«گفتم: پدرم ما را ترک کرده.»

«پس با این حساب درحق تو پدری نکرده، خب تو هم برای خودت پدری دیگر پیدا کن. در این ممکلت بابا زیاد است، دولت بابا، خداوند بابا، پاشا بابا، مافیا بابا در این جا هیچ کس بدون بابا نمی‌ماند»

دو نماینده از دو نسل متفاوت؛ پسری جدا شده از پدری هوس‌ران اما مبارز، همراه با اوستا محمود چاه کن، برای پیدا کردن آب به شهری کوچک می‌روند. چاهی برای آبی حفر می‌شود تا کارخانه‌ای برپا شود، اما چاهی می‌شود تا گناه بزرگ انسانی شکل گیرد.

رمان، خواننده را همراه با این دو نماینده، به تاریخ گذشته و سروده شده می‌برد و از گذشته دور و نزدیک؛ آینده‌ای را رقم می‌زند متأثر از تراژدی‌های کهن. پاموک، ادیپ را در نیمه اول کتاب قرار می‌دهد و حس پدر کشی را به حس پسرک چاه کن (به دور از پدر) گره می‌زند و پنهان این حس را در ذهن خواننده می‌نشاند، اما به ترفندی زیبا حس فرزند کشی را به دور از تعریف داستان فردوسی در همان نیمه اول نیز قرار می‌دهد آنجا که «اوستا محمود» کسی که به نوعی «جانشین پدر» شده است داستان پادشاهی را می‌گوید که پسرش را برای فرار از دست عزارئیل به «ایران» می‌فرستد اما… تا در نیمه دوم داستان؛ تراژدی رستم و سهراب برای خواننده ناآشنا نباشد. /

پاموک الهام گرفته از ادیپ شهریار با زیرکی تمام قسمتی از زندگی پسرک چاه کن را به کلماتی می‌نشاند؛ که چیزی نیست جز آشنایی و پیدایش عشق او به زنی شوهردار با موهای قرمز که در نظرش شاید پسرک نماد تمامیت و کمال مردانه باشد؟!. زنی که اگر به اندازه مادرش سن نداشته باشد اما از او بسیار بزرگتر است زنی قصه گو و هنرپیشه.

«همان شب بود که فهمیدم نویسنده خواهم شد. برای این کار کافی بود انسان بببیند و آنچه را که می‌بیند به کلمات تبدیل کند در درونم از زن موقرمز سپاسگزار بودم»

اما این قصهٔ عشق؛ از ترس نرسیدن به آرزوها؛ انتهایی جز رهایی ندارد، زیرا پسرک که ناخواسته زمینه مرگ اوستا محمود را در ته چاه فراهم کرده از ترس عقوبت مجازات و برباد رفتن آرزوها؛ فرار را بجای نجات جان «پدر جانشین» شده ترجیح می‌دهد. هراس، اضطراب و گم‌گشتگی، «گریزی» را شکل می‌دهد تا فصل دوم زندگی پسرک آغاز شود.

رعب و وحشت، او را به استانبول می‌کشاند تا به آرزویش برسد که چیزی جز نویسنده شدن نیست، اما در گذر از برگ برگ دفتر زندگیش، نویسندگی را با دانشی دیگر تعویض می‌کند و در این گذر؛ زندگی مجردی را به متاهلی تغییر می‌دهد و پدر گمشده را با داستانی از گمشدگی پیدا می‌کند تا با «بخشش» پدر هوس‌ران؛ عشق و مسئولیت‌پذیری و آزاد اندیشی‌اش تبلور یابد.

«بعضی وقتها به یاد استاد محمود می‌افتادم واز خودم می‌پرسیدم چه بلایی سر او آمده است اما فکر می‌کردم مانند ادیب جست‌وجو کردن در مورد گناه یا خلافی که در گذشته انجام شده کار بیهوده‌ای است و حس می‌کردم که این کار چیزی جز احساس گناه نصیب من نخواهد کرد»

زندگی او در گذر زمان اگر چه پر می‌شود از موفقیت‌ها، اما بجا نماندن نامی از او دردی است که هیچ درمانی برایش پیدا نمی‌کند الا اینکه بهترین درمان چیزی نیست جز پیشرفت در تجارت، اما همین درمان «دردی» می‌شود تا تراژدیِ تاریخ؛ تکراری دوباره یابد.

پیدایش داستان‌هایی همچون ادیپ و رستم و سهراب وامدار عواملی چون ترک خانواده، بی‌سرپرست گذاشتن، قدرت طلبی، اختلاف عقیده، تقدیر، ثروت و… هستند. داستان‌هایی که به قوم و ملت خاصی محدود نمی‌شوند و ظهورشان در هر اجتماعی و زمانی وجود دارد.

«آن‌ها زنده‌اند، قهرمانان، تک تک آنها با عوض کردن لباسهایشان در میان ما زندگی می‌کنند».

رمان زنی با موهای قرمز داستانی‌ست امروزی اما تکراری از قهرمانانی که؛ قرن‌ها پیش، تراژدی‌شان سروده شده که پاموک با درهم آمیختن این دو داستان سعی بر آن دارد تا به پاسخ پرسشی برسد که آیا سرنوشت انسان از پیش تعیین شده است؟

اگر تبلور عشق پسرک به زن موقرمز و سرنوشت نامعلوم اوستا محمود در ته چاه نبود، نیمه اول داستان چیزی نبود جز بحث‌های تکراری بر قوانین چاه کنی، پیدا کردن و نکردن آب در بیابان و حقوق و دستمزد و…

هرچند در نیمه دوم نیز با اوجی تکان دهنده روبرو نیستیم الا در ۳۰ الی ۴۰ صفحه پایانی کتاب درست جایی که داستان با بازی بین دو کفه پسرکشی و پدرکشی باید پیش رود.

اوج و فرود در هسته داستان دگرگونی را در پی می‌آورد، دگرگونی یعنی تغییرات ناگهانی در وضع قهرمان اصلی، که مسیر حوادث را عوض می‌کند و این تغییرات ناگهانی با گره افکنی و گره گشایی‌ها همراه می‌شود تا دگرگونی منشأ لذت و هراس و بیم در داستان شود و پاموک در صفحات پایانی کتاب به خوبی از این اجزای تاثیرگذار بهره برده است.

ادیپ فرزند شومی که همه از خود می‌رانندش، ناجی شهری می‌گردد که نیازمند انسانی دانا و رازگشاست. اوفرمانروای شهر «تب» و لایق تاج وتخت می‌شود ولی این شادکامی دیری نمی‌پاید زیرا ادیپ ندانسته کمر به قتل پدر بسته‌است و با مادر خویش ازدواج نموده از اوج به حضیض می‌رسد و... (وی به خاطر هر دوجهالت بشر معروف است، فقدان معرفت انسان بر ماهیت خودش و کوربودن او در برابر سرنوشت)

سهراب فرزند دلاوری است که حاصل یک شب شورانگیز است که در نبود پدر تحت مراقبت مادر (مادرسالاری) رشد می‌کند. (پدر همیشه یک غریبه است) تا در میدان نبرد مرگ خویش را به دست پدر، رقم بزند. اگرچه این تراژدی‌ها از جنگ و جدال مردمان کهن روزگار گفته‌اند، اما پاموک، قصه و ماجراهای هستی همه انسانها را جدا از این تراژدی‌های کهن نمی‌داند. نقطه شروع این تراژدی‌ها از کجاست؟ ادیپ و رستم از کی وارد این بازی می‌شوند؟ پسرک چاه کن از چه زمانی …؟

پاسخ دادن به این سؤالات شروع بحث در مورد موضوعی است که ناتوانی برای پاسخ به آن، خوره به روح و جان می‌اندازد و آدمی را به تفکر.

«تماشاچیان قدیمی یونان به هنگام نمایش ادیپ معتقد بودند که گناه ادیپ کشتن پدر نیست بلکه تلاش او برای فرار از تقدیری بود که خداوند برایش در نظر گرفته بود. به همین ترتیب گناه رستم کشتن پسر نبود بلکه صاحب فرزند شدن از رابطه‌ای بود که تنها یک روز طول کشیده بود و در حق پسرش پدری نکرده بود. درست است که ادیپ با احساس گناهی که داشت خود را کور کرده بود اما به اعتقاد تماشاچیان یونان بوستان او از طرف خداوند مجازات شده بود به این ترتیب رستم هم می‌بایست به کیفر کشتن پسر مجازات می‌شد اما در پایان این داستان پدر مجازات نمی‌شود و فقط ما خوانندگان غمگین می‌شویم و از خودمان سؤال می‌کنیم کسی این پدر را مجازات نخواهد کرد؟»

پاموک نیز داستانش را به آنجا می‌رساند که جم (پسرک چاه کن دیروز) با آگاهی و بی اعتنا به نفرت پسر، ندای قلبی خود (از دو داستان) و همسرش بر سر چاهی می‌رود (که کابوس شبهای عمرش درمرگ استادش بوده) تا شاید تقدیر را شکست دهد و نفرتی را به عشق تبدیل کند.

«من می‌بایست کاملاً برعکس ادیپ عمل می‌کردم. ادیپ چون می‌خواست قاتل نشود قاتل شده بود و چون می‌خواست قاتل را بشناسد فهمیده بود که خودش قاتل است. نمایش بر روی تحقیقات یک قهرمان متمرکز است در حالی که من نه تنها از قتل بلکه از وقوع یک جنایت هم مطمئن نبودم»

رفتن به سوی مرگ شاید حرکتی ضد هراس باشد در زمانی که هراس از مرگ به اوج خود می‌رسد اما پدر (محروم از عشق پدری)، چنان خود را حقیر و ناتوان در مهلکه نابودی می‌بیند و «پسر» را در عرش، که او را خطری بسیار تهدید کننده برای بقایش می‌یابد و این یعنی جنگ و مرگ.ماهیت دوگانه و متضادگونهای که در طول داستان و به خصوص در پایان داستان شاهد آن هستیم. در روانکاوی این عاطفهٔ دوگانه نسبت به یک شخص را دوسوگرایی یا مهراکین گویند(

پاموک به هر دو تراژدی فضا داده اما خواننده بیشتر با رستم و سهراب همراه است و عشق پاموک به شاهنامه را از توصیفات بسیار ساده اما دلنشین او در می‌یابد تا شاید خواننده از این عشق پاسخ سوالی سخت را دریابد که شاید بشود این گونه مطرحش کرد که نکته تاثیرگذار «سرنوشت» است که آدمی را بازیچه تقدیر می‌کند؟ (برخورد بشر با تقدیر).

«این شاعر فرهیخته و کتاب دوست تمام افسانه‌ها و داستانهای پهلوانی به زبان عربی و پهلوی و اوستایی را خوانده بود و با تلفیق آن‌ها داستان‌های بزرگ و بی‌نظیر خودش را نوشته بود، شاهنامه در واقع چیزی شبیه دائره‌المعارف تمام پادشاهان ایران باستان بود که تقریباً فراموش شده بودند…»

او نیز پدری را به انتهای زندگیش می‌رساند، و فرزند به عقوبت قتل پدر؛ گذر عمر خویش را به میله‌های زندان گره میزند، و در این تکرار درهم‌آمیخته شدهٔ تاریخ غرب و شرق؛ زنی با موهای قرمز بر نیمی از ثروت پدر ومعشوق دور خود؛ تکیه می‌زند درحالیکه برای پسرش و رهایی از زندان در برابر قاضی اشک می‌ریزد و از زنی دیگر می‌خواهد بخاطر مرگ همسرش و از اینکه ثروتی را از دست داده است ناراحت و غمگین نباشد و او را مقصر نداند.

«دیگر فهمیده بودم که چرا بی‌ادب‌ترین و بی‌خیال‌ترین، پست‌ترین و کثیف‌ترین افراد هم با گریهٔ یک زن آرام می‌شوند چون منطق عالم بر گریهٔ زنها بنا شده است».

در رمان زنی با موهای قرمز شاید نباید تنها به دنبال پاسخ؛ پرسش پاموک باشیم که همیشه رازآلود بوده و ریشه در تاریخ باستان دارد بلکه زنی مو قرمز نیز اگرچه معما نیست، اما بی‌معماهم نیست، آن گونه که علامت سوالی می‌شود در ذهن مخاطب، زنی پرشور که «رسیدن» به هدف را شاید مهمتر از «وسیله» رسیدن به آن بداند.

از این رو شاید بهتر آن باشد که بگوییم زنی با هر رنگ مویی درهمه ادوار باید باشد تا سرنوشتی؛ در تاریخ تکرار شود و آدمی بازیچه تقدیر گردد. زیرا زن موقرمز چنان هنرمندانه در داستان نقشی پنهان ایفا می‌کند که مخاطب در انتها؛ داستان را متعلق به او می‌داند نه به پسرک چاه کن.

از یک سو تراژدی «پسر کشی «که فردوسی به شعری زیبا از قلب آسیا به تصویرش کشیده تا در نگرش شرقی این پدر باشد که پسر را می‌کشد، و از سوی دیگر سوفوکل یونانی سرنوشت پسری پدرکش را دستمایه نمایشنامه‌ای می‌کند تا در خاک غرب بذر «پدر کشی» کاشته شود. (شاید از منظر دیگر بتوان گفت انتخاب این دو داستان و نگرش شرق و غرب، اشاره‌ای است به ترکیه‌ای که نیمی شرقی و نیمی غربی است.)

اورهان پاموک متأثر از فردوسی و سوفوکل، داستانی را روایت می‌کند تا شاید ذهن پرسشگر خواننده پاسخ سؤال را پیدا کند که چه قدر احتمال دارد افسانه‌هایی این چنینی در طول تاریخ تکرار شوند و سرنوشت مردم به تقدیری از پیش تعیین شده رقم بخورد.

اینکه پاموک چقدر در این امر موفق بوده است خود پرسشی است که با نگرش هر مخاطب؛ پاسخی متفاوت خواهد داشت.

زنی با موهای قرمز، اثری از اورهان پاموک، مترجم: رؤیا پور‌مناف، ناشر: هورنا

اشتراک در
اطلاع از
guest
0 Comments
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها