در سکانس اول فیلم یوناس به همراه همسرش در مراسم عشای ربانی شرکت میکنند. افراد قلیلی در این مراسم شرکت کردهاند و به نظر میرسد سستی ایمان به خدا همه گیر شده است. ریتم این سکانس بسیار کند است و به آرامی تمامی مراحل یک مراسم عشای ربانی به تصویر کشیده میشود. درطول نمایش این مراحل شاهد تکرار خسته کننده نماهایی از مراسم هستیم. تکرار مکرر زمزمهها و دعاهایکشیش برای هر فرد و نمایش خوراندن نان و شراب به هریک از حاضرین. مخاطب در این سکانس کاملاً در جایگاه یکی از حضار قرار میگیرد و خسته کننده بودن مراسم عشای ربانی را به طور کامل حس میکند. /
اینکه باید زانو زده درمحراب کلیسا منتظر باشد تا کشیش دعاهای خودش را برای هر نفر تکرار کند و نان و شراب به او بخوراند و به نفر بعدی برسد و باز این مراحل تکرا شود، این سؤال را پدید میآورد که اگر به جای این تعداد اندک، تعداد بسیاری در این مراسم شرکت میکردند و با این اجرای کسل کنندهٔ کشیش چه به حال مراسم و حاضرین آن میآمد؟
در سکانس دوم موضوع افسردگی و ناامیدی یوناس توسط همسر او برای کشیش بازگو میشود و آشکار میگردد که
یوناس از چینیها که با نفرت تربیت میشوند و اگر به بمب اتم دست یابند دنیا را نابود میکنند، در هراس است. در پاسخ،کلامی ناخودآگاه از زبان توماس خطاب به یوناس جاری میشود: «باید به خدا ایمان داشت»
در این صحنه شک توماس و سستی ایمانش در قاب تصویر آشکار میگردد. قطرات درشت عرق بر پیشانی او هویدا و سرفههایش شروع میشود و نورپردازی سایه و روشنی در نمای کلوزآپ نمایانگر تردید او میان ایمان به خدا و شک است. کسیکه دیگران را به داشتن ایمان دعوت میکند خودش دچار تردید است. اگر به سکانس ابتدایی بازگردیم متوجه میشویم که چقدر حرکات و کلام توماس در مراسم عشای ربانی مصنوعی است. درست همانطور که دعوت به ایمان به خدا نیز که از زبان او جاری مصنوعی است. پس از آن توماس راز تردیدش به وجود خداوند را در خلوت به یوناس میگوید:
«هر وقت از دریچه واقعیت با خدا روبرو شدم اون رو نفرت آور دیدم. زشت و نفرت آور به نظرم میآمد. یک خدای عنکبوتی، یک هیولا. برای همین از زندگیم دورش کردم.»
به نظر میرسد منطق کشیش برای تردید در وجود خدا مشاهده وجود شر باشد.برهانی که از قدیمیترین براهین ملحدین است و نخستین بار به صورت فلسفی توسط اپیکور در حدود ۳۰۰ سال پیش از میلاد مسیح تدوین شد. تقریر اپیکور به شرح زیر است:
حالت اول: شر در جهان وجود دارد، چون خدا از وجود شر بی خبر است؛ در این صورت خدا عالم مطلق نیست.
حالت دوم: شر در جهان وجود دارد، زیرا گرچه خدا از وجود شر باخبر است، اما نمیتواند آن را نابود کند؛ در این صورت خدا قادر مطلق نیست.
حالت سوم: شر در جهان وجود دارد، در حالی که خدا از وجود شر باخبر و نسبت به دفع آن تواناست؛ در این صورت خدا خیرخواه مطلق نیست.
گفتگوی دوم که توماس شخصاً با یوناس صحبت میکند، بر همین اساس پیش میرود. در داستانی که کشیش برای یوناس از زندگی خودش تعریف میکند اینطور میگوید که ابتدا خداوند را بی خبر از وجود شر یافته است، سپس زمانیکه در جنگ حاضر شده او را ناتوان در دفع شر یافته و در نهایت پس از مردن همسرش تمام امیدهایش به خیرخواهی خداوند را از دست داده است.
یوناس به نظر میرسد گوشش ازین سخنان پر شده است و تحمل شنیدن دوباره آنها را، آن هم از زبان یک کشیش، ندارد. اما توماس از او میخواهد که بماند و همه حرفهایش را بشنود. درنهایت توماس از استدلالی به شیوه برهان خلف استفاده میکند که اگر فرض بگیریم که خدایی وجود ندارد، همه این رنجها و شرور قابل توجیه میشود.
درنهایت زمانیکه یوناس مطمئن میشود که حتی کشیش نیز به خدا ایمان ندارد درکنار رودخانه اقدام به خودکشی میکند. گفتگوی با کشیش تردیدها را برای یوناس از بین برد و او اطمینان حاصل کرد که خدایی وجود ندارد. بنابراین مساله فوق برای او به وجود آمد که اگر خدا نیست و با وجود این همه رنج و شر، به چه علت زندگی میکنیم؟
خودکشی یوناس، گویی امری عادی برای توماس است و هنگامیکه به سراغ جسد او در کنار رودخانه میرود چندان متحیر به نظر نمیرسد. به خانه یوناس میرود تا خبر خودکشی او را به همسرش بدهد، مجدداً گفتگویی با مارتا، معشوقهاش، دارد و برخورد بسیار بدی با او میکند و در نهایت دوباره به کلیسا و مراسم دعا بازمیگردد. پیش از آغاز مراسم در سکانس آخر گفتگویی میان کشیش و خادم کلیسا درمیگیرد و در خلال این گفتگو خادم کلیسا درباره آخرین کلام مسیح بر روی صلیب سخن میگوید:
«وقتی مسیح روی صلیب به میخ کشیده شد و همونجا با دردش رها شد، با همه وجودش فریاد کشید “خدایا، خدای من، چرا رهایم کردی؟” و با صدای بلند گریه میکرد. فکر میکرد که پدر آسمانیش اون رو رهاکرده. باور کرد هر موعظهای که تا الان کرده دروغی بیش نبوده. یعنی چند لحظه قبل از مرگ، دچار شک عمیقی شده بود. این باید وحشتناکترین رنج زندگیش باشه. سکوت خدا.»
توماس نیز از سکوت خداوند گلایه دارد. سکوتی که در طول فیلم موسیقی متن فیلم نیز میشود. چطور خداوند در مقابل شری اینچنین عظیم سکوت کرد؟ آیا انفعال و سکوت خداوند در مقابل شکنجه و مصلوب شدن فرستاده خودش، خیانت به او نیست؟ مسیح چه گناهی داشت که حکمت خداوند اینگونه برایش مقدر کرد که با رنجی عظیم کشته شود؟ خداوندی که دربرابر رنج مسیح سکوت کرد چطور میتوان انتظار داشت که در مقابل رنجهای توماس صدایش به گوش برسد؟ اینبار تردید توماس به اندازه ایست که به نظر میرسد حتی قادر به اداره مصنوعی مراسم نیز نیست.
در صحنهای که توماس سراغ جسد یوناس در کنار رودخانه آمده است تنها صدای رودخانه است که به شکلی کر کننده میآید. طوریکه حتی صدای صحبت کردن کشیش با مأمورین حمل جسد هم به سختی شنیده میشود. سکوت مطلقی که در طول فیلم شاهد آن بودیم شکسته میشود و آنچنان سر و صدایی از فیلم به گوش میرسد که مشخصاً بی منظور نیست.
یک تعبیر میتواند این باشد که اشاره و تاکید بر وجود رودخانه، به عنوان یک امر طبیعی به معنی تاکید بر طبیعت و ماده است و فیلم تنها برای طبیعت و وجود ماده اصالت قائل است. این تعبیر مهر تاییدی بر دیالوگ مستخدم کلیسا و سکانس پایانی و به طورکلی وجود یاس و ناامیدی بسیار در فضای فیلم است. ازین منظر، فیلم با مراسم خسته کننده عشای ربانی، یاس و ناامیدی یوناس، نامه پر از درد و رنج مارتا و دیالوگهای مأیوس کننده کشیش درباره خداوند، مخاطب را به جایی میکشاند که دریابد چیزی جز طبیعت وحشی و بی رحم وجود ندارد و دربرابر رفتارهای بی رحمانه طبیعت راهی جز خودکشی و در اصل فرار از این طبیعت وجود ندارد.
تعبیر دیگر میتواند اینگونه باشد که صدای غرش کر کننده رودخانه همان صدای خدا است که توماس به دنبالش میگردد. باید دید انتظار توماس از خداوند برای خروج از سکوت چیست؟ آیا او انتظار دارد که خداوند تغییر ماهیت دهد و مانند یک انسان بیاید و دست یوناس را بگیرد و او را از خودکشی کردن باز دارد؟ آیا انتظار دارد که خداوند با جسمی مادی به کلیسای روستای دورافتادهای در سوئد بیاید و به توماس بگوید این من هستم؟ آیا علاوه بر برهان شر، برهان پنهانی الهی نیز در ذهن توماس رسوخ کرده است؟
یوناس در کنار رودخانه شاهد رودخانه و صدای غرش آن بوده است و این را به عنوان یک نشانه از وجود خداوند پیش روی خود داشته است. او پیش از این به کلیسا میرود؛ جاییکه محل عبادت خداوند است و باید ازطریق این محل با خداوند آشنا شود و ایمانش تقویت شود. اما برعکس، محلی که باید موجب گسترش ایمان شود تردید را در دل او میکارد. ازین منظر، فیلم اشاره دارد که کلیسا و کشیش نشانههای خداوند بر روی زمین نیستند و نشانههای خداوند که صدای خداوند را نیز با خود به همراه دارند در جای دیگری یافت میشوند. یوناس بدون توجه به این نکته دست به خودکشی میزند و کشیش هم که به سراغ جسد او میرود بیتوجه به صدای عظیم رودخانه است. صدایی که در فیلم آنقدر بلند است که ازین منظر میتوان آنرا صدای فریاد خداوند نیز نامید. در چندین نما نیز داخل کلیسا تاریک و خارج دارای روشنی و نور دیده میشود و ازین نماها نیز میتوان به این نکته دست یافت که حقیقت را باید در خارج از کلیسا جستجو کرد.
فیلم بین این دو دیدگاه سیال است. صحنههای فیلم بعضاً یکی و بعضاً دیگری را تأیید میکند. مثلاً نام فیلم و صحنهای که نور زمستانی از پنجره پشت سر توماس میتابد را میتوان حجتی بر دیدگاه دوم دانست و از سوی دیگر جاییکه توماس به تمثال مسیح نگاه میکند و آنرا به استهزا میگیرد را میتوان حجتی بر دیدگاه نخست دانست. حتی همان نوری که از پنجره میتابد را میتوان با دو دیدگاه تفسیر کرد. یکی اینکه این نور نشانهای از خداوند است و دیگر اینکه خورشید یک امر طبیعی است و این نهایتاً این طبیعت است که به امور مرتبط با مذهب را نیز میتابد و آنها را روشن میکند. شاید به نظر برسد که فیلم تکلیفش را اینگونه مشخص نکرده است و این ضعف فیلم باشد، درحالیکه اینطور نیست و فیلم هر دو جنبه را درون خود از دیدگاههای مختلف بررسی میکند. بهترین نمونه ازین سیالیت را در نامه مارتا پیدا میکنیم.
مارتا میگوید که در خانوادهای بیایمان اما با نشاط بزرگ شده است. او به دعا اعتقادی نداشته اما زمانیکه دچار اگزما میشود و از خدا بابت رنجها و دردهایش کمک میخواهد خداوند پاسخ او را میدهد و به تعبیر مارتا عشق توماس را به او هدیه میدهد. از دیدگاهی دیگر واکنش کشیش یا نماینده خداوند به عشق مارتا، این هدیه الهی، بسیار سرد و با نوعی از توهین یا پرخاشگری است. یعنی میتوان گفت که خداوند عشق توماس را در دل مارتا ایجاد کرد و این یک هدیه است اما از طرف دیگر چون توماس نسبت به عشق مارتا بی تفاوت است پس این یک عذاب برای مارتا است و هنگام اهانتهای کشیش و اشکهای مارتا هنوز هم خداوند ساکت است. باز هم این مساله را میشود از نگاهی دیگر بررسی کرد و گفت خداوند مارتا را به عنوان هدیهای برای توماس فرستاده است که خودش را به او بنمایاند اما توماس بی ایمان و بی بصیرت است و نمیتواند اینگونه به وجود خداوند پی ببرد.
در «نور زمستانی» موقعیتی خلق میشود که جای بحث فراوان دارد. بحثی که قرنها میان فلاسفه نیز حل نشده باقی مانده است. شاید به همین دلیل هم هست که خود برگمان این فیلم را بهترین فیلم در میان آثارش قلمداد کرده است.