دقیقاً و بر اساس ساختهای ادبی هیچیک از تعاریف رمان، داستان کوتاه، داستان بلند و … را نمیتوان به “چاه به چاه” نسبت داد. منتقدان این کتاب را چیزی بین رمان و داستان بلند میدانند و ما عجالتاً این کتاب را رمان کوتاه محسوب میکنیم. این کتاب نثری روان، سالم و قدرتمند دارد و همین نثر تمیز مخاطب را از کتاب جدا نمیکند. براهنی به خوبی فضای رعب و وحشت و خفقان زمان شاهنشاهی را قلم زده و نشان داده. این رمان ساختِ فرمی پیچیدهای ندارد و دارای روایت ساده و خوش خوان و به دور از هرگونه ابهام است. پس میتوان نتیجه گرفت پایههای این رمان بر اساس اندیشه و محتوای فکر نویسنده میچرخد، نه بازیهای فرمی. چراکه نویسنده از پیچیدگی زبانی و فرمی دوری کرده و قصد قصه گویی و بیان افکار خویش را دارد. /
رمانهای دیگر براهنی دارای پیچیدگیهای بیشتری نسبت به این اثر هستند. ما در رمان دو شخصیت محوری داریم به نامهای حمید و دکتر. حمید مردی روستایی است که به دلیل فقر و تنگدستی طپانچه ای را به دوستش میفروشد و بعدها با این طپانچه یک ترور صورت میگیرد. حالا ماموارن ساواک به دنبال حمید میآیند و او را به زندان میاندازند تا از طریق رعب و شکنجه از او اعتراف بگیرند و محل طپانچهٔ ضارب را پیدا کنند. حمید در سلول با فردی معروف به دکتر آشنا میشود. دکتر مردی کهنه کار و با تجربه است که با حرفهایش تأثیر زیادی بر او میگذارد. در خلال قصه و در موقعیتهای مختلف حمید یاد حرفهای دکتر می افتد و سخنان اوست که حمید را راهنمایی میکند. دکتر راجع به زندان، شکنجه، زندگی، سیاست و … حرفهای قشنگ و عمیقی می زند که حمید و البته مخاطب را تحت تأثیر قرار میدهد. درواقع دکتر شبیه یک فیلسوف و معلم رفتار میکند و حرف می زند. به نظر میآید که شخصیت دکتر، همان براهنی است. درواقع براهنی ایدهها و نظرات خود را با دیالوگهایی قدرتمند از زبان دکتر بیان میکند. دکتر تکه کلامی دارد که آن را در موقعیتهای مختلف به کار میبرد. او همواره وقتی تحت فشار قرار میگرفت میگفت: ((مسخره است!)) و بارها هم این را میگفت. به نوعی پی میبریم که دکتر با این تکه کلام تمام سیستم سلطنتی و شکنجه را به سخره میگیرد! بنظرم قهرمان اصلی داستان نه حمید بلکه دکتر است. براهنی فضای وحشت و شکنجه بازجویی را به خوبی نشان میدهد. وقتی دکتر از خاطرات شکنجه شدنش برای حمید تعریف میکند، آنقدر توصیفات دقیق و ریز و جزیی است که خواننده به خوبی آن را حس میکند و درد را میفهمد. اینجاست که به قلم قدرتمند براهنی پی میبریم. او نویسنده ایست که از بیان کلیات فرار میکند و به جزییات میپردازد و همین قصه را جذابتر و پر کششتر میکند.
روی نظم و چینش جملات به شدت دقت شده و کلام آگاهانه انتخاب و چیده شده است. همانند خیلی از رمانها، این رمان هم بیانیه میدهد. منتها این بیانیه از زبان شخصیت دکتر خارج میشود: ((دکتر میگفت، مردم مثل یک جنگل هستند، یک درخت را میتوان با تبر زد و انداخت، میتوان صد یا هزار درخت را با تبر زد و انداخت، ولی هیچکس نمیتواند جنگل را بزند و بیندازد. هیچکس این قدرت را ندارد. پس باید قدرتی مثل قدرت جنگل داشت. برای زنده ماندن نمیتوان فقط به زندگی تکیه کرد. باید به زندگی دیگران هم تکیه کرد. باید جزیی از جنگل بود، به دلیل اینکه جنگل، همیشه دست نخورده باقی میماند)). رمان را که بخوانیم میتوانیم دهها جملات قصار و به قولی عبرت آموز که درس زندگی هستند از دل آن دربیاوریم. اکثر این جملات قصار هم از زبان دکتر بیان میشوند.
مأمورین ساواک حمید را تحت شکنجه مجبور میکنند که جای طپانچه را به آنها نشان دهد. مأمورین به محل زندگی حمید میروند و از آنجایی که به آن گفته شده طپانچه درون چاه فاضلاب قرار دارد، افسر مافوق حقیرانه یکی یکی وارد چاههای فاضلاب میشود و تمام بدنش به کثافت کشیده میشود. این توصیف و درواقع بازی دادن افسر میان چاههای فاضلاب در حقیقت طعنه و کنایهای است که براهنی به کل سیستم شاهنشاهی وارد میکند و آن را به مضحکه میگیرد، یک طنز گزنده و نیشدار.
نام رمان هم از همین قسمت گرفته شده. مأمورین ساواک چاه به چاه به دنبال طپانچه میگردند و براهنی همین اصطلاح را برای نام رمانش انتخاب کرده. شاید دلیل دیگر این انتخاب، شباهت نام رمان به اصطلاح “چاله به چاه” باشد. وقتی فردی از مشکلی رهایی مییابد و بلافاصله دچار مشکل بزرگتری میشود اصطلاحاً می گوییم: ((از چاله در آمد و به چاه افتاد)). حمید هم دچار همین مشکلات است.
نکته جالب توجه پایان بازِ داستان است که خواننده خود تصمیم میگیرد، چه بلایی بر سر حمید میآید؟ آزاد میشود یا…؟! حمید به قولش عمل کرد و طپانچه را به آنها داد. آنها هم میدانستند که حمید بی گناه است. حمید تا وقتی که به سلول نیامده بود فکر میکرد یکی دو روز بعد آزادش میکنند، اما وقتی به سلولش رسید دید دکتر را آنقدر زدهاند که انگار بیست کیلو وزن کم کرده است! دکتر را در ۲۴ ساعت اخیر به شدت شکنجه کرده بودند. حالا او نیمه جان بر زمین افتاده بود و نمیتوانست بلند شود. گفتگوی کوتاهی بین حمید و دکتر شکل میگیرد. سپس دکتر در خواب جان میدهد و میمیرد. داستان همانجا تمام میشود و به مخاطب نمیگوید که بالاخره سرنوشت حمید چه شد؟! اما مخاطب هوشیار خوب میداند که چه میشود. نگارنده پس از خواندن رمان، قصه را در ذهنش به اعدام حمید ختم میکند. چرا که تمام نشانههای داستان به ما میگوید که حمید با افرادی بی رحم و خشن و سرکوبگر طرف بود. پس یقیناً آنها که دکتر را به این طرز فجیع شکنجه و کشته بودند، حالا نمیگذارند که حمید از دستشان برود و اسرار حکومتی را برای عموم فاش کند. نگارندهٔ این متن، داستان در ذهنش ادامه میدهد و حمید را پای تیرباران تصور میکند.
حرفهای دکتر و حضور او حدود نیمی از کتاب را شامل میشود. دکتر کلید حل معمای داستان است. اگر دکتر کمی زودتر میمرد و یا اگر روسی نمیدانست و یا اگر کتش بر تن حمید نبود، گره داستان باز نمیشد. آن هم گرهی به این اهمیت، وصیتنامهٔ پدر در کت دکتر است، کتی که حالا بر تن حمید است. پدر حمید بازمانده از دورهٔ مشروطه و نهضت جنگل، یار و همراه میرزا کوچک خان: ((حمید، زیر درخت چهلم از پشت آسیاب، ششصد قبضه تفنگ، چهارده قبضه مسلسل و مقدار زیادی فشنگ چال کردهام. اینها را سر وقتش به اهلش برسان. غیر از این وصیتی ندارم)).
در صفحهٔ ۹۱ وقتی حمید با مأمورین به خانه برمیگردد، اتفاقی می افتد که نامعقول است. افسر میخواهد از مادر حمید اعتراف بگیرد و جای طپانچه را پیدا کند، پس از چندبار پرسش، افسر عصبانی میشود و کشیدهای به صورت مادر میخواباند و به او ناسزا میگوید. نکتهٔ غیر طبیعی این است که راوی (حمید) بدون هیچ نوع احساس ناراحتی و حتی بدون هیچ تاسفی قضیه را روایت میکند و هیچ واکنشی نسبت به کشیده خوردن مادرش انجام نمیدهد، انگار که این اتفاق برایش کاملاً عادی است.
در بخشی از قصه، جوانی وارد سلول دکتر و حمید میشود. جوان وقتی میفهمد که دکتر ترک زبان است به تشویش و وحشت می افتد و از نگهبان میخواهد که سلولش را عوض کند. میگوید که نمیتوانم در کنار یک ترک بمانم! دکتر با دیالوگهایش جوانک را به سخره میگیرد و او را به اصطلاح سر کار میگذارد. براهنی در اینجا طعنهٔ محکمی به نژاد پرستی می زند و جماعت نژادپرست را به مضحکه میکشد.
بخشی از توصیفات زیبای این رمان را بخوانیم:
((داشتیم از جادهٔ قدیم شمیران بالا میآمدیم. اتوبوسها پر از شاگرد مدرسه بودند. بچهها را میدیدم، با صورتهای خسته، کمی غمگین، و پوشیده با جوهر و ماژیک و ماسیدههای غذاهایی که خورده بودند. نمیدانم چرا رنگی از شیطنت بچگی در صورت این بچهها ندیدم. آسفالت خیابان لیز و خیس بود. آفتابی ضعیف، مثل یک ته رنگ مشرف به موت، بالای دیوارها جان میداد. تهران با تمام بناهای کوچک و بزرگش، با آسفالت و ماشینها و آدمهایش، مثل حیوان کریه و ابلهی در زیر پای البرز به زمین کوبیده شده بود. درختهای خیابانها، با شاخههای نیمه خیسشان، انگار نه به وسیلهٔ باران، بلکه به وسیلهٔ نوعی روغن مذاب، جسته گریخته، مرطوب شده بودند. باران بعد از ظهر نتوانسته بود غبار تن درختان را بشوید و تمیز کند. شاخهها مثل پنجههای ارواح بی دردسر از تن درختها بیرون زده بود…))
چاه به چاه رمانی است پر کشش و خواندنی که نشر نگاه آن را منتشر کرده است.