یکی از مظاهر ادب عامه قصه است. قصه‌ها اولین سند تفکر جمعی بشر و بهترین ابزار آموزش تفکر است و کارکردهای آن در پرورش تفکر و تخیل کودک انکارناپذیر است. قصه‌ها غیرمستقیم یافتن راه‌حل مشکلات و روش حل مسئله را آموزش می‌دهد؛ به‌عنوان نمونه با نگاهی به قصهٔ شیر شکر زیرکی الاغ را که نماد کودنی است می‌توان دریافت. الاغی است که از دست صاحبش به ستوه آمده، پس تصمیم می‌گیرد که خودش را از دست او نجات دهد. به این منظور خود را به مریضی می‌زند. صاحبش هم او را به بیابان می‌برد و آنجا رها می‌کند. الاغ می‌رود تا به جنگلی می‌رسد. او در جنگل صدای غرش شیری را می‌شنود و باوجود ترس زیاد به امید ترساندن شیر فریادی می‌کشد. شیر از صدای او می‌ترسد. /

پس از ترس و هول و هراس ناگهان به هم برخورد می‌کنند. الاغ که متوجه می‌شود شیر او را نشناخته، خود را شیر شکر معرفی می‌کند و شیر را تهدید می‌کند که اگر سه نافرمانی از او ببیند او را می‌کشد. الاغ که خواهان فرار شیر بوده فرصت سه نافرمانی را به او می‌دهد. شیر نیز از ترس جانش پا به فرار می‌گذارد اما در راه روباه را می‌بیند؛ روباه او را از ماهیت الاغ آگاه می‌سازد و با او برمیگردد تا الاغ را به سزای عملش برسانند؛ اما الاغ موفق می‌شود تا با نقشه‌ای روباه را نیز هلاک کند و شیر را نیز فراری دهد.

الاغ برای بهره‌گیری از تفکر سه شیوه را پیش می‌گیرد: پس‌ازاینکه شیر و الاغ باهم همراه می‌شوند، یک روز، زمانی که الاغ خوابیده بود، مگسی روی پیشانی‌اش می‌نشیند، شیر با دمش تلاش در پراندن مگس داشته که الاغ بیدار می‌شود و می‌گوید: کی به تو گفت مگس را که لالایی خوان ما بود، بزنی؟ حساب دستت باشد، این‌یک کار بد، وای به حال‌وروزت، اگر به دوم و سوم برسد.

روزی دیگر، الاغ در باتلاق می‌افتد و شیر او را نجات می‌دهد. این بار نیز الاغ از این موقعیت برای از مهلکه به دربردن خود استفاده می‌کند و به شیر می‌گوید: «تو خیلی فضولی! خیال کردی که من از باتلاق نمی‌توانم بیرون بیایم؟ آنجا قبر خدابیامرز بابام بود، به یاد او افتادم! خواستم فاتحه‌ای به روح او خوانده باشم تو نگذاشتی! حساب دستت باشد! این دو تا گناه، اگر سومی از دستت دربروید وای به حال‌وروزت!»

زمانی که روباه از هویت الاغ آگاه می‌شود و به همراه شیر نزد الاغ می‌رود تا هویتش را آشکار کند، الاغ فکری به ذهنش می‌رسد و به روباه می‌گوید: «آفرین روباه! خوب کردی این نوکر گریزپا را آوردی. صبر کن، الآن می‌آیم، دل و جگرش را درمی‌آورم» شیر هم فریب می‌خورد و می‌گوید: «ای روباه بدذات! مرا گول می‌زنی و می‌خواهی به کشتن بدهی؟ روباه را بلند کرد و زد به زمین و کشت و خودش پا به فرار گذاشت.»

از این نمونه داستانها در ادبیات فلکلوریک ایران کم نیست؛ از طرفی چون ساختار داستانهای عامه منطق مشخص دارد، همسویی آن با سیر منطقی فکر بیشتر است. کنش‌های سی‌ویک گانهٔ پراپ در مکتب ساختارگرایی این موضوع را به اثبات می‌رساند.

حیرت‌انگیزی داستان تفکر و تخیل کودک را تحریک می‌کنند. ازجمله داستانهای حیرت‌انگیز، افسانه‌هایی هستند که بر متناقض‌نمایی و با تصاویر پارادوکسی بناشده‌اند و موجب آشنایی‌زدایی، برجستگی لفظ و معنا، ابهام، کنجکاوی تفکر برانگیزی و درنهایت حلاوت و شیرینی است. تلاش برای کشف و پیش‌بینی نتیجه و تحریک حس کنجکاوی، تفکر برانگیز است. نمونهٔ آن متل نداشت نداشت است. به این روایت کرمانی توجه کنید:

یه پادشاهی بود سه تا پسر داشت:

– دو تاش مرده بودن، یه تاش نفس نداشت

ـ سه تا خزونه داشت، دو تاش خالی بود یه تاش در نداشت

ـ سه تا تیر و کمون داشت دو تاش شکسته بود یه تاش زه نداشت

ـ سه تا کارد بود دو تاش شکسته بود یه تاش تیغ نداشت.

ـ سه تا اسب سرطویله داشت دو تاش مرده بود یه تاش رمق نداشت.

ـ سه دست زین‌وبرگ داشت دو تاش پوسیده بود یه تاش اثر نداشت.

– همو پسر پادشاه که نفس نداش رف تو همو خزونه که در نداشت و همو تیر و کموونی را که زه نداشت با همو کاردی که تیغ نداشت ور داشت.

ـ رف تو طویله همو زین‌وبرگی که اثر نداشت گذاشت رو همو اسبی که رمق نداشت سوار شد رف به شکار.

رسید به سه تا آهو؛ دو تاش مرده بود یه تاش جون نداشت

ـ خود همو تیر و کمونی که زه نداشت ورداشت و خود همو کاردی که تیغ نداشت زد ور همو آهو که جون نداشت و خود همو کاردی که تیغ نداشت برید و بست ور ترک همو اسبی که رمق نداشت

ـ رف تا رسید به خرابه‌ای که سه تا اتاق توش بود.

ـ دو تاش تمبیده بود (خراب‌شده بود) یه تاش سقف نداشت.

ـ رف تو همو اتاق که سقف نداشت ـ دید سه تا دیگ گذاشتن.

ـ دو تاش بی‌دیوار بود یه تاش ته نداشت ـ آهو را گذاشت تو همو دیگی که ته نداشت.

ـ از همو گوشتایی که خبر نداشت خورد تا تشنه شد.

ـ سوار شد ور همو اسبی که رمق نداشت رفت تا رسید به سه تا جویی که نم نداشت.

ـ ایقدر خورد که کله ور نداشت. (لریمر،۱۳۵۳: ۱۶۱ ـ ۱۶۲)

گفتیم قصه روش‌های حل مسئله را می‌آموزد. بله قهرمان برای نجات خود به راه‌های مختلف توسل می‌جوید و ناخواسته خواننده را به دنبال خود می‌کشاند. تجربه‌های او را با حوادث فراوان افزایش داده و روش برخورد با مشکلات را یاد می‌دهد. داستان کودک مجروح در مخزن‌الاسرار نظامی نشان می‌دهد کدام راه بهتر است:

کودکی ازجملهٔ آزادگان

رفت برون با دو سه همزادگان

پای چو در راه نهاد آن پسر

پویه همی کرد و درآمد به سر

پایش از آن پویه درآمد ز دست

مهر دل و مهره پشتش شکست

شد نفس آن دو سه همسال او

تنگ‌تر از حادثه حال او

آنکه ورا دوستترین بود گفت

در بن چاهیش بباید نهفت

تا نشود راز چو روز آشکار

تا نشویم از پدرش شرمسار

عاقبت‌اندیش‌ترین کودکی

دشمن او بود در ایشان یکی

گفت همانا که در این همرهان

صورت این حال نماند نهان

چون‌که مرا زین همه دشمن نهند

تهمت این واقعه بر من نهند

زی پدرش رفت و خبردار کرد

تا پدرش چاره آن کار کرد

هرکه درو جوهر دانایی است

بر همه چیزیش توانایی است

اگر یک‌بار دیگر داستان بهرام گور و کنیز را در هفت‌پیکر نظامی بخوانیم درمی‌یابیم چگونه نحوهٔ استدلال را یاد می‌دهد: روزی بهرام گور به همراه کنیزش فتنه که رودنواز و همراه اوست به شکار گور می‌رود. دسته‌ای گور پدیدار می‌شوند. بهرام در یک‌لحظه چند گور را شکار و چندی را زنده می‌گیرد و منتظر آفرین کنیز است:

و آن کنیــزک ز نــاز و عیــاری

در ثنا کرد خویشتــن‌داری

بهرام می‌پرسد: «کارم چگونه بود؟» فتنه می‌گوید: «اگر می‌توانی سر این گور را به سمش بدوز»

بهرام ابتدا مُهره‌ای در گوش گور می‌اندازد و چون گور قصد خارش گوش دارد سمش را به گوش می‌دوزد. دوباره از او می‌پرسد: «کارم چگونه بود؟» فتنه این هنر بهرام را از تمرین و تعلیم می‌داند نه زورمندی.

گفت: پرکرده شهریـــار این کـار

هرچه تعلیــــم کرده باشـــد مـرد

رفتــن تیـــر شــاه برسم گور کار

پرکرده کی بود دشوار

گرچه دشوار شد بشاید کرد

هست از ادمان نه از زیادت زور

بهرام خشمگین او را به دست سرهنگش می‌سپارد تا بکشد، امّا سرهنگ با این استدلال فتنه که بهرام اکنون سر خشم است و چون کنیز خاص او هستم بعدها پشیمان می‌شود، او را نمی‌کشد و کنیز نیز در عوض هفت لعل پاره به او می‌دهد و سرهنگ در پاسخ شاه نیز به دروغ می‌گوید که او را کشتم. آنگاه کنیز را در دهی دور از چشم مردم نگاه می‌دارد. در آن ده قصری است که شصت پله دارد. فتنه هر روز گوساله‌ای نوزاد را به گردن می‌گیرد و تا زمانی که گوساله گاوی شش ساله می‌شود او را به بالای کوشک می‌برد:

هیچ رنجـش نیـامدی زان بار

زان که خو کرده بود با آن کار

هرچه در گاو و گوشت می‌افـروزد

قوّت او زیـــــاده‌تر می‌بـود

تا آن‌که روزی فتنه از سرهنگ می‌خواهد مجلسی ترتیب دهد و بهرام را به ده دعوت کند و البتّه با گنج‌های نهانی خود، سرهنگ را بی‌نیاز می‌گرداند. روزی که سرهنگ در شکار همراه بهرام است و به نزدیکی روستا می‌رسند، بهرام می‌پرسد: «این روستای زیبا از آن کیست؟» سرهنگ با معرفی روستا او را به مهمانی خود دعوت می‌کند و پس از خوردن غذا از او می‌پرسد تو با این سن چگونه از شصت پله می‌توانی بالا بروی. سرهنگ می‌گوید که این عجیب نیست:

طرفه آن شد که دختری است چون ماه

نرم و نازک چو خز و قاقم شاه

نــــرّه گاوی چـــــو کــــوه بر گردن

آرد اینجا گه علف خــوردن

بهرام باور نمی‌کند، فتنه با زیب و زیور تمام گاو را بر دوش می‌گیرد.

پایه تا پایه بردوید به بام

رفت تا تخت پایهٔ بهرام

پس‌ازآن فتنه از شاه می‌پرسد که در جهان چه کس را به زورمندی من دیده‌ای؟

شاه گفت: این نه زورمندی توست

بلکه تعلیم کرده‌ای ز نخست

فتنه به ادب سجده می‌کند و می‌گوید: «گاو تعلیم و گور بی‌تعلیم؟»

مــــن که گاوی برآورم بر بــــام

جــز بـه تعـلیم برنیـارم نـام

چه سبب چون زنی تو گوری خرد

نــام تعــلیم کس نیارد برد

شاه فتنه خویش را می‌شناسد و چون برقع را کنار می‌زند او را در کنار می‌گیرد و از کردهٔ خود عذر می‌خواهد و او را با خود به دربار می‌برد و به سرهنگ نیز تحفه‌ها می‌بخشد (هفت‌پیکر، ص ۱۰۷ – ۱۲۰)

افسانه‌ها به‌خصوص به اساطیر آفرینش به برخی پرسشهای فلسفی کودک پاسخ می‌دهد. نمونهٔ آن قصه معروف عمو نوروز است: یکی بود، یکی نبود. پیر مردی بود به نام عمو نوروز که هرسال روز اول بهار با کلاه نمدی، زلف و ریش حنا بسته، کمرچین قدک آبی، شال خلیل خانی، شلوار قصب و گیوه تخت نازک از کوه راه می‌افتاد و عصابه‌دست می‌آمد به سمت دروازه شهر. بیرون از دروازهٔ شهر پیرزنی زندگی می‌کرد که دلباخته عمو نوروز بود و روز اول هر بهار، صبح زود پا می‌شد، جایش را جمع می‌کرد و بعد از خانه‌تکانی و آب‌وجاروی حیاط، خودش را حسابی‌تر و تمیز می‌کرد. به سر و دست‌وپایش حنای مفصلی می‌گذاشت و هفت‌قلم، از خط‌وخال گرفته تا سرمه و سرخاب و زرک آرایش می‌کرد. یل ترمه و تنبان قرمز و شلیته پرچین می‌پوشید و مشک و عنبر به سروصورت و گیسش می‌زد و فرشش را می‌آورد می‌انداخت رو ایوان، جلو حوضچه فواره دار رو به روی باغچه‌اش که پر بود از همه جور درخت میوه پر شکوفه و گل رنگارنگ بهاری و در یک سینی قشنگ و پاکیزه سیر، سرکه، سماق، سنجد، سیب، سبزی و سمنو می‌چید و در یک سینی دیگر هفت جور میوه خشک و نقل‌ونبات می‌ریخت. بعد منقل را آتش می‌کرد و می‌رفت قلیان می‌آورد می‌گذاشت دم دستش؛ اما سرقلیان آتش نمی‌گذاشت و همان‌جا چشم‌به‌راه عمو نوروز می‌نشست. اینو چند وقت پیش پیدا کردم و گذاشتم که قبل از عید پست کنم…چندان طول نمی‌کشید که پلک‌های پیرزن سنگین می‌شد و یواش‌یواش خواب به سراغش می‌آمد و کم‌کم خرناسش می‌رفت به هوا. دراین‌بین عمو نوروز از راه می‌رسید و دلش نمی‌آمد پیرزن را بیدار کند. یک شاخه گل همیشه‌بهار از باغچه می‌چید رو سینه او می‌گذاشت و می‌نشست کنارش. از منقل یک گله آتش‌برمی داشت می‌گذاشت سرقلیان و چند پک به آن می‌زد و یک نارنج از وسط نصف می‌کرد؛ یک پاره‌اش را با قند آب می‌خورد. آتش منقل را برای اینکه زود سرد نشود می‌کرد زیر خاکستر؛ روی پیرزن را می‌بوسید و پا می‌شد راه می‌افتاد. آفتاب یواش‌یواش تو ایوان پهن می‌شد و پیرزن بیدار می‌شد. اول چیزی دستگیرش نمی‌شد؛ اما یک‌خرده که چشمش را باز می‌کرد می‌دید ای‌دادبیداد همه‌چیز دست‌خورده. آتش رفته سرقلیان. نارنج از وسط نصف شده. آتش‌ها رفته‌اند زیر خاکستر، لپش هم تر است. آن‌وقت می‌فهمید که عمو نوروز آمده و رفته و نخواسته او را بیدار کند. پیرزن خیلی غصه می‌خورد که چرا بعدازآن همه زحمتی که برای دیدن عمو نوروز کشیده، درست همان موقعی که باید بیدار می‌ماند خوابش برده و نتوانسته عمو نوروز را ببیند و هر روز پیش این‌وآن درد دل می‌کرد که چه کند و چه نکند تا بتواند عمو نوروز را ببیند؛ تا یک روزی کسی به او گفت چاره‌ای ندارد جز یک‌دفعه دیگر باد بهار بوزد و روز اول بهار برسد و عمو نوروز باز از سر کوه راه بیفتد به سمت شهر و او بتواند چشم به دیدارش روشن کند. پیرزن هم قبول کرد؛ اما هیچ‌کس نمی‌داند که سال دیگر پیرزن توانست عمو نوروز را ببیند یا نه. چون بعضی‌ها می‌گویند اگر این‌ها همدیگر را ببینند دنیا به آخر می‌رسد و ازآنجاکه دنیا هنوز به آخر نرسیده پیرزن و عمو نوروز همدیگر را ندیده‌اند.

برخی افسانه‌ها مراحل انجام کار را نشان می‌دهد که منجر به نظم و ترتیب ذهنی می‌شود. نمونهٔ آن متل معروف دویدم و دویدم است: دویدم و دویدم/ سر کوهی رسیدم/ دوتا خاتون را دیدم/ یکیش به من آب داد/ یکیش به من نان داد/ نان را خودم خوردم/ آب را دادم به زمین/زمین به من علف داد/علف را دادم به بزی/بزی به من پشگل داد/پشگل را دادم به نانوا/نانوا به من آتیش داد/آتیش را دادم به زرگر/زرگر به من قیچی دادقیچی را دادم به خیاط/خیاط به من قبا داد/قبا را دادم به ملّا/ملّا به من کتاب داد/کتاب را دادم به بابا/بابام دوتا خرما داد/یکی را خوردم تلخ بود/یکی را خوردم شیرین بود/رفتم بالا دوغ بود آمدم پایین ماست بود/ قصهٔ ما راست بود.

قصه‌ها با آشنایی‌زدایی و وارونه‌سازی، تفکر فلسفی را یاد می‌دهند. به این داستان توجه کنید: پسربچه‌ای هر روز از رودخانه‌ای می‌گذشت و به مکتب می‌رفت امّا تا موقعی که به‌وسیلهٔ توتن از رودخانه عبور می‌کرد دیر می‌شد. یک روز ملاباجی از پسربچّه پرسید: «چرا هر روز دیر به مکتب می‌آیی؟» پسربچه چگونگی عبورش را برای ملّاباجی گفت. ملّاباجی گفت: «این‌که کاری ندارد از حالا به بعد هر وقت خواستی از رودخانه بگذری بگو بسم‌اللَّه الرحمن الرحیم و قدم بر آب نه و از روی آن بگذر.» پسربچّه از راهنمایی ملّاباجی تشکر کرد. غروب آن روز در راه بازگشت به خانه پسربچّهٔ پاکدل و با ایمان پس از رسیدن به رودخانه بسم‌اللَّه الرحمن الرحیم گفت و در برابر چشمان متعجّب رهگذران از روی آب گذشت و صبح فردای آن روز نیز به همین روش از رودخانه عبور کرد و برخلاف گذشته زودتر از روزهای پیش به مکتب رسید. ملاباجی وقتی او را دید پرسید: «چه شده است که امروز زودتر آمدی؟» پسربچّه گفت: «به فرمودهٔ شما عمل کردم». ملّاباجی که از ایمان و توکلی ضعیف برخوردار بود، باورش نیامد و به دروغ به پسربچه گفت: «هنگام غروب باهم به‌سوی رودخانه می‌رویم تا از روی آن بگذریم.» هنگام غروب که آن دو به رودخانه رسیدند پسربچّه بسم‌اللَّه گفت و از آب عبور کرد و به آن‌سوی رودخانه رفت، سپس رو کرد به ملّاباجی و گفت: «چرا معطّلی؟ بسم‌اللَّه بگو و بیا.» ملاباجی در پاسخ گفت: «نه پسر جان من نمی‌توانم از رودخانه بگذرم چون از ایمان و توکل قوی تو برخوردار نیستم». (امثال‌وحکم نیمروزی، ص ۱۴۶)

برخی متلها و افسانه‌ها فلسفه زندگی را آموزش می‌دهند؛ برای نمونه تمثیل گنجشک و مورچه با مثل معروف آن «جیک‌جیک مستونت بود یاد زمستونت نبود» اصل لذت در مقابل اصل واقعیت را به کودک آموزش می‌دهد. افسانه‌ها ساختاری لایهای و هوشمندانه دارند. ساختهٔ ذهن یک فرد نیست ساخته و محصول تفکر جمعی در طول سده‌هاست.

افسانه‌ها قدرت تحلیل کودک را افزایش می‌دهد. کودکانی که افسانه شنیده‌اند، قدرت تحلیل بیشتری دارند. تخیل قوی در افسانههای عامه، کـودک را بــه عوالم غیرواقــع، فانتزی و دوردست می‌برد که در اطراف او دیده نمی‌شود. وجود استعاره‌ها و مجازها و نمادها در قصههای عامه قدرت تفکر کودک را افزایش می‌دهند.

کودکانی که بیشتر افسانه می‌خوانند و می‌شنوند، زبانی غنیتر هم دارند و تقویت زبان همان تقویت تفکر است. در افسانه‌ها به دلیل وجود لایه‌های پیچیدهٔ زبانی مانندکنایه، ضربالمثل، کلیشه‌های زبانی، تقویت زبان بیشتر اتفاق میافتد.

کودک با همانندسازی خود با شخصیت‌های داستان یا شبیه‌سازی اجزای داستان، قدرت و اعتمادبه‌نفس بیشتری پیدا می‌کند. کودک حوادث، قهرمانان و موقعیت‌ها را طبقه‌بندی ذهنی می‌کند. آیینهای گذشتهٔ تاریخی کودک را به او می‌نمایانند و از مناسبات اجتماعی، اندیشه‌ها، رفتارها و ارزش‌های اخلاقی گذشتگان با او سخن می‌گویند. موقعیت‌های داستان امکان مقایسهٔ تفاوت و شباهت رابطه‌های موقعیت‌ها را فراهم می‌آورد که این موضوع خود موجب چالش ذهنی و تقویت تفکر می‌گردد.

قصه فرصت قضاوت ارزشی را امکان‌پذیر می‌سازد. تمرکز داستان روی موضوعات یا حوادث جذاب و بحث‌انگیز باعث تفکر برانگیزی می‌شود. بحث‌ها، استدلال‌ها و گفت‌وگوی شخصیت‌های داستان عقاید و بنیان‌های فلسفی اندیشه و نحوهٔ آن را یاد می‌دهد.

ممکن است برخی اشکالات در افسانه‌های کهن دیده شود؛ مثل معجزه خواهی و تکیه‌بر خوارق عادت و اینکه گاه قصه با یک معجزه حل می‌شود؛ و این اتفاق، فارغ از دانش، توانمندی‌ها، ارتباطات و هم‌فکری‌ها به شکل معجزه‌آسایی برای قهرمان قصه رخ می‌دهد یا تکیه‌بر شانس در حل مشکلات و نفوذ برخی تفکرهای سنتی مثل جنسیت محوری (در داستان خاله‌سوسکه) یا محافظه‌کاری و محوریت قهرمان و انفعال دیگر شخصیت‌ها اما با این‌همه، چنان ابعاد مثبت و سازندهٔ قصهها زیاد است که برخی اشکالات کوچک را در بازنویسی می‌توان جهت‌دهی و رفع کرد.

اشتراک در
اطلاع از
guest
0 Comments
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها