خانم مونی دختر یک قصاب بود. زنی بود مصمم که از پس کارهایش به خوبی برمی آمد. با شاگرد پدرش که نزدیک اسپرینگ گاردنر مغازه‌ی قصابی داشت ازدواج کرده بود. اما همین که پدرش مرده بود بیعاری را شروع کرده بود. شادخوار بود، دخل را بالا می‌کشید و تا خرخره خود را توی قرض فرو برد. قول و قرار گرفتن از او  بی فایده بود؛ چون پس از یکی دو روز زیرش می‌زد. از طرف دیگر، با داد و بیدادهایی که در حضور مشتریان بر سرزنش می‌کشید و با آن گوشت‌های گندیده ایی که در مغازه می‌آورد کسب و کارش کساد شد. یک شب با ساطور به سراغ زنش رفت و زن نیز ناگزیر شب را در خانه‌ی همسایه گذراند.

بعد از آن بود که جدا از هم زندگی کردند. زن به سراغ کشیش رفت و حکم جدایی و حق نگهداری از بچه‌ها را گرفت. زن دیگر نه به مرد پول داد، نه غذا و نه سرپناه؛ و از این رو بود که مرد ناگزیرشد برای کار پادویی نزد قاضی بخش نام نویسی کند. او شاد خوار ریزاندام و خمیده قامتِ ژنده پوشی بود با صورت سفید، سیبیل سفید و ابروان سفید بر بالای چشمانی ریز که مویرگ‌هایشان فرمز و بیرون زده بود. از صبح تا شب به امید ارجاع کاری در اتاق پلیس دادگاه می نشست. خانم مونی که آن چه از کسب و کار قصابی برایش مانده بود برداشته بود و در خیابان هاردویک پانسیون دایر کرده بود، زن تنومند و با هیبتی بود. ساکنان نا مشخص پانسیون او از توریست‌های لیورپول و آیل آو مَن و، گهگاه، هنرمندان تالارهای موسیقی تشکیل می‌شد.

افراد ماندگار پانسیونش از کارمندان شهربودند. خانه را قاطعانه و با کاردانی اداره می‌کرد، می‌دانست چه وقت نسیه بدهد، چه وقت اخم کند و چه وقت سخت نگیرد و تمام جوانان پانسیونش او را مادام صدا می‌کردند.

جوانان پانسیون هفته‌ای پانزده شیلینگ برای اجاره و غذا (به استثنای نوشابه) می‌پرداختند. آن‌ها شغل و سلیقه‌ی مشترکی داشتند و به همین دلیل با همدیگر صمیمی بودند. یکی از بحث‌هایشان این بود که با چه کسی خودمانی و با چه کسی هفت پشت بیگانه. جک مونی، پسرمادام، که کارمند مؤسسه‌ی حق‌العمل کاری خیابان فلیت بود، به آدم کله شق معروف بود. عاشق این بود که حرف‌های مستهجنِ سربازها را به کارببرد، معمولاً هم در ساعت‌های بعد از نیمه شب به خانه می‌آمد. به دوستا نش که می‌رسید همیشه یک چیز حسابی داشت برای‌شان تعریف کند و همیشه هم چیزنابی که دهانشان باز بماند.

– یعنی یک اسب خوب یا یک هنرمند خوب. صدای خوبی داشت، ترانه‌های مضحک هم می‌خواند. یکشنبه شب‌ها در اتاق پذیرایی خانم مونی مهمانی برقرار بود. هنرمندان تالار موسیقی زحمت می‌کشیدند؛ شریدان والتس و پولکا می‌نواخت و در کنارش بدیهه نوازی هم می‌کرد. پُلی مونی، دختر مادام، نیز ترانه می‌خواند،

می‌خواند: من دختر… آتیشاره ام.

لاپوشانی نکنید؛ آتشپاره ام دیگر.

پُلی دختر لاغراندام و نوزده ساله‌ای بود؛ موی نرم و بوری داشت و دهانی کوچک و گوشتالو. چشمانش، که خاکستری و متمایل به سبز بود، موقع صحبت با افراد به بالا خیره می‌شدند و به او حال مریم عذرایی لجوج و کوچک را می‌دادند. خانم مونی ابتدا دخترش را به دفتر یک کارخانه‌ی آرد ذرت فرستاده بود ماشین نویسی کند، و چون پادوی بی آبروی قاضی بخش یک روز در میان می‌آمد اجازه بگیرد دخترش را ببیند، خانم مونی دخترش را به خانه برده بود خانه داری کند. و از آن جا که پُلی دختر سرزنده‌ای بود قصد مادرش آن بود که او اداره جوان‌های پانسیونش را به عهده بگیرد. از این گذشته، جوان‌ها خوش داشتند که زن جوانی دم دستشان باشد. پُلی، البته، با جوان‌ها خوش و بشی می‌کرد؛ اما خانم مونی، که قاضی آگاهی بود، می‌دانست که قصد جوان‌ها فقط وقت گذرانی است و هیچ کدام دم لای تله نمی‌دهند. مدتی طولانی امور همین طور می‌گذشت و خانم مونی به این فکر افتاد که دوباره دختر را برگرداند سرماشین نویسی که به صرافت افتاد میان پُلی و یکی از جوان‌ها رابطه‌ای برقرار شده. این بود که آن دو را می‌پایید اما تو دار بود.

پُلی می‌دانست که زیر نظر است اما سکوت مداوم مادرش را بد تعبیر نمی‌کرد. میان مادر و دختر تبانی آشکاری وجود داشت، قرار آشکاری وجود نداشت؛ اما، هرچند آدم‌های پانسیون رفته رفته شروع کردند که از این رابطه صحبت کنند، خانم مونی همچنان خودش را از ماجرا دور نگه می‌داشت. پُلی رفته رفته رفتار عجیبی پیدا کرد و جوان آشکارا نگران شد.

سرانجام وقتی خانم مونی به این نتیجه رسید که وقت مناسب فرا رسیده پاپیش گذاشت. رفتارش با مسائل اخلاقی مثل رفتار ساطور با گوشت بود. تصمیم خودش را گرفته بود. روز یکشنبه‌ی اوایل تابستان بود، هوا نوید گرم شدن می‌داد اما نسیم خنکی می‌وزید. تمام پنجره‌های پانسیون باز بود و پرده‌های تور، به صورت بادکنک‌های باد کرده، آرام از زیر پنجره‌های بالا کشیده بیرون می‌زدند. صدای زنگ مدام از ناقوس برج کلیسای جورج پخش می‌شد و عبادت کنندگان، تک تک یا دسته دسته، از میدان کوچک جلو کلیسا می‌گذشتند و قصدشان را، چه با رفتار تو دار خود و چه با کتاب‌های کوچکی که در دست‌های دستکش‌پوش خود گرفته بودند، نشان می‌دادند. توی پانسیون وقت صبحانه تمام شده بود و میز اتاق صبحانه با بشقاب‌هایی که توی شان رگه‌های زرده تخم مرغ و خرده‌های چربی و تکه‌های غلاف ژامبون قرار داشت پوشیده شده بود، خانم مونی روی صندلی حصیری دسته دار نشسته بود و توی نخ پیشخدمتش، مِری، بود که ظرف‌های صبحانه را جمع می‌کرد. به مری گفت که کناره‌ها و خرده‌های نان را برای درست کردن پودینگ روز سه شنبه جمع کند. میز که خلوت شد و خرده‌های نان جمع آوری شد و جای کره و شکر چفت و بست شد، خانم مونی

حرف‌هایش را در نظر آورد که شب پیش با پُلی در میان گذاشته بود. مسائل همان گونه بود که او گمان کرده بود، خانم مونی به صراحت سؤالاتی را مطرح کرده بود و پُلی با صراحت جواب داده بود. هر دو البته تا اندازه‌ای دست و پایشان را گم کرده بودند. مادر دست و پایش را گم کرده بود چون نخواسته بود بزرگ منشانه خبر را بپذیرد یا تظاهر کند که به روی خود نیاورده؛ پُلی دست و پایش را گم کرده بود نه فقط از این نظر که اشاره‌هایی از این دست همیشه او را دست پاچه می‌کرد بلکه از این نظر که نمی‌خواست تصور شود که او با آن معصومیت آگاهانه‌اش منظوری به‌جز شکیبایی مادرش در سر داشته است.

خانم مونی همین که خیالات خود بیرون آمد به صرافت افتاد که زنگ ناقوس کلیسای جورج تمام شده، بنابراین به طور غریزی به ساعت مطلای کوچک روی پیش بخاری نگاه کرد. هفده دقیقه از یازده گذشته بود: وقت زیادی داشت تا حسابش را با آقای دوران تسویه کند. و بعد ساعت دوازده خودش را به مراسم عشای ربانی خیابان مالرو برساند. می‌دانست که موفق می‌شود. اولاً که نظر عموم پشتیبان او بود؛ او مادری بود که مورد اهانت قرار گرفته بود. به مرد اجازه داده بود تا زیر سقفش زندگی کند؛ به این حساب که آدم با شرفی است، اما او صرفاً از مهمان نوازی سوء استفاده کرده بود. سی و چهارسال سی و پنج سال را داشت؛ بنابراین جوانی

 نمی‌توانست بهانه‌ی او باشد و نیز نادانی نمی‌توانست بهانه‌ی او باشد چون آدم دنیا دیده‌ای بود. او همین قدر از جوانی و بی تجربگی پُلی سوء استفاده کرده بود؛ این موضوع روشن بود. مسئله این بود که مرد می‌بایست چه خسارتی می‌پرداخت؟ قطعاً در این مورد خسارتی در میان هست. برای مرد که خیلی هم خوب بوده.

می­تواند برود پی کارش انگار نه انگار که اتفاقی افتاده، عشقش را کرده، اما این دختر است که باید بار سنگین را تحمل کند. بعضی مادرها راضی هستند که مبلغی بگیرند و سر و ته ماجرا را هم بیاورند؛ مواردی از این دست را دیده بود. اما او زیر بار این کار نمی‌رفت. زیرا برای از دست رفتن آبروی دخترش تنها یک خسارت می‌شناخت و آن هم ازدواج بود.

او پیش از آن که مِری را به اتاق آقای دوران در طبقه‌ی بالا بفرستد تا بگوید که میل دارد با او صحبت کند دوباره تمام جوانب موضوع را سنجید. اطمینان داشت که برد با اوست. مرد جوان جدی بود و برخلاف دیگران

 بی خیال و بد دهن نبود. اگر به جای او آقای شریدان یا آقایمید یا بنتام لیونز بود کارش بسیار شاق‌تر بود. فکر نمی‌کرد که او تحمل روبه رو شدن با بی آبرویی را داشته باشد. همه‌ی ساکنان پانسیون بویی از ماجرا برده بودند؛ بعضی‌ها هم به آن شاخ و برگ داده بودند. علاوه بر این، دوران سیزده سال بود در دفتر یک تاجر کاتولیک کار می‌کرد و بی آبرویی برای او به معنای از دست رفتن شغل در حالی که اگر می‌پذیرفت کارها بر وفق مراد بود. می‌دانست که آفای دوران اولاً در آمد خوبی دارد و درثانی گمان می‌کرد که کَمَکی هم پس انداز دارد. تقریباً نیم ساعتی گذشت. از جا بلند شد و خود را در آینه‌ی میان دو پنجره برانداز کرد. از حالت مصمم چهره‌ی گلگون و درشت خود خوشش آمد و به فکر مادرانی افتاد که می‌شناخت و می‌دانست که نمی‌توانند دخترشان را از خود دور کنند.

آن روز یکشنبه صبح آقای دوران به راستی نگران بود. دو بار سعی کرده بود ریشش را بتراشد اما دستش به اندازه‌ای لرزش داشت که ناگزیر منصرف شد. ریش سرخ سه روزه‌ای چانه‌اش را لک انداخته بود و هر دو یا سه دقیقه مِهی شیشه‌های عینکش را می‌پوشاند به طوری که مجبور بود عینک را بردارد و با دستمال جیبش پاک کند. یاد آوری اعتراف شب پیش علت درد شدیدی بود که احساس می‌کرد؛ کشیش تک تک جزئیات مسخره‌ی ماجرا را از دهانش بیرون کشیده بود و دست آخر گناهش را به اندازه‌ای بزرگ نشان داده بود که کما بیش به خاطر داشتن استطاعت پرداخت کفاره‌ای که مفری برای او باز می‌گذاشت سپاسگزارشد. کار از کار گذشته بود. جز آن که با او ازدواج کند یا پا به فرار بگذارد چه چاره‌ای داشت؟ نمی‌توانست شانه خالی کند. به یقین ماجرا بر سر زبان‌ها می‌افتاد و به یقین به گوش رئیسش می‌رسید. دابلین شهر کوچکی است. همه از کارهای یکدیگر سر در می‌آورند. همین که در خیال هیجان زده‌اش صدای نخراشیده‌ی آقای لئونارد را شنید که می‌گفت: «آقای دوران را بفرستید این جا ببینم.» احساس کرد قلبش دارد از جا کنده می‌شود.

تمام سال‌های طولانی خدمتش به باد رفته بود! تمام تلاش‌ها و کوشش‌هایش به هدر رفته بود! البته در دوران جوانی خوشگذرانی هایش را کرده بود؛ به آزاد اندیشی خود افتخار کرده بود. حالا هم هر هفته روزنامه‌ی رینولدز را می‌خرید و وظایف مذهبی‌اش را انجام می‌داد و نُه دهمِ سال را زندگی پاکی داشت. آن قدر پول داشت که خانه و زندگی به هم بزند، اما موضوع این نبود. بلکه موضوع این بود که خانواده‌اش به چشم حقارت به دختر نگاه می‌کردند.

قبل از هر چیز به خاطر پدر بد نامش و بعد هم پانسیون مادرش که رفته رفته داشت معروفیتِ به خصوصی پیدا می‌کرد. به این فکر افتاد که دیگر کارش تمام است. دوستانش را در نظر مجسم می‌کرد که ماجرا را پیش کشیده‌اند و می‌خندند. دختر اندکی عامی بود؛ فعل‌ها را درست به جا به کار نمی‌برد. اما اگر او به درستی دوستش می‌داشت دستور زبان چه اهمیتی داشت؟ نمی‌توانست تصمیم بگیرد او را دوست داشته باشد یا به خاطر کاری که کرده تحقیرش کند. البته خود او هم کارش نادرست بوده. غریزه به او حکم می‌کرد که آزاد بماند و ازدواج نکند. حکم می‌کرد که در صورت ازدواج دخلش آمده.

مرد همان طور که، با پیراهن و شلوار، بی قرار کنار تخت خواب نشسته بود، دختر آرام به در زد و وارد شد.

همه چیز را گفت، گفت که هرچه بوده و نبوده برای مادرش تعریف کرده و مادرش قرار است آن روز صبح با او حرف بزند. آن وفت گریه کرد، دست‌هایش را پیش برد و گفت: «باب! باب! چه کار کنم؟ می گی چه کار کنم؟»

سپس گفت که خودش را سر به نیست می‌کند.

مرد با اکراه او را آرام کرد، گفت که گریه نکند، که همه چیز درست می‌شود و ترسی نداشته باشد. تشویشِ او را به عیان احساس می‌کرد.

روی هم رفته تقصیر او نبوده که این اتفاق افتاده. او، با آن حافظه‌ی خارق العاده و صبورانه‌اش، همه را به خوبی به یاد آورد. یک شب دیر وقت که لباس از تن در آورده بود به رخت خواب برود، زن در اتاقش را با ترس و لرز زد. می‌خواست شمعش را با شمع او روشن کند؛ چون شمع او را نفس بادی خاموش کرده بود. آن شب حمام کرده بود. نیم تنه‌ای از فلانل گلدار پوشیده بود و دمپایی‌های خزدار به پا داشت.

شب‌هایی که مرد دیر می‌آمد این او بود که شامش را گرم می‌کرد.

شب هنگام، در آن خانه‌ی خواب آلود، که حضور او را درکنارش حس می‌کرد به ندرت می‌فهمید که چه چیزی می‌خورد و چه خوب به او می‌رسید! اگر شب، به هرحال، سرد یا مرطوب بود یا باد می‌وزید، یک لیوان کوچک نوشابه برایش آماده می‌کرد. شاید می‌توانستند کنار هم خوشبخت شوند…

سپس کنار هم و پاورچین پاورچین هر کدام با یک شمع از پلکان بالا می‌رفتند و در پاگرد سوم به اکراه شب به خیر می‌گفتند.

دوران به خوبی چشم‌هایش را به یاد داشت، به خصوص شور و هیجان خودش را…

اما شور و هیجان می‌گذرد. مرد جمله‌ی زن را تکرار و خطاب به خودش گفت: «چه کار کنم؟» غریزه‌ی تجرد حکم می‌کرد که خود را عقب بکشد. اما گناه را چه می‌کرد؛ حتی شرافت به او گفت که برای چنین گناهی

می‌بایست کفاره بپردازد.

در مدتی که کنار او بر لبه‌ی تخت نشسته بود مِری دم در آمد و گفت که خانم می‌خواهند شما را توی اتاق پذیرایی ببینند. دوران درمانده تراز همیشه از جا بلند شد تا کت و جلیقه‌اش را بپوشد. پس از پوشیدن لباس، بالای سر دختر رفت تا آرامش کند. همه چیزدرست می‌شود، ترسی نداشته باشد. دختر را که روی تخت گریه می‌کرد و آرام زار می‌زد و می‌گفت: «خداوندا!» رها کرد و رفت.

از پلکان که پایین می‌رفت شیشه‌های عینکش به اندازه‌ای از رطوبت تار شد که مجبور شد آن را بردارد و پاک کند. آرزو کرد از سقف اتاق صعود می‌کرد، پرواز کنان به کشور دیگری می‌رفت جایی که از دردسر خبری نباشد، و با این همه نیرویی پله پله او را به طبقه‌ی پایین می‌فرستاد. چهره‌های سرسخت رئیس و مادام به آشفتگی او خیره شده بودند. در آخرین ردیف پلکان از کنار جک مونی، که با همراهی دو بطر نوشابه از آبدارخانه برمی گشت، گذشت. با سردی به هم سلام کردند؛ و چشمان عاشق برای دو لحظه به صورت زمختِ سگوار و یک جفت بازوی کوتاه و کلفت خیره ماند. به پای پلکان که رسید به بالا نگاه کرد و جک را دید که از در اتاق کوچک پاگرد اول او را زیر نظر دارد.

ناگهان شبی را به یاد آورد که یکی از هنرمندان تالار موسیقی، یک نفر لندنی ریزاندام بلوند، اشاره‌ای کمابیش سرسری به پُلی کرده بود. مهمانی به خاطر خشونت جک کمابیش به هم خورده بود. همه سعی کردند او را آرام کنند. هنرمند تالار موسیقی، که رنگش پریده‌تر شده بود، مرتب لبخند می‌زد و می‌گفت منظور بدی نداشته، اما جک مرتب سرش داد می‌کشید و می‌گفت اگر کسی سعی کند از این نوع بازی‌ها سرخواهرش در بیاورد با دندان‌هایش خرخره‌ی او را می‌جود، از کسی هم باکی ندادر.

پُلی مدتی همان طور لبه‌ی تختخواب نشسته بود اشک ریخت. سپس اشک‌هایش را پاک کرد و به طرف آینه رفت. سر حوله را در ظرف آب فرو برد و با آن چشمانش را پاک کرد. به نیمرخ خود نگریست و سنجاقی را بالای گوشش مرتب کرد. سپس به طرف رختخواب برگشت و در پای آن نشست. مدتی طولانی به بالش‌ها چشم دوخت، منظره‌ی آن‌ها خاطرات راز آمیزی را در ذهنش بیدار کرد. پشت گردنش را به نرده‌ی آهنی و سرد تخت­خواب تکیه داد و به عالم خیال فرو رفت. دیگر در چهره‌اش اثری از تشویش دیده نمی‌شد.

صبورانه، کمابیش شادمان و بدون احساس خطر به انتظار ماند؛ خاطره‌هایش رفته رفته به امید و رؤیاهای آینده میدان می‌دادند. امیدها و رؤیاهای او به اندازه‌ای پیچیده بود که او نه بالش‌های سفید را که نگاهش به آن‌ها خیره مانده بود می‌دید و نه به یاد می‌آورد که در انتظار چه چیزی است.

سرانجام شنید که مادرش او را صدا می زند. از جا جست و به کنار نرده دوید.

«پُلی! پُلی!»

«بله، مامان!»

«بیا پایین، عزیزم. آقای دوران می خوان باهات حرف بزنن.»

آن وقت بود که یادش آمد که منتظر چه چیزی بوده است.

________________________

بررسی داستان

۱- راوی: سوم شخص بیرونی

مثال:

خانم مونی دختریک قصاب بود. زنی بود مصمم که از پس کارهایش به خوبی برمی آمد. با شاگرد پدرش که نزدیک اسپرینگ گاردنر مغازه‌ی قصابی داشت ازدواج کرده بود.

۲- ژانر: واقع گرای اجتماعی

زنی که دختر قصاب بوده، با شاگرد پدرش ازدواج می‌کند. مرد عوضی از آب در می‌آید، به قصد کشتن زن با ساطور به جانش می افتد که زن فرار می‌کند و باقی ماجرا

مثال:

خانم مونی دختریک قصاب بود. زنی بود مصمم که از پس کارهایش به خوبی برمی آمد. با شاگرد پدرش که نزدیک اسپرینگ گاردنر مغازه‌ی قصابی داشت ازدواج کرده بود. اما همین که پدرش مرده بود بیعاری را شروع کرده بود. شادخوار بود، دخل را بالا می‌کشید و تا خرخره خود را توی قرض فرو برد. قول و قرار گرفتن از او

 بی فایده بود؛ چون پس از یکی دو روز زیرش می‌زد. از طرف دیگر، با داد و بیدادهایی که در حضور مشتریان بر سرزنش می‌کشید و با آن گوشت‌های گندیده ایی که در مغازه می‌آورد کسب و کارش کساد شد. یک شب با ساطور به سراغ زنش رفت و زن نیز ناگزیر شب را در خانه‌ی همسایه گذراند.

بعد از آن بود که جدا از هم زندگی کردند. زن به سراغ کشیش رفت و حکم جدایی و حق نگهداری از بچه‌ها را گرفت.

۳- مسئله‌ی داستان چیست؟

نقش زن در خانواده و اجتماع تغییر کرده است. زن دیگر مانند سابق در خانه نمی‌تواند بماند او برای امرارمعاش به کار نیاز دارد هرچند آن کار مردانه باشد و یا جامعه آن را برای زن نپذیرد.

مثال: خانم مونی که آن چه از کسب و کار قصابی برایش مانده بود برداشته بود و در خیابان هاردویک پانسیون دایر کرده بود، زن تنومند و با هیبتی بود. ساکنان نا مشخص پانسیون او از توریست‌های لیورپول و آیل آو مَن و، گهگاه، هنرمندان تالارهای موسیقی تشکیل می‌شد.

افراد ماندگار پانسیونش از کارمندان شهربودند. خانه را قاطعانه و با کاردانی اداره می‌کرد، می‌دانست چه وقت نسیه بدهد، چه وقت اخم کند و چه وقت سخت نگیرد و تمام جوانان پانسیونش او را مادام صدا می‌کردند.

 ۴- محور معنایی داستان چیست؟

داستان پرسش محور است. زن کیست؟ خواسته‌ها و نیازهای او چیست؟ چرا باید به خواسته مرد تن دهد؟ نقش زن در جامعه چیست؟ زن تا چه حد قوی شده که بتواند از خودش دفاع کند تا جایی که، حق و حقوق خود را مطالبه کند.

مثال: پُلی دختر لاغراندام و نوزده ساله‌ای بود؛ موی نرم و بوری داشت و دهانی کوچک و گوشتالو. چشمانش، که خاکستری و متمایل به سبز بود، موقع صحبت با افراد به بالا خیره می‌شدند و به او حال مریم عذرایی لجوج و کوچک را می‌دادند. خانم مونی ابتدا دخترش را به دفتر یک کارخانه‌ی آرد ذرت فرستاده بود ماشین نویسی کند، و چون پادوی بی آبروی قاضی بخش یک روز در میان می‌آمد اجازه بگیرد دخترش را ببیند، خانم مونی دخترش را به خانه برده بود خانه داری کند. و از آن جا که پُلی دختر سرزنده‌ای بود قصد مادرش آن بود که او اداره‌ی جوان‌های پانسیونش را به عهده بگیرد. از این گذشته، جوان‌ها خوش داشتند که زن جوانی دم دستشان باشد. پُلی، البته، با جوان‌ها خوش و بشی می‌کرد؛ اما خانم مونی، که قاضی آگاهی بود، می‌دانست که قصد جوان‌ها فقط وقت گذرانی است و هیچ کدام دم لای تله نمی‌دهند. مدتی طولانی امور همین طور

 می‌گذشت و خانم مونی به این فکر افتاد که دوباره دختر را برگرداند سرماشین نویسی که به صرافت افتاد میان پُلی و یکی از جوان‌ها رابطه‌ای برقرار شده. این بود که آن دو را می‌پایید اما تو دار بود.

۵- داستان سه سطحی است.

سطح اول: واضح و آشکار بدون پیچیدگی زبانی است.

 مثال: خانم مونی دختریک قصاب بود. زنی بود مصمم که از پس کارهایش به خوبی برمی آمد. با شاگرد پدرش که نزدیک اسپرینگ گاردنر مغازه‌ی قصابی داشت ازدواج کرده بود. اما همین که پدرش مرده بود بیعاری را شروع کرده بود. شادخوار بود، دخل را بالا می‌کشید و تا خرخره خود را توی قرض فرو برد. قول و قرار گرفتن از او

 بی فایده بود؛ چون پس از یکی دو روز زیرش می‌زد. از طرف دیگر، با داد و بیدادهایی که در حضور مشتریان بر سرزنش می‌کشید و با آن گوشت‌های گندیده ایی که در مغازه می‌آورد کسب و کارش کساد شد. یک شب با ساطور به سراغ زنش رفت و زن نیز ناگزیر شب را در خانه‌ی همسایه گذراند

سطح دوم: «روان شناسی رفتاری»

بازی برد و باخت: باب برنده و پُلی بازنده بازی است.

باب به لحاظ موقعیت کاری، تحصیلی و ظاهر خوبی که دارد با دختر نوزده ساله ایی رابطه برقرار می کندکه خانواده ایی نا به سامانی دارد چرا که اگر از طبقه خودش به این کار دست بزند، مایه‌ی آبروریزی است.

 اما پُلی از طبقه ضعیفی است خطری او را تهدید نمی‌کند. این طوری هم آبرویش حفظ شده هم مرد بودن را از نظر جنسی به خود ثابت می‌کند.

مثال: روی هم رفته تقصیر او نبوده که این اتفاق افتاده. او، با آن حافظه‌ی خارق العاده و صبورانه‌اش، همه را به خوبی به یاد آورد. یک شب دیر وقت که لباس از تن در آورده بود به رخت خواب برود، زن در اتاقش را با ترس و لرز زد. می‌خواست شمعش را با شمع او روشن کند؛ چون شمع او را نفس بادی خاموش کرده بود. آن شب حمام کرده بود. نیم تنه‌ای از فلانل گلدار پوشیده بود و دمپایی‌های خزدار به پا داشت.

شب‌هایی که مرد دیر می‌آمد این او بود که شامش را گرم می‌کرد.

شب هنگام، در آن خانه‌ی خواب آلود، که حضور او را درکنارش حس می‌کرد به ندرت می‌فهمید که چه چیزی می‌خورد و چه خوب به او می‌رسید! اگر شب، به هرحال، سرد یا مرطوب بود یا باد می‌وزید، یک لیوان کوچک نوشابه برایش آماده می‌کرد. شاید می‌توانستند کنار هم خوشبخت شوند…

سپس کنار هم و پاورچین پاورچین هر کدام با یک شمع از پلکان بالا می‌رفتند و در پاگرد سوم به اکراه شب به خیر می‌گفتند.

سطح سوم: تقابل‌ها، اصلی / فرعی

تقابل‌های اصلی: دین / لذت و خوشی، غریزه

دین: در مقابل غریزه ایستادگی می‌کند از انجام اموری که به لذت و خوشی ختم شود جلوگیری می‌کند.

لذت و خوشی، غریزه:

در حالی که غریزه انسان را به سمت چیزی غیر از دستورات دینی سوق می‌دهد که در آن قانون و حد و مرز شرافت انسانی حاکم نیست هرچه هست لذت، خوشی و سرمستی است.

دین تجربه کردن رابطه را تنها در پیوند رسمی زناشویی می‌داند. اگر غیر از این اتفاق بیفتد برای طرفین گناه محسوب می‌شود بنابراین باور دینی در ذهن شخص تبدیل به تابویی می‌شود که قادر به شکستن آن نیست و تنها راه نجات، ازدواج است.

چرا که این باورهای دینی در تک تک افراد جامعه ریشه دوانده تا جایی که دهان به دهان می‌گردد و آبروی طرفین یا می‌رود یا دست خوش بازی آنان می‌گردد.

مثال: یادآوری اعتراف شب پیش علت درد شدیدی بود که احساس می‌کرد؛ کشیش تک تک جزئیات مسخره‌ی ماجرا را از دهانش بیرون کشیده بود و دست آخر گناهش را به اندازه‌ای بزرگ نشان داده بود که کما بیش به خاطر داشتن استطاعت پرداخت کفاره‌ای که مفری برای او باز می‌گذاشت سپاسگزارشد. کار از کار گذشته بود. جز آن که با او ازدواج کند یا پا به فرار بگذارد چه چاره‌ای داشت؟ نمی‌توانست شانه خالی کند. به یقین ماجرا بر سر زبان‌ها می‌افتاد و به یقین به گوش رئیسش می‌رسید. دابلین شهر کوچکی است. همه از کارهای یکدیگر سر در می‌آورند. همین که در خیال هیجان زده‌اش صدای نخراشیده‌ی آقای لئونارد را شنید که می‌گفت: «آقای دوران را بفرستید این جا ببینم.» احساس کرد قلبش دارد از جا کنده می‌شود.

تقابل‌های فرعی: زن / مرد

زن: به خوبی از عهده کارها برمی آید. سرپرستی فرزندان را گردن می‌گیرد.

مرد: دنبال خوش گذرانی، وقت گذراندن با دیگران، از مسئولیت زندگی شانه خالی کردن.

مثال: زن به سراغ کشیش رفت و حکم جدایی و حق نگهداری از بچه‌ها را گرفت. زن دیگر نه به مرد پول داد، نه غذا و نه سرپناه؛ و از این رو بود که مرد ناگزیرشد برای کار پادویی نزد قاضی بخش نام نویسی کند. او شاد خوار ریزاندام و خمیده قامتِ ژنده پوشی بود با صورت سفید، سیبیل سفید و ابروان سفید بر بالای چشمانی ریز که مویرگ‌هایشان فرمز و بیرون زده بود. از صبح تا شب به امید ارجاع کاری در اتاق پلیس دادگاه می نشست. خانم مونی که آن چه از کسب و کار قصابی برایش مانده بود برداشته بود و در خیابان هاردویک پانسیون دایر کرده بود، زن تنومند و با هیبتی بود. ساکنان نا مشخص پانسیون او از توریست‌های لیورپول و آیل آو مَن و، گهگاه، هنرمندان تالارهای موسیقی تشکیل می‌شد.

افراد ماندگار پانسیونش از کارمندان شهربودند. خانه را قاطعانه و با کاردانی اداره می‌کرد، می‌دانست چه وقت نسیه بدهد، چه وقت اخم کند و چه وقت سخت نگیرد و تمام جوانان پانسیونش او را مادام صدا می‌کردند.

جوانان پانسیون هفته‌ای پانزده شیلینگ برای اجاره و غذا (به استثنای نوشابه) می‌پرداختند. آن‌ها شغل و سلیقه‌ی مشترکی داشتند و به همین دلیل با همدیگر صمیمی بودند. یکی از بحث‌هایشان این بود که با چه کسی خودمانی و با چه کسی هفت پشت بیگانه. جک مونی، پسرمادام، که کارمند مؤسسه‌ی حق العمل کاری خیابان فلیت بود، به آدم کله شق معروف بود. عاشق این بود که حرف‌های مستهجنِ سربازها را به کارببرد، معمولاً هم در ساعت‌های بعد از نیمه شب به خانه می‌آمد. به دوستا نش که می‌رسید همیشه یک چیز حسابی داشت برایشان تعریف کند و همیشه هم چیزنابی که دهانشان باز بماند

 ۶- داستان ضد زن است.

زن در هر طبقه ایی از اجتماع که باشد نیاز مرد را برآورده می‌کند. خواه مادام، خواه دختری کم سن وسال، باشد. حتی اگر در جامعه قوی ظاهر شود بازهم برای گذراندن زندگی راهی جز آن ندارد.

مثال: پُلی دختر لاغراندام و نوزده ساله‌ای بود؛ موی نرم و بوری داشت و دهانی کوچک و گوشتالو. چشمانش، که خاکستری و متمایل به سبز بود، موقع صحبت با افراد به بالا خیره می‌شدند و به او حال مریم عذرایی لجوج و کوچک را می‌دادند. خانم مونی ابتدا دخترش را به دفتر یک کارخانه‌ی آرد ذرت فرستاده بود ماشین نویسی کند، و چون پادوی بی آبروی قاضی بخش یک روز در میان می‌آمد اجازه بگیرد دخترش را ببیند، خانم مونی دخترش را به خانه برده بود خانه داری کند. و از آن جا که پُلی دختر سرزنده‌ای بود فصد مادرش آن بود که او اداره‌ی جوان‌های پانسیونش را به عهده بگیرد. از این گذشته، جوان‌ها خوش داشتند که زن جوانی دم دستشان باشد. پُلی، البته، با جوان‌ها خوش و بشی می‌کرد؛ اما خانم مونی، که قاضی آگاهی بود، می‌دانست که قصد جوان‌ها فقط وقت گذرانی است و هیچ کدام دم لای تله نمی‌دهند. مدتی طولانی امور همین طور

 می‌گذشت و خانم مونی به این فکر افتاد که دوباره دختر را برگرداند سرماشین نویسی که به صرافت افتاد میان پُلی و یکی از جوان‌ها رابطه‌ای برقرار شده. این بود که آن دو را می‌پایید اما تو دار بود.

۷- فقراجتماعی در تقابل زن و مرد را نویسنده نشان داده است.

دختر نوزده ساله مجبور است با ظاهری که داردهم جلب مشتری کند، هم آن‌ها را راضی نگه دارد تا پانسیون مادرش به چرخد. نیاز مالی حتی او را مجبور به خوابیدن با، باب می‌کند و درآخر به خاطر بد نام شدن مجبور به ازدواج هم می‌شود.

مثال:

و از آن جا که پُلی دختر سرزنده‌ای بود قصد مادرش آن بود که او اداره‌ی جوان‌های پانسیونش را به عهده بگیرد. از این گذشته، جوان‌ها خوش داشتند که زن جوانی دم دستشان باشد. پُلی، البته، با جوان‌ها خوش و بشی می‌کرد؛ اما خانم مونی، که قاضی آگاهی بود، می‌دانست که قصد جوان‌ها فقط وقت گذرانی است و هیچ کدام دم لای تله نمی‌دهند. مدتی طولانی امور همین طور می‌گذشت و خانم مونی به این فکر افتاد که دوباره دختر را برگرداند سرماشین نویسی که به صرافت افتاد میان پُلی و یکی از جوان‌ها رابطه‌ای برقرار شده. این بود که آن دو را می‌پایید اما تو دار بود.

 ۸- به رغم تمامی دشواری‌ها شخصیت‌ها می‌کوشند به زندگی خود ادامه دهند و با قاطعیت و لجاجت رازهای زندگی را به چنگ می‌آورند.

تجربه زن را ازجهان مأیوس کرده بود. اما قطع امید هم نکرده بود. از شدت داغان شدن روحیه‌اش کاسته شده بود. هنوز هم می‌توانست در گوشه‌ای دنج آرامش پیدا کند و زندگی خوشی را در پیش بگیرد مشروط به راین که دخترش با مردی اسم و رسم دار و اندکی پول دار ازدواج کند.

مثال: پُلی مدتی همان طور لبه‌ی تختخواب نشسته بود اشک ریخت. سپس اشک‌هایش را پاک کرد و به طرف آینه رفت. سر حوله را در ظرف آب فرو برد و با آن چشمانش را پاک کرد. به نیمرخ خود نگریست و سنجاقی را بالای گوشش مرتب کرد. سپس به طرف رختخواب برگشت و در پای آن نشست. مدتی طولانی به بالش‌ها چشم دوخت، منظره‌ی آن‌ها خاطرات راز آمیزی را در ذهنش بیدار کرد. پشت گردنش را به نرده‌ی آهنی و سرد تخت­خواب تکیه داد و به عالم خیال فرو رفت. دیگر در چهره‌اش اثری از تشویش دیده نمی‌شد.

صبورانه، کمابیش شادمان و بدون احساس خطر به انتظار ماند؛ خاطره‌هایش رفته رفته به امید و رؤیاهای آینده میدان می‌دادند.

امیدها و رؤیاهای او به اندازه‌ای پیچیده بود که او نه بالش‌های سفید را که نگاهش به آن‌ها خیره مانده بود می‌دید و نه به یاد می‌آورد که در انتظار چه چیزی است.

سرانجام شنید که مادرش او را صدا می زند. از جا جست و به کنار نرده دوید.

«پُلی! پُلی!»

«بله، مامان!»

«بیا پایین، عزیزم. آقای دوران می خوان باهات حرف بزنن.»

آن وقت بود که یادش آمد که منتظر چه چیزی بوده است.


خانه داستان چوک، با دورهای داستان نویسی، ویراستاری، نقد ادبی و کارگاه ترجمه داستان

www.khanehdastan.ir

نخستین بانک مقالات ادبی، فرهنگی و هنری چوک

 www.chouk.ir/maghaleh-naghd-gotogoo/11946-01.html

دانلود ماهنامه‌های ادبیات داستانی چوک

www.chouk.ir/download-mahnameh.html

شبکه تلگرام خانه داستان چوک

https://telegram.me/chookasosiation

شبکه تلگرام خانه ویراستاران چوک

https://t.me/virastaranchook

اینستاگرام کانون فرهنگی چوک

http://instagram.com/kanonefarhangiechook

دانلود نمایش‌های رادیویی داستان چوک

 www.chouk.ir/ava-va-nama.html

بانک هنرمندان چوک صحفه ای برای معرفی شما هنرمندان

 www.chouk.ir/honarmandan.html

بخش ارتباط با ما برای ارسال اثر

 http://www.chouk.ir/ertebat-ba-ma.html

فعالیت های روزانه، هفتگی، ماهیانه، فصلی و سالیانه چوک

www.chouk.ir/7-jadidtarin-akhbar/398-vakonesh.html

دانلود فصلنامه‌های پژوهشی شعر چوک

www.chouk.ir/downlod-faslnameh.html

اشتراک در
اطلاع از
guest
0 Comments
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها