مصاحبه با گابریل گارسیا مارکز در اتاق کار/ دفتر او انجام گرفت، جایی درست پشت منزل او در سان انجل این[۱]، منطقه ای قدیمی و دوست داشتنی، که پر از گل رنگارنگ چشم نواز مکزیکو سیتی بود. از اتاق کار تا ساختمان اصلی خانه چند قدم راه بود. ساختمانی با درازای کم، که به نظر میرسد در اصل به عنوان اتاق مهمان طراحی شده است. در انتهای اتاق، یک میز تحریر، دو صندلی راحتی، و یک مینی بارِ جمع و جور- یخچال کوچک سفیدی که روی آن یک مخزن آب معدنی گذاشته شده- قرار دارد. /
بیشترین چیزی که در اتاق جلب توجه میکند تابلو عکس بزرگ گارسیا مارکز است که بالای مبل آویزان شده است. در این عکس مارکز شنل شیکی به تن دارد و در منظرهای ایستاده که در آن باد میوزد و نگاهش شبیه نگاه آنتونی کویین[۲] است.
گارسیا مارکز پشت میزش در انتهای اتاق نشسته بود. با قدمهایی سبک و چابک برای خوشآمدگویی سمت من آمد. بدن محکمی دارد، قدش حدود پنج پا و هشت نه اینچ است، اما شبیه جنگجویان متوسط الاندام دیده میشود- چهارشانه است، اما پاهایش کمی لاغرند. لباس غیر رسمی پوشیده بود، شلوار مخمل کبریتی با یک ژاکت یقه اسکی نازک و چکمههای چرم سیاه. موهایش مجعد و تیرهاند و سبیل پرپشتی دارد.
مصاحبه طی سه جلسه در اواخر بعدازظهر انجام شد که هر کدام تقریباً دو ساعت طول کشید. با اینکه انگلیسی گارسیا
مارکز خیلی خوب است، اما بیشتر اسپانیایی صحبت میکرد و دو پسرش حرفهایش را ترجمه میکردند. هنگامی که گارسیا مارکز صحبت میکند، گاهی رو به جلو خم میشود و گاهی عقب مینشیند. دستهایش را هم اغلب تکان میدهد تا با اشاراتی جزئی اما قاطع روی نکتهای تأکید کند، یا تغییر خط فکرش را نشان دهد. گاهی به سمت شنونده به جلو خم میشود، گاهی هم به عقب تکیه میدهد، پاهایش را روی هم میاندازد و متفکرانه صحبت میکند.
نظرتان در مورد استفاده از ضبط صوت چیست؟
مشکل اینجاست که وقتی می دانید مصاحبه دارد ضبط میشود، رفتارتان تغییر میکند. من شخصاً بلافاصله حالت تدافعی میگیرم. به عنوان یک روزنامه نگار، احساس میکنم که ما هنوز طرز استفاده از ضبط صوت برای مصاحبه را یاد نگرفتهایم. بهترین روش، به نظر من، یک مکالمه طولانی است بدون اینکه روزنامه نگار یادداشت بردارد. سپس او باید گفتگو را به یاد آورد و احساس خود را بنویسد، نه اینکه لزوماً از همان کلماتی که بیان شده استفاده کند. روش مفید دیگر این است که یادداشت برداری کند، سپس آنها را با رعایت وفاداری به شخص مصاحبه شونده تفسیر نماید. موضوع ناخوشایند در مورد ضبط تمام قسمتهای مکالمه این است که این شیوه به شخص مصاحبه شونده وفادار نیست، چرا که حتی واکنشهای احمقانه شما را هم ضبط کرده و به یاد میآورد. به همین دلیل است که وقتی ضبط صوت روشن است، من آگاهم که دارد از من مصاحبه میشود؛ اما زمانی که ضبط صوتی در کار نیست، به صورت ناخودآگاه و کاملاً طبیعی صحبت میکنم.
مصاحبهگر: خوب، شما باعث میشوید که من به خاطر استفاده از ضبط صوت کمی احساس گناه کنم. اما فکر میکنم برای این نوع مصاحبه احتمالاً به آن نیاز خواهیم داشت.
گارسیا مارکز: به هر حال، هدف کلی حرف من این بود که شما را در مقام دفاع قرار دهم.
مصاحبهگر: خوب، آیا خود شما تا کنون برای مصاحبه از ضبط صوت استفاده کردهاید؟
گارسیا مارکز: به عنوان یک روزنامه نگار، هرگز. من یک ضبط صوت خیلی خوب دارم، اما فقط برای گوش دادن به موسیقی از آن استفاده میکنم. اما به عنوان یک روزنامه نگار هرگز مصاحبه ای انجام ندادهام. گزارشهای فراوانی نوشتهام، اما هرگز مصاحبه به شکل پرسش و پاسخ نداشتهام.
مصاحبه گر: من درباره مصاحبه معروف شما با ملوانی که کشتیاش غرق شده بود شنیدهام.
گارسیا مارکز: آن مصاحبه به شکل پرسش و پاسخ نبود. ملوان فقط برایم ماجراهایش را تعریف کرد و من سعی کردم با استفاده از کلمات او و روایت اول شخص داستانش را بازنویسی کنم، طوری که انگار خود او آنها را نوشته است. وقتی خاطرات به صورت سریالی (هر روز یک قسمت به مدت دو هفته) در روزنامه منتشر شد، امضای ملوان را داشت، نه من. تا اینکه بیست سال بعد، با انتشار مجدد آن، مردم متوجه شدند که من آن را نوشتهام. تا بعد از نوشتن رمان صد سال تنهایی[۳]، هیچ ویراستاری فکر نمیکرد که کار خوبی باشد.
مصاحبهگر: از آنجایی که شروع صحبت ما درباره روزنامه نگاری بود، فکر میکنید روزنامه نگاریِ مجدد بعد از این همه سال رمان نویسی چطور باشد؟ آیا اینبار حسی متفاوت یا نگاهی متفاوت خواهید داشت؟
گارسیا مارکز: من همیشه خودم را اینطور متقاعد کردهام که حرفه واقعی من روزنامه نگاری است. چیزی که من قبلاً در مورد روزنامه نگاری دوست نداشتم شرایط کاریاش بود. به علاوه، مجبور بودم افکار و عقایدم را به منافع روزنامه مقید کنم. در حال حاضر، پس از سالها فعالیت به عنوان یک رمان نویس، و بعد از به دست آوردن استقلال مالی به عنوان یک رمان نویس، میتوانم موضوعاتی که مورد علاقهام هستند و با عقایدم همخوانی دارند را انتخاب کنم. در هر صورت، من همیشه از داشتن فرصتی برای انجام یک کارِ خوبِ روزنامه نگاری لذت میبرم.
مصاحبهگر: به نظر شما کدام روزنامه نگاری فوقالعاده است.
گارسیا مارکز: به نظرم، هیروشیما[۴] اثر جان هرسی[۵] یک کار استثنایی بود.
مصاحبهگر: آیا امروز داستان به خصوصی وجود دارد که بخواهید آن را بنویسید؟
گارسیا مارکز: فراوان. در واقع چند تایی هم نوشتهام. من در مورد پرتغال، کوبا، آنگولا، و ویتنام نوشتهام. خیلی دوست دارم در مورد لهستان بنویسم. فکر میکنم اگر بتوانم آنچه را که اکنون در آنجا اتفاق میافتد را به طور دقیق توصیف کنم، داستان بسیار مهمی خواهد شد. اما هوای لهستان الان خیلی سرد است؛ و من روزنامهنگار راحت طلبی هستم.
مصاحبهگر: آیا فکر میکنید کارهایی باشد که رمان بتواند انجام دهد ولی روزنامه نگاری نتواند؟
گارسیا مارکز: خیر. فکر نمیکنم هیچ تفاوتی بین این دو وجود داشته باشد. منابع یکسان است، مواد یکسان است، مدارک و زبان هم یکسان است. یادداشتهای سال طاعون[۶] اثر دانیل دفو[۷] یک رمان فوق العاده است و هیروشیما یک روزنامه نگاریِ فوق العاده.
مصاحبهگر: آیا روزنامه نگار و رمان نویس مسئولیتهای متفاوتی در حفظ تعادل میان حقیقت و تخیل را دارند؟
گارسیا مارکز: در روزنامه نگاری تنها یک واقعیت کذب[۸] میتواند به کل کار صدمه بزند. در مقابل، در داستاننویسی فقط یک واقعیت صدق[۹] کافی است تا به کل کار مشروعیت دهد. این تنها تفاوت میان آنهاست، و به تعهد نویسنده برمیگردد. رمان نویس میتواند هر چه میخواهد بنویسد، البته تا جایی که مردم او را باور کنند.
مصاحبهگر: چند سال پیش در مصاحبهها از سرعت کارتان در دورهای که روزنامه نگار بودید اظهار حیرت و شگفتی کردید.
گارسیا مارکز: در حال حاضر نوشتن برایم سخت تر از قبل شده است، هم رمان نویسی و هم روزنامه نگاری. زمانیکه در روزنامه کار میکردم، نسبت به کلماتی که مینوشتم چندان حساسیت نداشتم، در حالی که الان دارم. وقتی برای روزنامه El Espectadorدر بوگوتا[۱۰] کار میکردم، دست کم سه داستان در هفته و دو یا سه سرمقاله در روز مینوشتم، و نقد فیلم هم انجام میدادم. شبها، بعد از اینکه همه به خانه میرفتند، به سراغ نوشتن رمانهایم میرفتم. سر و صدای ماشینهای لاینوتایپ[۱۱] که به نظرم شبیه صدای باران بود دوست داشتم. اگر متوقف میشدند، و من در سکوت میماندم، نمیتوانستم کار کنم. در حال حاضر، خروجی کارهایم به نسبت خیلی کم است. در یک روزِ کاریِ خوب، که از ساعت نه صبح تا دو یا سه بعد از ظهر کار میکنم، بیشترین مقداری که میتوانم بنویسم یک پاراگراف کوتاهِ چهار یا پنج خطی است، که معمولاً روز بعد پارهاش میکنم.
مصاحبهگر: آیا این تغییر به دلیل استقبال زیاد از آثار شماست و یا از نوعی تعهد سیاسی نشأت میگیرد؟
گارسیا مارکز: هر دو. فکر کردن به این موضوع که دارم برای افراد بسیاری، خیلی بیش از آنچه قبلاً تصور میکردم، مینویسم یک مسئولیت عمومی برایم ایجاد میکند که هم ادبی است و هم سیاسی. حتی غرورم هم درگیر میشود، اینکه نمیخواهم دچار افول شوم.
مصاحبهگر: نوشتن را چطور آغاز کردید؟
گارسیا مارکز: با نقاشی. با نقاشی کارتون. قبل از اینکه بتوانم بخوانم یا بنویسم، در خانه و مدرسه نقاشی میکشیدم. جالب اینجاست است که حالا میفهمم چرا زمانی که در دبیرستان بودم به نویسندگی شهرت داشتم، هرچند آن موقع چیزی نمینوشتم. اگر قرار بود جزوه یا نامه درخواستی نوشته شود، من کسی بودم که این کار را انجام میداد چون ظاهراً من نویسنده بودم. وقتی وارد کالج شدم، عموماً زمینه ادبی بسیار خوبی داشتم، خیلی بالاتر از میانگین سطح دوستانم. در دانشگاه بوگوتا، دوستان و آشنایان جدیدی پیدا کردم که نویسندگان معاصر را به من معرفی کردند. یک شب، دوستی کتاب داستانهای کوتاه فرانتس کافکا را به من امانت داد. به پانسیونی که در آنجا اقامت داشتم برگشتم، و خواندن مسخ[۱۲] را شروع کردم. همان خط اول تقریباً من را از تخت خواب بیرون انداخت. خیلی شگفت زده شدم. خط اول این بود، ” آن روز صبح وقتی گرگور سامسا[۱۳] از خوابهای آشفتهای پرید، متوجه شد که در تختخوابش به یک حشره غول پیکر تبدیل شده است… . ” وقتی این را خواندم با خودم فکر کردم که تا آن موقع نمیدانستم کسی اجازه دارد چنین چیزهایی را بنویسد. اگر میدانستم، نوشتن را خیلی پیش از آن آغاز کرده بودم. بنابراین بلافاصله به نوشتن داستان کوتاه مشغول شدم. داستانهای کوتاه آن زمان من کاملاً خیالی هستند، چرا که آنها را بر اساس تجربیات ادبی خودم مینوشتم و هنوز ارتباط میان ادبیات و زندگی را پیدا نکرده نبودم. داستانها در ضمیمه ادبی روزنامه El Espectadorدر بوگوتا منتشر شد و در آن زمان به موفقیت خوبی هم دست یافت، شاید چون هیچ کس در کلمبیا داستان کوتاه خیالی نمینوشت. چیزهایی که آن زمان مینوشتم بیشتر در مورد زندگی در حومه شهر و زندگی اجتماعی بود. وقتی اولین داستان کوتاههایم را نوشتم، به من گفتند که داستانهایم متأثر از ادبیات جویس[۱۴] هستند.
مصاحبهگر: آیا آن زمان جویس خوانده بودید؟
گارسیا مارکز: من تا آن روز هرگز آثار جویس را نخوانده بودم، به همین خاطر خواندن اولیس[۱۵] را شروع کردم. تنها نسخه اسپانیایی کتاب را که در دسترس بود خواندم. بعد از خواندن اولیس به زبان انگلیسی و همینطور ترجمه فرانسه بسیار خوب آن، متوجه شدم که نسخه اسپانیایی آن خیلی بد بوده است. اما چیزی یاد گرفتم که برایم در آیندهی نوشتنم بسیار مفید بود- یعنی تکنیک تکگویی درونی[۱۶]. بعدها این تکنیک را در آثار ویرجینیا وولف[۱۷] دیدم، نحوه استفاده او از این شیوه را بیشتر از جویس دوست دارم. اگرچه بعدها متوجه شدم که مبتکر این تکگویی درونی نویسنده ناشناس اثر Lazarillo de Tormesبوده است.
مصاحبهگر: ممکن است بگویید اولین تأثیرپذیری شما از آثار چه کسانی بوده است؟
گارسیا مارکز:کسانی که واقعاً به من کمک کرد تا از آن نگرش خیالی خلاص شوم و به سمت داستان کوتاههای فعلی گرایش پیدا کنم، نویسندگان نسل گمشده آمریکایی[۱۸] بودند. دریافتم که ادبیات آنها با زندگی ارتباط داشت، در حالیکه داستان کوتاههای من اینطور نبود. پس از آن، اتفاقی افتاد که در راستای شکل گیری این نگرش برای من اهمیت زیادی داشت. آن اتفاق بوگوتازو[۱۹] بود؛ در نهم آوریل سال ۱۹۴۸، زمانی که یک رهبر سیاسی به نام گایتان[۲۰] به ضرب گلوله کشته شد و مردم بوگوتا با خشم دیوانهواری به خیابان ریختند. وقتی این خبر را شنیدم در پانسیون مشغول خوردن ناهار بودم. به سمت محل حادثه دویدم، اما همان لحظه گایتان را در یک تاکسی گذاشته و به بیمارستان منتقل کرده بودند. در راه بازگشت به پانسیون، دیدم که مردم به خیابانها آمده و تظاهرات راه انداختهاند، فروشگاهها را غارت میکردند و ساختمانها را آتش میزدند. به آنها پیوستم. آن شب فهمیدم که در چه جور کشوری زندگی میکنم و چه طور داستان کوتاههای من باید به این اوضاع مربوط شود. وقتی بعدها مجبور شدم به بارانکویلا[۲۱] در کارائیب[۲۲] برگردم، جایی که دوران کودکیام را گذرانده بودم، دریافتم که آن روزها زندگی من چطور بوده است، فهمیدم، و میخواستم دربارهاش بنویسم.
حدود سالهای ۱۹۵۰ یا ۵۱ اتفاق دیگری رخ داد که گرایشهای ادبی من را تحت تأثیر قرار داد. مادرم از من خواست تا همراه او به آراکاتاکا[۲۳]، محل تولدم، بروم تا خانهای را که سالهای اول زندگیام را در آنجا گذرانده بودم بفروشم. اول که آنجا رسیدم، کاملاً شوکه شدم چون آن زمان بیست و دو سال داشتم و از هشت سالگی آنجا نرفته بودم. درواقع چیزیتغییر نکرده بود، اما حس کردم که دیگر روستا را تماشا نمیکنم، بلکه در حال تجربه آن هستم طوریکه انگار دارم آن را میخوانم. انگار هر چیزی میدیدم قبلاً نوشته شده بود، و همه کاری که باید انجام میدادم این بود که بنشینم و آنچه از قبل وجود داشت و من مشغول خواندنش بودم را کپی کنم. برای عملی شدن اهداف، همه چیز باید در ادبیات حلول پیدا کند: خانهها، مردم، و خاطرات. مطمئن نیستم تا آن زمان فاکنر[۲۴]خوانده بودم یا خیر، اما حالا می دانم که فقط با تکنیک فاکنر قادر بودم آنچه را میدیدم بنویسم. فضا، ویرانی، و گرمای روستا تقریباً همان چیزی بود که در آثار فاکنر احساس میشد. این منطقه مخصوص کشت و پرورش موز بود و بسیاری از ساکنان آن آمریکاییهای شرکتهای میوه بودند و اینها همگی فضایی را القا میکرد که مشابه آن را به نوعی در آثارنویسندگان ایالتهای جنوبی امریکا تجربه کرده بودم. منتقدان اغلب از نفوذ ادبی فاکنر بر آثار من حرف میزنند، اما من این را تصادفی میدانم: من به سادگی توانستم مسائلی را که باید به آن پرداخت بیابم، به شیوهای که شبیه روش برخورد فاکنر با مسئلههای مشابه بود.
پس از بازگشت از آن سفر اولین رمانم، طوفان برگ[۲۵]، را نوشتم. در واقع اتفاقی که در سفر بهآراکاتاکا برایم افتاد این بود که متوجه شدم هر آنچه در دوران کودکیام رخ داده بود ارزش ادبی داشته و آن زمان فقط داشتم آنها را پر و بال میدادم. از لحظه ای که طوفان برگ را نوشتم متوجه شدم که میخواهم یک نویسنده باشم و هیچ کس نمیتوانست مانعم شود و تنها چیزی که بر عهده داشتم این بود که سعی کنم بهترین نویسنده جهان شوم. این مربوط به سال ۱۹۵۳ بود، اما رویای من محقق نشد تا اینکه در سال ۱۹۶۷ بعد از نوشتن پنج کتاب از هشت کتابم برای اولین بار حق تألیف دریافت کردم.
مصاحبهگر: به نظر شما مرسوم است که نویسندگان جوان ارزش دوران کودکی و تجربیات خود را انکار کرده و در ابتدای کار مثل شما از فکرشان استفاده میکنند؟
گارسیا مارکز: خیر، این روند معمولاً به شکل دیگری رخ میدهد، اما اگر قرار باشد نویسنده جوانی را نصیحت کنم میگویم در مورد چیزی بنویسد که برایش اتفاق افتاده است؛ در بیشتر موارد به سادگی میتوان تشخیص داد که یک نویسنده درمورد اتفاقی که برای خودش رخ داده مینویسد یا درمورد چیزی که در جایی خوانده یا شنیده است. پابلو نرودا در یکی از شعرهایش میگوید: “خداوندا هنگام شعر سرودن مرا از نوآوری باز دار.” همیشه برایم جالب بوده که بیشترین ستایش برای کارهایم مربوط به تخیل در آثارم است، در حالی که حقیقت امر این است که در تمام نوشتههای من حتی یک خط هم وجود ندارد که ریشه در واقعیت نداشته باشد. مسئله این است که واقعیت منطقه کارائیب شبیه وحشیترین تخیلهاست.
مصاحبهگر: آن زمان برای چه کسانی مینوشتید؟ مخاطب شما چه کسانی بودند؟
گارسیا مارکز: طوفان برگ را برای دوستانم که به من کمک کردند و کتابهایشان را در اختیارم گذاشتند و برای کارهایم اشتیاق داشتند نوشتم. اساساً فکر میکنم شما معمولاً به خاطر کسی مینویسید. وقتی مشغول نوشتن هستم، خوب میدانم که این دوستم خوشش خواهد آمد، و یا آن دوست دیگرم فلان پاراگراف یا فلان فصل را خواهد پسندید، همیشه به افراد مشخصی فکر میکنم. خلاصه اینکه همه کتابها برای دوستانتان نوشته شدهاند. مشکلی که بعد از نوشتن صد سال تنهایی پیش آمد این بود که دیگر نمیدانستم برای کدام یک از آن میلیونها نفر خواننده مینویسم؛ این ناراحتم میکرد و مانع بروز احساساتم میشد. مثل این است که یک میلیون چشم به شما نگاه میکنند و شما واقعاً نمیدانید آنها به چه فکر میکنند.
مصاحبهگر: در مورد تأثیر روزنامهنگاری بر داستاننویسیتان توضیح دهید.
گارسیا مارکز: من فکر میکنم تاثیر این دو متقابل است. داستاننویسی به روزنامهنگاریام کمک کرده چون به آن ارزش ادبی داده است. روزنامهنگاری هم به داستاننویسیام کمک کرده چون من را در رابطه تنگاتنگی با واقعیت نگه داشته است.
مصاحبهگر: شیوه جستجوی یک سبک مشخص پس از طوفان برگ و پیش از صد سال تنهایی را چطور توصیف میکنید؟
گارسیا مارکز: بعد از نوشتن طوفان برگ، متوجه شدم که نوشتن درباره روستا و دوران کودکیام در واقع نوعی فرار از مواجهه و نوشتن در مورد واقعیت سیاسی کشورم بود. به غلط، فکر میکردم که به جای مقابله با مسائل سیاسی که در جریان بود، دارم خودم را پشت نوعی نوستالژی پنهان میکنم. این مربوط به دورهای بود که درباره رابطه میان ادبیات و سیاست خیلی بحث میشد. تمام تلاش خودم را کردم تا شکاف میان این دو را از بین ببرم. پیش از آن تحت تأثیر فاکنر بودم، در آن زمان همینگوی[۲۶]. داستانهای کسی به سرهنگ نامه نمینویسد[۲۷]، ساعت شوم[۲۸]، و تشییع جنازه مادر بزرگ[۲۹] را نوشتم، که همگی تقریباً در یک زمان نوشته شدند و در موارد زیادی با هم اشتراک داشتند. این داستانها در روستایی غیر از محل قصه طوفان برگ و صد سال تنهایی اتفاق میافتند. روستایی است که در آن هیچ جادویی وجود ندارد و ادبیات روزنامه نگاری دارد. اما وقتی ساعت شوم را به پایان رساندم، فهمیدم که باز هم همه دیدگاههایم اشتباه بودند. به این نتیجه رسیدم که در واقع نوشتههای من در مورد دوران کودکیام سیاسیتر بودند و بیشتر از آنچه فکر میکردم به واقعیت کشورم پرداخته بودم. بعد از ساعت شوم تا پنج سال چیزی ننوشتم. از آنچه که همیشه میخواستم انجام دهم ایده ای در ذهن داشتم، اما یک چیزی کم بود و من نمیدانستم آن چیست تا اینکه یک روز لحن درست را کشف کردم –همان لحنی که نهایتاً در صد سال تنهایی آن را به کار بردم. آن لحن بر مبنای شیوه داستان تعریف کردن مادربزرگم بود. او هر چیز را طوری تعریف میکرد که ماورایی و خارقالعاده به نظر برسد، اما آنها را با لحنی کاملاً طبیعی میگفت. وقتی بالاخره لحنی را که قرار بود استفاده کنم یافتم، هجده ماه نشستم و هر روز کار کردم.
مصاحبهگر: چگونه مادربزرگ چیزهای “خارقالعاده” را طبیعی تعریف میکرد؟
گارسیا مارکز: آنچه بیش از هر چیزی در داستانگویی او اهمیت داشت، حالت چهرهاش بود. وقتی داستان تعریف میکرد، به هیچ وجه حالتش را تغییر نمیداد، و همه شگفت زده میشدند. در نسخههای قبلی صد سال تنهایی، بارها سعی کردم داستان را تعریف کنم بدون آنکه باورش داشته باشم. بعدها فهمیدم کاری که باید انجام میدادم این بود که خودم قصه را باور کنم و به شیوه مادربزرگم آن را تعریف کنم: با چهرهای خالی از احساس.
مصاحبهگر: به نظر میرسد آن تکنیک و لحن به نوعی ویژگیهای روزنامه نگاری هم دارد. شما حوادث ظاهراً خارقالعاده را طوری با جزئیات کامل توصیف میکنید که انگار واقعیت دارند. آیا این را از روزنامه نگاری آموختهاید؟
گارسیا مارکز: این یک ترفند روزنامه نگاری است که میتوانید در ادبیات هم بکار بگیرید. مثلاً، اگر بگویند فیلها در آسمان در حال پروازند، مردم حرفتان را باور نخواهند کرد. اما اگر بگویید چهارصد و بیست و پنج فیل در آسمان در حال پروازند، احتمال دارد حرفتان را باور کنند. صد سال تنهایی پر از این چیزهاست. این دقیقاً همان تکنیکی است که مادربزرگم استفاده میکرد. به خصوص داستان کسی که توسط پروانههای زرد محاصره شده بود. یادم میآید وقتی خیلی کوچک بودم، یک برقکاری به خانهمان میآمد. او کمربندی داشت که با آ ن از پست برق آویزان میشد و این من را کنجکاو کرده بود. مادر بزرگم میگفت هر وقت این مرد میآید، خانه را پُر از پروانه میکند. اما موقع نوشتن این مطلب، کشف کردم که اگر نگویم پروانهها زرد هستند، مردم آن را باور نخواهند کرد. وقتی که آن بخشی که “رمدیوس خوشگله”[۳۰] به بهشت میرود را مینوشتم، خیلی وقت گذاشتم تا باورکردنی شود. یک روز به حیاط خانه رفتم و زنی را که برای نظافت و شستن لباسها به خانهمان میآمد در حال پهن کردن ملافهها روی بند دیدم. باد شدیدی میآمد. زن با باد جر و بحث میکرد تا ملافهها را با خود نبرد. آنجا به این نتیجه رسیدم که اگر از ملافهها برای “رمدیوس خوشگله” استفاده کنم، به آسمان خواهد رفت. این کاری بود که برای باورپذیر کردن آن انجام دادم. مسئله مهم برای هر نویسنده باورپذیری است. هر کسی میتواند هر چیزی بنویسد تا جایی که مردم آن را باور کنند.
مصاحبهگر: منشاء طاعون بی خوابی در صد سال تنهایی چه بود؟
گارسیا مارکز: از وقتی “افسانه اودیپ[۳۱]” را خواندم به موضوع طاعون علاقمند شدم. درمورد طاعون در قرون وسطی خیلی مطالعه کردهام. یکی از کتابهای مورد علاقه من رمان یادداشتهای سال طاعون اثر دانیل دفو است، یکی از دلایلش این است که دفو روزنامهنگار است و نوشتههایش فانتزی ناب هستند. سالها فکر میکردم که دفو در مورد آنچه در طاعون لندن مشاهده کرده نوشته است. اما بعدها متوجه شدم که آن کتاب یک رمان است، چون دفو در زمان شیوع طاعون در لندن کمتر از هفت سال داشته است. طاعون یکی از موضوعهای پرتکرار آثار من است – به شکلهای متفاوت. در ساعت شوم نامهها طاعون هستند. سالها فکر میکردم که خشونت سیاسی در کلمبیا تاثیری متافیزیکی مشابهی با طاعون دارد. قبل از صد سال تنهایی از طاعون برای کشتن تمام پرندگان در داستانی به نام «یک روز پس از شنبه» استفاده کرده بودم. در صد سال تنهایی از طاعون بیخوابی به عنوان یک ترفند ادبی استفاده کردم چرا که در تضاد با خواب همهگیر است. حرف آخر اینکه ادبیات چیزی نیست جز نجاری.
مصاحبهگر: ممکن است در مورد این قیاس کمی بیشتر توضیح دهید؟
گارسیا مارکز: هر دو کار خیلی دشوار هستند. نوشتن یک موضوع تقریباً به سختی ساختن یک میز است. در هر دو، شما با واقعیت کار دارید، مادهای درست به سختی چوب. هر دو کار پر از تکنیک و ترفند است. اساس کار مقدار بسیار ناچیزی جادو و سختکوشی فراوان است. و من هم، مانند پروست[۳۲]، فکر میکنم نویسندگی ده درصد الهام گرفتن و نود درصد عرق ریختن است. من هیچ وقت نجاری نکردهام، ولی نجاری حرفهای است که بیش از هر چیز تحسینش میکنم.
مصاحبهگر: در مورد تب موز در صد سال تنهاییچطور؟ چه مقدار از آنچه در رمان اتفاق میافتد براساس کاری است که شرکت United Fruit انجام داد؟
گارسیا مارکز: تب موز خیلی نزدیک به واقعیت مدل شده است. البته، من برای روایت چیزهایی که در طول تاریخ ثابت نشدهاند از ترفندهای ادبی استفاده کردهام. به عنوان مثال، قتل عام در میدان شهر کاملاً درست است، اما با اینکه این ماجرا را بر اساس مستندات و استشهادات نوشتم، هرگز معلوم نشد که دقیقاً چند نفر در میدان شهرکشته شدند. من از آمار سه هزار نفر استفاده کردم، که به وضوح اغراق است. اما یکی از خاطرات دوران کودکی من تماشای یک قطار بسیار بسیار طویل در حال ترک مزرعه بود که ظاهراً پر از موز بود. این قطار میتوانست حامل سه هزار کشته باشد، که در نهایت به دریا ریخته میشدند. چیزی که واقعاً من را شگفت زده میکند این است که اکنون همه خیلی عادی در کنگره و روزنامهها در مورد “سه هزار کشته حرف میزنند.” در پاییز پدرسالار[۳۳]، جایی دیکتاتور میگوید اهمیتی ندارد که این برای حالا درست نیست، چون برای روزی در آینده درست خواهد بود. دیر یا زود مردم بیش از آنکه دولت را باور داشته باشند به نویسندگان ایمان خواهند آورد.
مصاحبهگر: همین باعث میشود نویسنده خیلی قدرتمند شود، اینطور نیست؟
گارسیا مارکز: بله، من هم این موضوع را احساس میکنم. این حس مسئولیت زیادی به من میدهد. کاری که میخواهم انجام دهم، یک پروژه روزنامه نگاری است که کاملاً درست و واقعی باشد، اما به اندازه صد سال تنهایی خارقالعاده به نظر برسد. هر چه بیشتر زندگی میکنم و گذشته را به یاد میآورم، بیشتر بر این باور خودم مطمئن میشوم که ادبیات و روزنامه نگاری ارتباط تنگاتنگی با هم دارند.
مصاحبهگر: در مورد کشوری بگویید که در ازای بدهیهای خارجیاش دریایش را میدهد، مانند آنچه در پاییز پدرسالار اتفاق میافتد.
گارسیا مارکز: بله، اما این در واقعیت اتفاق افتاده است. این واقعه در گذشته رخ داده و در آینده بیشتر از این هم شاهدش خواهیم بود. پاییز پدرسالار یک کتاب کاملاً تاریخی است. یافتن احتمالات خارج از حقایقِ واقعی کار روزنامه نگار و رمان نویس است، البته رسالت پیامبران هم همین است. مسئله اینجاست که بسیاری از مردم فکر میکنند من نویسنده داستانهای خارقالعاده و خیالیام، در حالی که من شخصاً بسیار واقع گرا هستم و چیزی را مینویسم که باور دارم رئالیسم سوسیالیستی درست است.
مصاحبهگر: آیا منظورتان اتوپیایی (آرمان گرایانه)[۳۴] است؟
گارسیا مارکز: مطمئن نیستم که واژه اتوپیا به معنی واقعی است یا آرمانی. اما به نظر من واقعی است.
مصاحبهگر: آیا شخصیتهای پاییز پدرسالار، مثلاً دیکتاتور، بر اساس آدمهای واقعی نوشته شدهاند؟ به نظر میرسد شباهتهایی میان فرانکو[۳۵]، پرون[۳۶] و تریجیلو[۳۷] وجود دارد.
گارسیا مارکز: در هر رمان، شخصیتپردازی یه نوعی یک کولاژ است: کولاژی از شخصیت افراد مختلفی که میشناسید، یا درباره آنها شنیده یا خواندهاید. من هر آنچه را که میتوانستم در مورد دیکتاتورهای امریکای لاتین در قرن اخیر و اوایل قرن حاضر خواندم. همچنین با افراد بسیاری که تحت حاکمیت دیکتاتورها زندگی کرده بودند صحبت کردم. این کار را دست کم ده سال انجام دادم. وقتی ایده روشنی از شخصیتها به دست آوردم، سعی کردم تمام آنچه خواندهام و شنیدهام را فراموش کنم، طوری که بتوانم خلق کنم، بدون اینکه از موقعیتهایی که در زندگی واقعی رخ داده بودند استفاده کنم. جایی متوجه شدم که من در هیچ برهه از زندگیام تحت سلطه استبداد زندگی نکرده بودم، بنابراین فکر کردم اگر این کتاب را به اسپانیا مینوشتم، میتوانستم بفهمم که زندگی در یک حکومت مستبد چطور خواهد بود. اما دریافتم که جو اسپانیا تحت حکومت فرانکو نسبت به حکومت استبدادی کارائیبی خیلی متفاوت بوده است. به همین خاطر کتاب تا یک سال به نوعی توقیف بود. چیزی از قلم افتاده بود و من مطمئن نبودم آن چیز چیست. بلافاصله به این نتیجه رسیدم که بهترین راه بازگشت به فضای کارائیب است. بنابراین همگی به بارانکیلا[۳۸] در کلمبیا برگشتیم. آن زمان بیانیهای خطاب به روزنامه نگاران نوشتم که آنها فکر کردند یک شوخی است. در آن بیانیه گفتم میخواستم برگردم چون بوی میوه گواوا[۳۹] را از فراموش کرده بودم. در حقیقت، این چیزی بود که برای به اتمام رساندن کتابم واقعاً نیاز داشتم. به منطقه کارائیب سفر کردم. همانطور که از یک جزیره به جزیره دیگر میرفتم، رفته رفته عناصری را که کتابم کم داشت پیدا کردم.
مصاحبهگر: شما اغلب در آثارتان از مضمون تنهایی قدرت استفاده میکنید.
گارسیا مارکز: هر چه قدرتمندتر باشید، فهمیدن اینکه چه کسی به شما دروغ میگوید و چه کسی دروغ نمیگوید دشوارتر میشود. وقتی به قدرت مطلق برسید، دیگر هیچ ارتباطی با واقعیت نخواهید داشت و این بدترین نوع تنهایی است که میتواند وجود داشته باشد. یک فرد بسیار قدرتمند، یک دیکتاتور، توسط لذتها و مردمی که تنها هدفشان دور نگه داشتن او از واقعیت است محاصره شده است؛ همه برای ایزوله کردن او دست به دست هم میدهند.
مصاحبهگر: در مورد تنهایی نویسنده چطور؟ آیا متفاوت است؟
گارسیا مارکز: آن هم تا حد زیادی به تنهایی قدرت مربوط میشود. تلاش فراوان نویسنده برای به تصویر کشیدن واقعیت اغلب او را به چهره مخدوشی از واقعیت میرساند. در تلاش برای پس و پیش کردن واقعیت، نهایتاً رابطه نویسنده و واقعیت به اصطلاح در برج عاج[۴۰] از دست میرود. روزنامهنگاری حفاظ خیلی خوبی در مقابل بروز این مسئله است. به همین علت است که همواره سعی کردهام روزنامه نگاری را ادامه دهم چون من را در تماس با دنیای واقعی نگه میدارد، به ویژه سیاست و روزنامهنگاری سیاسی. تنهاییای که بعد از رمان صد سال تنهایی من را تهدید میکرد از جنس تنهایی نویسنده نبود، بلکه تنهایی شهرت بود، که بیشتر شبیه تنهایی قدرت است. دوستانم در برابر آن از من دفاع کردند؛ دوستانم همیشه حضور داشتند.
مصاحبهگر: چگونه؟
گارسیا مارکز: من در نگهداشتن دوستانم موفق بودهام. منظورم این است که با دوستان قدیمیام قهر یا قطع رابطه نمیکنم؛ آنها همان کسانی هستند که من را به زندگی واقعی برمیگردانند؛ آنها ساده و متواضعاند؛ و مشهور نیستند.
مصاحبهگر: داستانها چطور شکل میگیرند؟ یکی از تصاویر مکرر در رمان پاییز پدرسالار حضور گاوها در کاخ است. آیا این جزء تصاویر اصلی داستان بود؟
گارسیا مارکز: من یک کتاب عکس دارم که میخواهم به شما نشان دهم. به مناسبتهای مختلف گفتهام که در پیدایش همه کتابهایم همیشه یک تصویر وجود داشته است. اولین تصویری که از پاییز پدرسالار داشتم مرد کهنسالی در یک کاخ بسیار مجلل بود که گاوها وارد آن شده و پردهها را میبلعند. اما این تصویر تا زمانی که آن عکس را ندیده بودم عینیت نیافت. در رُم به یک کتابفروشی رفتم و کتابهای عکاسی را که به جمعآوری آنها علاقهدارم نگاه کردم. این عکس را دیدم، فوقالعاده بود. دیدم که آن تصویر چطور میتواند اتفاق بیوفتد. از آنجایی که من خیلی آدم ذهنگرایی نیستم، باید مقدمات کارهایم را در امور روزمره زندگی و نه در شاهکارهای بزرگ پیدا کنم.
مصاحبهگر: آیا تاکنون رمانهای شما با پیچیدگی غیر منتظرهای مواجه شده است؟
گارسیا مارکز: اوایل این اتفاق میافتاد. در داستانهای اولم، در مورد فضای کار یک ایده کلی در ذهن داشتم، و به خودم این فرصت را میدادم تا جزئیات بر حسب تصادف پیش بروند. بهترین درسی که آن زمان گرفتم این بود که این تکنیک فقط در جوانیام موثر بود چون سیلی از الهام در من جریان داشت. اما به من گفتند که اگر تکنیک نوشتن را یاد نگیرم، بعدها که دیگر اثری از الهام نخواهد بود با مشکل مواجه خواهم شد؛ و آنجاست که تکنیک این کمبود را جبران میکند. اگر به موقع تکنیک را یاد نگرفته بودم، اکنون نمیتوانستم ساختار یک داستان را از قبل بنویسم. ساختار یک مسئله کاملاً فنی است و اگر آن را زود یاد نگیرید هیچ وقت آن را یاد نخواهید گرفت.
مصاحبهگر: پس انضباط برای شما خیلی اهمیت دارد.
گارسیا مارکز: البته. به نظر من، بدون داشتن یک نظم فوقالعاده نمیتوان کتابی را که ارزش خواندن داشته باشد نوشت.
مصاحبگر: نظرتان در مورد محرکهای مصنوعی چیست؟
گارسیا مارکز: یکی از نوشتههای همینگوی که به شدت من را تحت تأثیر قرار داد این بود که نویسندگی برای او مثل بوکس است. او مراقب سلامت خود بود. فاکنر هم به بدمستی شهرت داشت، در تمام مصاحبههایش میگفت نوشتنِ حتی یک خط در حالت مستی غیر ممکن بوده است. همینگوی هم به این موضوع اشاره کرده است. خوانندگان ناوارد از من میپرسند که آیا برای نوشتن برخی از کارهایم از مواد مخدر استفاده کرده بودم یا خیر. این نشان میدهد که آنها هیچ چیز در مورد ادبیات یا مواد مخدر نمیدانند. برای اینکه بتوانید نویسنده خوبی شوید باید در هر لحظه از نوشتن ذهنی شفاف داشته باشد و در سلامت کامل به سر ببرید. من مخالف صد در صد مفهوم رمانتیک نویسندگی هستم که مدعی است نوشتن نوعی فداکاری است، و هر چه شرایط اقتصادی و یا وضعیت روحی نویسنده بدتر باشد، نوشته او بهتر خواهد بود. من فکر میکنم، به عنوان یک نویسنده، شما باید در شرایط عاطفی و فیزیکی خیلی خوب باشید. خلق ادبی برای من مستلزم سلامت کامل است، و نسل گمشده این حرف من را خوب درک میکنند. آنها کسانی بودند که به زندگی عشق میورزیدند.
مصاحبهگر: بلز ساندرار[۴۱] گفته است که نویسندگی از اغلب شغلها بهتر است و نویسندگان در مورد سختیهای کارشان اغراق میکنند. نظر شما چیست؟
گارسیا مارکز: فکر میکنم نوشتن خیلی دشوار است. اما این در مورد هر شغل دیگری هم صدق میکند. امتیاز نویسندگی این است که کاری را انجام میدهید که مطابق میل و رضایت شماست. من فکر میکنم که بیش از اندازه از خودم و دیگران توقع دارم چون نمیتوانم اشتباهات را تحمل کنم؛ فکر میکنم انجام هر کار در عالیترین شکل آن یک امتیاز باشد. درست است که نویسندگان اغلب جنون قدرت دارند و خودشان را در مرکز جهان و وجدان جامعه میبینند، اما آنچه من تحسین میکنم کاری است که به نحو احسن انجام شده باشد. همیشه خیلی خوشحال میشوم وقتی میبینم خلبان خیلی بهتر از نویسنده بودنِ من خلبان هستند.
مصاحبهگر: در حال حاضر بهترین زمان کاری شما چه موقع است؟ آیا برنامه کاری مشخصی دارید؟
گارسیا مارکز: وقتی یک نویسنده حرفهای شدم بزرگترین مشکلم برنامه کاریام بود. روزنامهنگاری یعنی شب کاری. وقتی نوشتن را به طور تمام وقت شروع کردم، چهل سالم بود، برنامه کاری من از ساعت نه صبح تا دو بعد از ظهر بود وقتی که پسرهایم از مدرسه برمیگشتند. از آنجایی که به کارِ زیاد عادت داشتم، از اینکه فقط صبحها کار میکردم عذاب وجدان داشتم؛ به همین خاطر سعی کردم عصرها هم بنویسم، اما متوجه شدم تمام کاری که عصرها انجام میدادم را باید صبحها تکرار کنم. پس تصمیم گرفتم از ساعت نه صبح تا دو نیم بعد از ظهر بنویسم و بعد از آن دیگر کار نکنم. عصرها ملاقاتها و مصاحبهها یا هر کاری که ممکن است پیش بیاید را انجام میدهم. مشکل دیگرم این است که فقط در محیطهایی میتوانم بنویسم که برایم آشنا باشد یا قبلاً در آنجا کار کرده باشم. در هتل یا اتاق اجارهای یا با ماشین تحریر قرضی نمیتوانم بنویسم. این مشکل آفرین است چون وقتی سفر میروم نمیتوانم کار کنم. به همین دلیل است که همیشه شرایطی که شما به خود تحمیل میکنید خیلی دشوارتر است. امیدوارید به شما الهام شود. این واژه ای است که رمانتیکها زیاد از آن استفاده میکنند، درحالیکه رفقای مارکسیستِ من در پذیرش این کلمه به شدت مشکل دارند. اما هر چه نامش را بگذارید، من معتقدم یک حالت خاصی از ذهن وجود دارد که در آن شما میتوانید به سهولتِ تمام بنویسید و همه چیز خود به خود پیش میرود. در این حالت، همه بهانهها-اینکه برای مثال شما فقط در خانه خودتان میتوانید دست به قلم شوید- به کلی از بین میرود. به نظر میرسد آن لحظه و آن حالتِ ذهن زمانی اتفاق میافتد که شما توانسته باشید موضوعِ درست و روشهای صحیح پرداختن به آن را یافته باشید. و این برای شما خیلی هم خوشایند است. چون هیچ چیز بدتر از این نیست که مجبور باشید کاری را که دوست ندارید انجام دهید.
یکی از سختترین کارها نوشتن پاراگراف اول است. پیش آمده که ماهها برای نوشتن پاراگراف اول وقت گذاشتهام، و وقتی آن را نوشتم بقیه کار به سهولت انجام شده است. در پاراگراف اول بیشتر مسئلههای کتابتان را حل میکنید. موضوع، سبک و لحن معلوم میشود. البته، آدم همیشه سعی میکند برای کمکاریهایش بهانه ای پیدا کند. حداقل در مورد من، پاراگراف اول به نوعی نمونهای از آن چیزی است که قرار است در بقیه کتاب اتفاق بیفتد. به همین خاطر است که نوشتن یک مجموعه داستان کوتاه به مراتب سختتر از نوشتن یک رمان است. هر بار که یک داستان کوتاه مینویسید، باید همه چیز را از اول شروع کنید.
مصاحبهگر: آیا تاکنون رویاها به عنوان یک منبع الهامبخش برایتان اهمیت داشتهاند؟
گارسیا مارکز: اوایل خیلی به آنها توجه میکردم. اما بعد متوجه شدم که زندگی خودش بزرگترین منبع الهام است و اینکه رویاها تنها بخش بسیار کوچکی از یک جریان پرسرعتاند که زندگی نام دارد. چیزی که در مورد نوشتن من بسیار درست است اینست که من خیلی به مفاهیم مختلف رویاها و تفسیر آنها علاقمندم. به طور کلی من رویاها را به عنوان بخشی از زندگی میدانم، اما معتقدم واقعیت خیلی غنیتر است. ممکن است رویاهای من خیلی بیاهمیت باشند.
مصاحبهگر: آیا میتوانید بین الهام و شهود تمایز قائل شوید؟
گارسیا مارکز: الهام زمانی است که شما موضوع درست را پیدا میکنید، موضوعی که واقعاً دوست دارید؛ و همین باعث میشود نوشتن خیلی سادهتر شود. شهود، که آن هم برای داستاننویسی اساسی است، کمک میکند واقعیت را بدون نیاز به دانش علمی، یا هر شکل دیگری از یادگیری، کشف کنید. قوانین گرانش را به کمک شهود خیلی سادهتر از هر راه دیگر میتوان درک کرد. این یک راه برای کسب تجربه است بدون اینکه نیاز باشد خودتان را به زحمت بیندازید. برای یک رمان نویس، شهود ضروری است. در واقع شهود برخلاف ذهنگرایی است، که به شدت از آن متنفرم- به این معنا که در آن دنیای واقعی به یک نوع نظریه ثابت تبدیل میشود. مزیت شهود در این است که یا چیزی وجود دارد یا وجود ندارد. لازم نیست تلاش کنید تا برای هر چیز دنبال یک وصله ناجور باشید.
مصاحبهگر: منظورتان این است که نظریه پردازان را دوست ندارید؟
گارسیا مارکز: دقیقاً. عمدتاً به این دلیل که واقعاً نمیتوانم آنها را درک کنم. به همین خاطر است که باید بیشتر چیزها را با قصه و حکایت توضیح دهم، چون خودم ظرفیت مسائل انتزاعی را ندارم. همین باعث میشود تا خیلی از منتقدان بگویند که آدم تحصیلکردهای نیستم. من به اندازه کافی از نقل قول و ارجاعات استفاده نمیکنم.
مصاحبهگر: فکر نمیکنید که منتقدان کارهای شما را خیلی سلیقهای طبقهبندی میکنند؟
گارسیا مارکز: منتقدان برای من نمونهی بارز آن چیزی هستند که ذهنگرایی نام دارد. اول از همه، یک نظریه میدهند در مورد اینکه یک نویسنده چگونه باید باشد. بعد سعی میکنند نویسنده را در قالب خود قرار دهند، و اگر ممکن نشد، همچنان تلاش میکنند تا به زور او را با قالب خود متناسب کنند. من فقط به این دلیل دارم به شما پاسخ میدهم چون از من سوال کردید. من واقعاً نه علاقهای دارم بدانم منتقدان در مورد من چه فکری میکنند و نه در تمام این سالها نقدی خواندهام. آنها برای خودشان وظیفه واسطهگری میان نویسنده و خواننده را قائل شدهاند. من همیشه سعی کردهام نویسنده صریح و دقیقی باشم، تا بتوانم بدون نیاز به هیچ منتقدی مستقیماً با خوانندهام ارتباط برقرار کنم.
مصاحبهگر: نظرتان در مورد مترجمها چیست؟
گارسیا مارکز: من مترجمان را به شدت تحسین میکنم به غیر از آنهایی که از پانویس استفاده میکنند. آنها همیشه سعی میکنند چیزی را به مخاطب توضیح دهند که ممکن است منظور نویسنده نبوده باشد؛ وقتی برای متنی پانویس آورده میشود خواننده مجبور است با آن کنار بیاید. ترجمه کار بسیار دشواری است، پاداشی ندارد، و حقالزحمهاش هم خیلی کمی است. ترجمه خوب همواره یک خلق دوباره در زبانی دیگر است. به همین دلیل است که اردات خاصی به گریگوری راباسا[۴۲] دارم.. کتابهای من به بیست و یک زبان دنیا ترجمه شدهاند وراباساتنها مترجمی است که هرگز برای شفاف شدن متن از پانویس استفاده نکرده است. من فکر میکنم به لطف او کارهای من به طور کامل مجدداً به زبان انگلیسی خلق شدهاند. بخشهایی از کتاب هست که ترجمه واژه به واژه آن خیلی سخت میشود. چیزی که از خواندن ترجمه این کتابها حس میشود این است که مترجم کتاب را خوانده و سپس آن را بر مبنای آنچه به یاد میآورده بازنویسی کرده است. به همین دلیل است که من مترجمها را تحسین میکنم. آنها بیشتر شهودیاند تا اینکه بخواهند ذهنگرا باشند. نه تنها مبلغی که ناشران به آنها پرداخت میکنند خیلی ناچیز است، بلکه نتیجه کارشان هم به عنوان یک خلق ادبی دیده نمیشود. کتابهایی وجود دارد که دوست داشتم آنها را به اسپانیایی ترجمه کنم، اما این کار به اندازه نوشتن کتابهای خودم زحمت دارد و در قبالش دستمزد کافی هم برای گذران زندگیام دریافت نخواهم کرد.
مصاحبهگر: دوست داشتید چه کاری را ترجمه میکردید؟
گارسیا مارکز: همه آثار آندره مالرو[۴۳].. دوست داشتم کنراد[۴۴]و سنت اگزوپری[۴۵]را هم ترجمه میکردم. گاهی وقتی کتابی را میخوانم احساس میکنم دلم میخواهد آن را ترجمه کنم. به استثنای شاهکارهای بزرگ، ترجیح میدهم ترجمه متوسط یک کتاب را بخوانم تا اینکه بخواهم به زبان اصلی با آن ارتباط برقرار کنم. هرگز خواندن یک کتاب به زبان دیگر برایم راحت نبوده است، چون تنها زبانی که با عمق احساساتم درک میکنم اسپانیایی است. با این همه، میتوانم به ایتالیایی و فرانسوی صحبت کنم، و اینقدر انگلیسی بلد هستم که بیست سال است هر هفته با مجله Time خودم را مسموم میکنم.
مصاحبهگر: آیا در حال حاضر مکزیک را خانه خود میدانید؟ آیا خودتان را عضوی از دیگر جوامع بزرگتر نویسندگان میدانید؟
گارسیا مارکز: به طور کلی، من دوست نویسندگان و هنرمندان نمیشوم صرفاً به این خاطر که آنها نویسنده یا هنرمند هستند. من دوستان بسیاری با حرفههای مختلف دارم که در میان آنها نویسندگان و هنرمندان هم هستند. عموماً احساس میکنم که من بومی تمام کشورهای امریکای لاتین هستم نه جای دیگر. اهالی امریکای لاتین فکر میکنند اسپانیا تنها کشوری است که در آن با ما به خوبی رفتار میشود، اما من شخصاً احساس نمیکنم که به آنجا تعلق دارم. برای من مرزها و خط کشیها در امریکای لاتین بیمعناست. هرچند من از تفاوتهایی که در یک کشور نسبت به کشور دیگر وجود دارد آگاهم، اما در ذهنم و در قلبم همه آنها را یکی میدانم. منطقه کارائیب جایی است که در آن واقعاً احساس خانه بودن را دارم، فرقی ندارد که کارائیب فرانسوی، هلندی و یا انگلیسی باشد. همیشه این مسئله من را تحت تأثیر قرار میداد که هنگام سوار شدن به هواپیما در باراکیلا خانم سیاه پوستی با لباس آبی پاسپورتم را مهر میزد، و وقتی که در جامائیکا از هواپیما پیاده میشدم، باز هم خانم سیاه پوستی با لباس آبی پاسپورتم را مهر میزد، اما به زبان انگلیسی. به اعتقاد من، زبان نمیتواند تفاوت زیادی ایجاد کند. اما من در هر جای دیگری از جهان حس یک خارجی را دارم و همین موضوع احساس امنیت را از من میگیرد. این یک احساس شخصی است، اما همیشه در سفر این را تجربه کردهام.
مصاحبهگر: آیا فکر میکنید زندگی در اروپا برای نویسندگان امریکای لاتین اهمیت دارد؟
گارسیا مارکز: شاید برای اینکه بتوانند به یک چشم انداز واقعی از خارج دست پیدا کنند. کتاب داستانهای کوتاهی که در فکر نوشتن آن هستم در مورد آن دسته از مردم امریکای لاتین است که قصد دارند به اروپا بروند. بیست سال است که به این موضوع فکر میکنم. نتیجه کلی این داستاهای کوتاه این است که مردم امریکای لاتین به ندرت به اروپا سفر میکنند، به خصوص مکزیکیها، و اگر هم بروند قطعاً آنجا نمیمانند. همه مکزیکیهای را که تا حالا در اروپا ملاقات کردهام دارند چهارشنبه بعد اروپا را ترک میکنند.
مصاحبهگر: به نظر شما انقلاب کوبا چه تأثیراتی بر ادبیات امریکای لاتین داشت؟
گارسیا مارکز: تا امروز که منفی بوده است. بسیاری از نویسندگانی که فکر میکنند از نظر سیاسی متعهد هستند احساس میکنند ملزم به نوشتن داستانهایی هستند درباره نه آنچه میخواهند بلکه درباره آنچه فکر میکنند باید بخواهند. نتیجه این موضوع نوعی ادبیات محاسبه شده است که هیچ چیزی برای تجربه و یا شهود ندارد. دلیل اصلیاش این است که در برابر نفوذ فرهنگی کوبا در امریکای لاتین خیلی جنگ شده است. در خودِ کوبا، این روند هنوز به نقطهای نرسیده است که پذیرای ظهور شکل جدیدی از ادبیات یا هنر باشد. این چیزی است که به زمان نیاز دارد. اهمیت اصلی فرهنگی کوبا در امریکای لاتین در این بوده است که بتواند مانند پلی شرایط گذار ادبیات امریکای لاتین را از وضعیتی که سالها در آن بوده فراهم کند. به عبارت دیگر، رونق ادبیات امریکای لاتین در ایالات متحده ناشی از انقلاب کوبا است. همه نویسندگان امریکای لاتینِ آن نسل بیست سال بود که مینوشتند، اما ناشران اروپایی و آمریکایی علاقه چندانی به کار آنها نشان نمیدادند. وقتی انقلاب کوبا سرگرفت، ناگهان همه به کوبا و امریکای لاتین علاقمند شدند. امریکای لاتین مُد شد. فهمیدند که در ادبیات امریکای لاتین رمانهایی وجود دارد که ارزش ترجمه شدن به دیگر زبانهای دیگر دنیا را دارند. مسئله غمانگیز این است که استعمار فرهنگی در امریکای لاتین آنقدر بد است که قبل از توجه خارجیها به ادبیات امریکای لاتین غیر ممکن بود بتوانید مردم امریکای لاتین را متقاعد کنید که شما رمانهای ادبیات شما خیلی خوبی دارید.
مصاحبهگر: آیا نویسندگان کمتر شناخته شده دیگری در امریکای لاتین هستند که شما تحسینشان کنید؟
گارسیا مارکز: شک دارم در حال حاضر چنین نویسندگانی وجود داشته باشند. یکی از بهترین اثرات جانبی رونق نویسندگی در آمریکای لاتین این است که ناشران همیشه مراقباند تا مطمئن شوند که کورتازار[۴۶] جدیدی را از قلم نینداخته باشند. متاسفانه بسیاری از نویسندگان جوان بیشتر به فکر شهرت هستند تا کار خودشان. یک استاد فرانسوی در دانشگاه تولوز هست که در مورد ادبیات امریکای لاتین مینویسد؛ بسیاری از نویسندگان جوان به او نامه نوشتند و گفتند که زیاد درباره من ننویسد چون من دیگر به این کارها احتیاجی ندارم، اما دیگران نیاز دارند. اما چیزی که آنها فراموش میکنند این است که وقتی من سن آنها بودم منتقدان چیزی درباره من نمینوشتند، بلکه بیشتر از میگل آنخل آستوریاس[۴۷] میگفتند. نکتهای که قصد دارم به آن اشاره کنم این است که این نویسندگان به جای اینکه روی نوشتنشان کار کنند، دارند برای منتقدان مینویسند و با این کار فقط وقتشان را هدر میدهند. نوشتن خیلی مهم تر از این است که درباره شما نوشته شود. چیزی که فکر میکنم در مورد زندگی حرفه ای ادبی من بسیار اهمیت داشت این بود که تا چهل سالگیام، حتی یک سنت هم حق امتیاز نگرفتم، با اینکه پنج کتاب از من منتشر شده بود.
مصاحبهگر: به نظر شما شهرت و موفقیتِ زودهنگام در زندگی حرفهای یک نویسنده بد است؟
گارسیا مارکز: در هر سنی بد است. دوست داشتم کتابهای من بعد از از مرگم شناخته میشد، حداقل در کشورهای سرمایه داری، جایی که شما را به یک کالای فروشی تبدیل میکنند.
مصاحبهگر: گذشته از علایق شخصتان، این روزها چه چیزی میخوانید؟
گارسیا مارکز: چیزهای عجیب و غریب. چند روز پیش خاطرات محمد علی[۴۸] را میخواندم. دراکولای به رام استوکر[۴۹] اثر فوقالعادهای است، کتابی است که احتمالاً اگر چندسال پیش بود هرگز آن را نمیخواندم، چون به نظرم اتلاف وقت میآمد. در واقع من فقط کتابهایی را میخوانم که افراد مورد اعتمادم به من توصیه میکنند. دیگر کتاب تخیلی نمیخوانم. بیشتر سرگذشت افراد و مستندات را میخوانم، حتی اگر آن مستندها جعلی باشند. کتابهای مورد علاقهام را چندین بار میخوانم. فایده دوبارهخوانی کتابها این است که میتوانید هر صفحهای که دلتان خواست را باز کنید و قسمتهایی را که واقعاً دوست دارید باردیگر بخوانید. مفهوم مقدس مطالعهی صرفِ “ادبیات” برای من از دست رفته است. من همه چیز میخوانم. سعی میکنم خودم را به روز نگه دارم. تقریباً همه مجلات مهم دنیا را هر هفته میخوانم. از زمانی که به خواندن ماشینهای تله تایپ[۵۰] عادت کردهام، همیشه آخرین اخبار را دنبال میکنم. اما بعد از خواندن همه این روزنامههای جدی و اخبار مهم از سراسر دنیا، همسرم هم همیشه اخباری را که نشنیدهام به من میرساند. وقتی از او میپرسم که فلان اخبار را از کجا میداند، خواهد گفت که از مجلهای در یکی از سالنهای زیبایی خوانده است. به این ترتیب است که من مجلات مد و انواع مجلات زنان و مجلات شایعات را میخوانم و خیلی چیزها از خواندن آنها یاد میگیرم. این کار خیلی مشغولم میکنم.
مصاحبهگر: چرا شما فکر میکنید که شهرت برای یک نویسنده ویرانگر است؟
گارسیا مارکز: در درجه اول به این دلیل که به زندگی خصوصیاش هجوم میبرد. زمانی را که میتوانید با دوستانتان بگذرانید یا صرف کارتان کنید از شما میگیرد. شهرت شما را از جهان واقعی منزوی میکند. یک نویسنده مشهور که میخواهد به نوشتن ادامه دهد باید همواره از خودش در برابر شهرت دفاع کند. دلم نمیخواهد این حرف را بگویم چون به نظر میرسد صادقانه نباشد، اما واقعاً دوست داشتم کتابهایم بعد از مرگم منتشر میشد، به این ترتیب لازم نبود وارد کسب و کار شهرت و نویسنده نامدار بودن شوم. در مورد من، تنها مزیت شهرت این است که توانستهام از آن استفاده سیاسی کنم. در غیر این صورت، این اتفاق خیلی ناخوشایند است. مشکل این است که شما بیست و چهار ساعته مشهور هستند و نمیتوانید بگویید “خوب، تا فردا مشهور نخواهم بود”، و یا یک دکمه را فشار دهید و بگویید: “نمیخواهم از این لحظه به بعد معروف باشم.”
مصاحبهگر: آیا شما موفقیت فوق العاده صد سال تنهایی را پیش بینی میکردید؟
گارسیا مارکز: میدانستم که دوستانم از این کتاب بیشتر از کتابهای قبلیام خوششان خواهد آمد. اما وقتی ناشر اسپانیاییام گفت که میخواهد هشت هزار نسخه از آن چاپ کند حیرت زده شدم، چون کتابهای دیگرم هرگز بیش از هفت صد نسخه فروخته نشده بود. از او پرسیدم که چرا با تیراژ کمتر شروع نمیکند، اما او گفت که از خوب بودن کتاب مطمئن است و اینکه میداند هر هشت هزار نسخه بین ماههای مه و دسامبر به فروش میرسد. در واقع همه آنها ظرف یک هفته در بوینس آیرس فروخته شد.
مصاحبهگر: فکر میکنید چرا صد سال تنهایی اینطور سر و صدا کرد؟
گارسیا مارکز: هیچ نظری ندارم، چون اساساً منتقد خوبی برای آثارم نیستم. یکی از شایعترین توضیحاتی که در این مورد شنیدهام این است که این کتاب در مورد زندگی خصوصی مردم امریکای لاتین، رمانیاست که از دلِ این مردم برخاسته است. این تفسیر باعث شگفتی من شد، زیرا در اولین اقدامم برای نگارش کتاب قرار بود عنوان آن خانه[۵۱] باشد. میخواستم کل داستان در داخل خانه شکل بگیرد، و درباره هر چیزی خارج از آن هم فقط در حد تأثیرش بر خانه پرداخته شود. بعدها از عنوان خانه صرفنظر کردم، اما وقتی قصه به شهر ماکوندا[۵۲] میرسد، دیگر دورتر از آن نمیرود. توضیح دیگری که شنیدهام این است که هر خواننده میتواند یکی از شخصیتهای کتاب را که کتاب میخواهد انتخاب کرده و از آنِ خود کند. دوست ندارم کتاب به فیلم تبدیل شود، چون در آن صورت بینندهی فیلم چهرهای را میبیند که ممکن است تصور نکرده باشد.
مصاحبهگر: آیا کسی برای ساختنِ فیلم صد سال تنهایی علاقهای نشان داده است؟
گارسیا مارکز: بله، کارگزار من برای دلسرد کردن پیشنهاد دهندهها رقم یک میلیون دلار را پیشنهاد داد، اما وقتی پیشنهادها به این مبلغ نزدیک شد، او این رقم را به حدود سه میلیون دلار افزایش داد. اما من هیچ علاقهای به فیلمشدنِ این کتاب ندارم، و تا زمانیکه بتوانم جلوی این کار را بگیرم، اجازه نخواهم داد فیلمی با این مضمون ساخته شود. ترجیح میدهم رابطه خصوصی میان خواننده و کتاب حفظ شود.
مصاحبهگر: فکر میکنید هر کتابی بتواند به یک فیلم موفق تبدیل شود؟
گارسیا مارکز: به نظرم از یک رمان خوب هرگز نمیتوان یک فیلم خوب ساخت، اما فیلمهای خوب بسیاری را در ذهنم دارم که بر اساس رمانهای خیلی بد ساخته شدهاند.
مصاحبهگر: آیا تا به حال خودتان به فیلمسازی فکر کردهاید؟
گارسیا مارکز: زمانی میخواستم فیلمساز شوم. من در رم کارگردانی خواندم. احساس میکردم سینما رسانهای است که هیچ محدودیتی ندارد و در آن همه چیز ممکن است. به مکزیک آمدم چون میخواستم در حوزه فیلم کار کنم، نه به عنوان کارگردان، بلکه در مقام نویسنده فیلمنامه. اما یک محدودیت بزرگ در سینما وجود دارد، اینکه سینما یک هنر صنعتی است، یک صنعت کامل. خیلی دشوار است بتوانید آنچه را که واقعاً میخواهید بگویید در سینما بیان کنید. هنوز هم به آن فکر میکنم، اما در حال حاضر برایم بیشتر یک کار لوکس است چون بیشتر دلم میخواهد با دوستانم همکاری کنم تا اینکه بخواهم شرحال خودم را انجام دهم. به این علت است که من از سینما بیشتر و بیشتر فاصله گرفتهام. رابطه من با سینما مثل زن و شوهری است که نه میتوانند جدا از هم و نه میتوانند با هم زندگی کنند. هر چند که بین داشتن یک شرکت فیلمسازی و یک مجله، من مجله را انتخاب میکنم.
مصاحبهگر: کتابی را که این روزها در مورد کوبا مینویسید چطور توصیف میکنید؟
گارسیا مارکز: در واقع، این کتاب مثل یک مقاله طولانی در روزنامه در مورد زندگی در خانههای کوبا است، اینکه آنها چگونه توانستهاند با همه کمبودها زندگی کنند. چیزی که در طول سفرهای فراوان من به کوبا در دو سال گذشته به شدت مرا به فکر فروبرد این بود که با محاصره اقتصادی در کوبا یک نوع “فرهنگِ ضرورت” به وجود آمده است، یک موقعیت اجتماعی که در آن مردم باید با نبود بعضی چیزها کنار بیایند. چیزی که واقعاً برایم جالب است این است چگونه محاصره اقتصادی در کوبا به تغییر ذهنیت مردم کمک کرده است. همواره در جهان بین یک جامعهضدمصرفی و بیشتر جوامع مصرف گرا نزاع و درگیری است. فکر کردم به جای اینکه این نوشتهها یک کار ساده و نسبتاً کوتاه روزنامه نگاری باشد، بهتر است یک کتاب طولانی و پیچیده باشد. اما این واقعاً مهم نیست، چون همه کتابهای من اینطور شکل گرفتهاند. به علاوه، این کتاب با بیان حقایق تاریخی ثابت خواهد کرد که دنیای واقعی در کارائیب به اندازه داستانهای صد سال تنهایی است خارقالعاده است.
مصاحبهگر: آیا به عنوان یک نویسنده آرزو یا افسوسی دارید؟
گارسیا مارکز: فکر کنم پاسخ من همانی است که درباره شهرت به شما دادم. یک بار از من پرسیدند که آیا به جایزه نوبل علاقه دارم، به نظرم نوبل برای من یک فاجعه تمام عیار است. قطعاً دوست دارم که مستحق جایزه نوبل شوم، اما گرفتن این جایزه وحشتناک خواهد بود. این جایزه فقط مشکلات شهرت را پیچیدهتر میکند. تنها چیزی که واقعاً در زندگی به آن تاسف میخورم نداشتن دختر است.
مصاحبهگر: آیا اکنون پروژههای در دست اقدام دارید که در مورد آن صحبت کنید؟
گارسیا مارکز: اکنون یقین دارم که میخواهم مهمترین کتاب زندگیام را بنویسم، اما نمیدانم چه کتابی و چه زمانی. وقتی چنین حسی پیدا میکنم- مثل حالا که چند وقتی است پیدا کردهام- خیلی آرام میمانم، طوریکه اگر موعدش رسید بتوانم شکارش کنم. ■
Author photograph by Nancy Crampton.
http://www.theparisreview.org/interviews/3196/the-art-of-fiction-no-69-gabriel-garcia-marquez
گابریل گارسیا مارکز، هنر نویسندگیشماره ۶۹ (زمستان ۱۹۸۱)