میتوان دربارهٔ یک کتاب، به تناسب قدرت تاثیری که روی «ما» میگذارد قضاوت کرد. ۱۵داستان، مکتوب در ۲۰۰ صفحه، به جلدی منقش به لنگه کفشی زنانه، با پاشنهای پیچیده در گردباد؛ گردهم آمدهاند تا خواننده با انواعی از فرم و ساختار و یا شاید هم با پیچیدهنویسی در داستان آشنا شود.«بــــــاد زنهـــــا را میبــــرد» به قلم حسن محمودی، از نشر نیماژ در سال ۱۳۹۴ به چاپ رسیده است
پانزده داستان، که نه تنها به خوبی از حضور زنان (چه آشکار و چه پنهان) بهره برده است بلکه ازحضور نشانهها، اشیای خاص، مکانها، خرده روایتهای تکراری، حیوانات؛ بخصوص خاندان کلاغها هم بیبهره نیست، آنگونه که خواننده از لابلای واژهها صدای کلاغها را میشنود حتی اگر حضور نداشته باشند، شاید قصد نویسنده «برانگیختن همحسی» در خواننده بوده است!!! و شاید هم با زیرکی، اشارهای پرطعن به باورها و خرافات مردمان ایران زمین دارد. /
داستانها بهم پیوسته نیستند، و هر کدام قصهای؛ به سبک، زمان و زبان خاص خود را دارند (به گفته مؤلف هرکدام به دورهای از داستاننویسیاش تعلق دارند) اما نویسنده با طرفندهایی زیرکانه چند داستانش را با رشتههایی پیدا و ناپیدا چنان بهم نزدیک میکند که خواننده آنها را جدا از هم تصور نمیکند؛ هرچند که جدا ازهم افتادهاند، انگاری رمانی بلند؛ چند پاره شده باشد.
«مرگ» ویژهگی بارز داستانها میباشد که حضوری محسوس دارد، هیچ داستانی از حضور این اتفاق خالی نیست و هرکدام به نوعی پیوندی با او دارند. مرگی برای همه چیز.
حـسن محمودی در اثـرش؛ داستانهایی را روایت میکنـد که شـاید تمرینهایی هستند برای یادگیری سبکهای داستاننویسی. او در این مجموعه، خواننده را با زبان و فرمهای خاصی روبرو میکند که برایش ناآشنا است و همین امر میتواند منجر به کسالتش شود تا اشتیاق و لذتی برای خواندن. اگرچه داستانها خالی از دغدغههای نویسنده نیستند (دغدغههایی از جنس عشقهای پاک و ساده، مناسک مذهبی مزاحم، غم و تنهایی، آدمهای ریاکار و …) اما به نظر میاید که حسن محمودی فرصتی برای پردازش آنها نداشته است.
داستان بلند و کوتاه با هر سبک وسیاقی، «در وهله اول باید داستانی باشد برای نوشتن» تا با قلمی دور از پیچیدهنویسی؛ به سبکی زیبا و ساختارمند، قصهاش روایت شود. به واقع نویسنده باید قادر باشد تا با ایجاد توازنی میان نفس روایت، معناهای نهفته در آن و تکنیکها؛ داستانی روان و زیبا خلق نماید تا خواننده در ذهن مارپیچ و قلم پیچیدهٔ نویسنده گم نشود و کسالت بر او مستولی نگردد. اما این اتفاق در این مجموعه کمتر به چشم میاید و مخاطب اغلب با داستانی کم کشش روبرو میشود که بعید نیست خستگی بر او چیره گردد؛ تا کتاب را بر زمین بگذارد.
توسل به رؤیا و تخیل، نگارش خود به خود، جهان شگفت، استفاده از نشانهها و… که یک نوع راز آلودگی در ذات خود دارند سبب شده تا نویسنده داستانهایش را خالی از آنها نگذارد اما استفاده بیش از حد از سیال ذهن، کنایات بیش از حد، پیرنگهای غیرخطی، رئالیسم جادویی و … بیشتر سبب سردرگمی شده است آنگونه که میتواند اشتیاق خواننده را برای بستن زود هنگام کتاب افزایش دهد.
هیچ داستانی بیقصه نیست و نویسنده با علم به اینکه بدون حضور عنصری به نام «تعلیق» کشش و جذابیتی مجموعهاش نخواهد داشت، داستانهایش را با تعلیقی همراه نموده تا خواننده را همراه با راوی به کشفی بکشاند، اما قلم «پیچیدهنویس» مؤلف، مخاطب را برای کشف تعلیقها خسته میکند.
و شاید آخرین چیزی که از خوانش مجموعه داستانها به ذهن آدمی مترتب میشود آن باشد که قرار است زنها همراه با باد به کجا بروند؟!! اصلاً چرا باد زنها را میبرد؟!! اصلاً اگر باد زنها را ببرد، دیگر؛ داستانی وجود خواهد داشت؟!!
کتاب خواندن باید نیازی را در خواننده رفع کند حتی اگر این نیاز فقط خواندن باشد برای رهایی از خستگی روزانه.