روزنامههای ایران، همشهری، جام جم، اطلاعات و کیهان را ورق زدم و آگهیهای استخدام را مرور کردم. مهندس مکانیک، بازاریاب، انباردار، منشی، موتورسوار، متأهل… بازهم خبری نبود.
پرتشان کردم وسط اتاق و سیگاری روشن کردم. حالا باید بلند میشدم مجلهی جدولم را برمیداشتم و میرفتم پارک و دخل همهی جدولها را میآوردم. شمارهی جدید فصلنامهی هنرعهد عتیق را هم برداشتم. هنوز مرض غوطه خوردن در گذشتههای دور رهام نکرده بود. تا سیگارم به فیلتر برسد، فصلنامه را ورق زدم. صفحهی آخر چشمم به آگهی استخدامی خورد: “به یک کارشناس ارشد در رشتهی باستانشناسی جهت کار در موزه مفاخر کهن نیازمندیم. دارندگان مدرک دکترا در اولویت هستند. متقاضیان برای کسب آگاهی بیشتر میتوانند به دفتر موزه سه راهی فرمانیه: تقاطع اقدسیه به خانم کاوسی مراجعه کنند.” /
انگار کائنات بالاخره به کار شده بودند، آن هم درست زمانی و جایی که اصلاً فکرش را هم نمیکردم. نمیدانم کیفم را زدم زیر بغل و کتم را برداشتم، یا کتم را زدم زیر بغل و کیفم را برداشتم و از خانه بیرون آمدم.
تا با اتوبوس و مینی بوس و تاکسی خودم را برسانم به دفتر موزه، ظهر شده بود. پلههای دفتر از سنگ خارا بود. پشت در، اتاقک نگهبانی یا اطلاعات بود. مرد مسنی هم آن جا نشسته بود. از او سراغ خانم کاوسی را گرفتم. لبخند زد، گفتم: «تشریف ندارند؟»
_ تا چهار ماه دیگر تشریف نمی آرند.
_ چه طور مگر؟
_ امروز صبح زود رفتند بیمارستان برای برای زایمان.
به خودم گفتم: «انگار تو خوش بیاری یک بد بیاری کوچک آوردیم.»
_ خب حتماً جانشینی دارند که کار مرا راه بیندازد.
_ برید فردا بیایید، کار خانم کاوسی یعنی همین. زایمانش طوری بی خبر بود که هنوز کسی را جاش معرفی نکردهاند.
_ بیخبر یعنی چه؟ بالاخره…
با دست نیم دایرهی بزرگی رو شکمم کشیدم و ادامه دادم: «خبر که معلوم بوده.»
_ آقا جان بفرمایید، بفرمایید فردا تشریف بیارید.
و قدری زیر لب غر زد. برگشتم. دهن به دهن گذاشتن با دربان یا نگهبانی که قرار بود آن جا کار کنم به صلاح نبود. فردا ساعت هفت و پنجاه دقیقه آن جا بودم. هنوز در را باز نکرده بودند. ساعت هشت نگهبان یا دربان جارو و آفتابه به دست بیرون آمد. تا مرا دید اخم کرد و گفت: «پاشید!» بعد لولهی آفتابه را کج کرد و هم زمان با جارو آب را رو سنگ خارا کشید. توجهم به آفتابه جلب شد. مسی یا برنجی بود. طرحش نشان میداد مال دورهی ساسانیان یا اشکانیان است، وقتی برگشت تو، دنبالش رفتم و گفتم: «ببخشید مشخص شد؟»
_ بله یک پسر کاکل زری!
_ جانشین خانم کاوسی را می گویم.
_ آها! خانم صادقی هستند.
_ کی تشریف می آرند؟
_ امروز ظهر!
_ میتوانم این جا بشینم؟
_ نه!
_ پس میشود مسئول کارگزینی یا امور اداری را ببینم؟
_ همهشان همان خانم کاوسی هستند.
_ یعنی حالا خانم صادقی؟
_ بله!
خواستم بگویم شما چه کارهاید، یا این آفتابه چیز کاملاً! نایابی است، اما جرئت نکردم. آفتابه به دست ته راهرو ناپدید شد. چند دقیقه بعد دست خالی برگشت و گفت: «اصلاً بفرمایید چه کاردارید؟»
_ یک اطلاعیه توی مجله زده بودند…
_ آها! برای کار آمدهاید، خب مدارکتان را ببینم.
_ بله؟
مدارکتان را ببینم.
تکلیفم را با این نگهبان، دربان یا مأمور حراست نمیدانستم. مدارکم را درآوردم. سرسری نگاهی به آنها انداخت و گفت: «ضامن یا معرف هم دارید؟»
_ کاسبهای محل مثل لبنیاتی، روزنامه فروش، یا سلمانی میتوانند معرفم بشوند، آخر همهی آشناهای ما شهرستانند.
_ خیلی خوشمزهاید!
_ چه طور؟
_ معرف باید از مقامات باشد.
مقامات! هرچه فکر کردم دوست، فامیل یا همسایهای که از مقامات باشد سراغ نداشتم. انگار کار به آن سادگی هم که فکر میکردم نبود.
_ اگر از مقامات کسی را میشناختم، این جا نمیآمدم.
به هرحال شش نفر دیگر هم غیر از شما هستند، بعد هم مصاحبه حضوری است.
تلفن روی پیشخان زنگ زد. نمیدانستم بنشینم یا بروم دنبال جور کردن معرف. حرفش که تمام شد پرسید: «آشناهات کدام شهرستانند؟»
_ کرمانشاه!
_ یعنی بچه کرمانشاهی؟
_ بله!
_ خب زودتر میگفتی!
_ مگر شما هم کرمانشاهی هستید؟
_ خب بله.
کم کم گفت و گومان کشیده شد به محلههای قدیمی کرمانشاه و تغییر تحول خیابانها و آدمها و حسرت فضاهای طبیعی که از بین رفته بود. زنگ زد برام چای آوردند. بعد نیم خیز شد و دستش را جلو اورد و گفت: «مَشِی عزیز سلیمی!»
نزدیک ظهر زنی با چادر مشکی و مقنعه وارد شد، قد کوتاه و تپل.
سلیمی بلند شد، احوالپرسی کرد و با اشاره به من گفت: «نوذری از بستگان است، برای استخدام آمده!»
_ در خدمتشان هستم.
_ خدمت از ماست.
_ بفرمایید بالا!
بلند شدم. سلیمی چشمک زد. دنبال کسی که حدس میزدم خانم صادقی باشد به راه افتادم. به طبقه دوم رفت و دری را که نوشته شده بود امور اداری باز کرد و وارد شد، من هم پشت سرش وارد اتاق شدم.
روی میز دستی با اگشتان جمع شده قرار داشت و کاغذی هم کنارش بود. دست دهقان شوشی، دوران مادها. خانم صادقی پشت میز نشست: «بفرمایید بنشینید. مدرک تحصیلیتان چیست؟»
_ کارشناسی ارشد باستان شناسی با گرایش زبانهای مرده.
_ مدارکتان لطفاً! مدارک را دادم و باز به دست دهقان شوشی نگاه کردم، از کجا فهمیده بودند دست دهقان است؟
_ خب، ما به یک راهنما برای توریستهای خارجی احتیاج داریم، دورهی تاریخی کارتان، دورهی اشکانیان است. میدانید که برخی از فرقههای مانوی ایران باستان اعتقاد داشتند انسان هر کجا که بمیرد، روحش به جای بالا رفتن، به زمین همان جا فرو میرود. لذا در همان نقطهای که مرده جنازهاش را دفن و اگر از بزرگان بود، مومیایی میکردن.
کتابچهای دستم داد و گفت: «توی این کتابچه یادداشتهایی درباره آن دوران، آداب و رسوم، لباسهای اشراف، جنگجویان و دهقانان و نکات ریزی هم دربارهی همین سردار آمده است. از فردا میتوانید کارتان را شروع کنید. حقوق شما فعلاً ماهی صدو هشتاد هزار تومن است. که با کسب تجربهی بیشتر اضافه میشود، البته اگر انعامهای توریستها را هم درنظر بگیرید، برای شروع بد نیست.
خندید. سفیدرو بود با ابروهای پیوسته. گفت: «موهایتان را بلند کنید، لباس کار را هم از انبار تحویل بگیرید. لازم است ظاهرتان شبیه به آدمهای آن دوره باشد! مکان بازسازی شدهی نوادهی اشک چهل و هشتم در محوطهی پشت ساختمان است، فردا با جزئیات کار بیشتر آشنا میشوید، فقط این را هم بگویم محل استقرار شما بیرون اتاقک است و زمانی که توریست بیاید میروید داخل اتاقک.
از جایم بلند شدم، کتابچه را برداشتم و خداحافظی کردم، پایین پلهها با سلیمی خدا حافظی کردم.
این بار که با دست نیم دایرهای جلو شکمش بکشد، بعد هم بلند خندید و گفت: «ای شیطان!»
انباردار، جوانی به نام فریبرز بهداد. لباس پارپه ای بلند و گشادی را که با چیزی مثل شال دورکمر محکم میشد و بندی ابریشمی که قرار بود دور سرم ببندم به من داد و بعد هم چیزی مثل چکمه یا پوتین ساق بلند چرمی منقوش بود و بندهای بلند ابریشمی داشت به آن اضافه کرد.
رفتم به محل کارم. مقرم چهار پایهای کنده کاری شده کنار در چوبیای بود که دور تا دورش با مفرغ حاشیه کوبی شده بود. رفتم تو سرو گوشی آب بدهم. مستراح دورهی اشکانی، اتاقی بود حدوداً نه در دوازده. سمت راست اتاقک جنازهی مومیایی شدهی سردار اشکانی قرار داشت که آرنج بر زانو روی دو پا نشسته بود. سردار همان طور که نشسته مغلوم بود، بلند قد به نظر میآمد. اولین نکتهای که توجهم را جلب کرد صورت مومیایی بود کخ کهنه پیچ نبود و رنگ قهوه ایی خاکیاش پیدا بود.
و دو قطره اشک گوشه بیرونی چشمها منجمد شده بود. خیلی زنده به نظر میرسید!
همان افتابهی مسی یا برنجیای که سلیمی با آن دم در را آبپاشی میکرد، کنار چاهک بود. سنگ چاهک با خطوط میخی تزئین شده بود. با این که خطوط ساییده شده بود اما کما بیش خوانده میشد:
“وندا شامارا! این است عاقبت گیاهان خوشبو، میوههای معطر و گوشتهای خوشگوار!»
معنای وندا شامارا را نفهمیدم. احتمالاً برای شخص یا اشخاصی بر روی سنگ مستراح حک شده بود. فاصلهی دو سنگ جای پا خیلی زیاد بود، اگر قد سردار اشکانی کمتر از دو متر بود، حتماً میافتاد آن تو. به دور وبر نگاه کردم. سردار آفتابه را کجا پر میکرد؟ کتابچه را ورق زدم. از این نکته حرفی به میان نیامده بود، حتماً بردهای آفتابه را از قنات پر میکرد و برای سردار میآورد.
زنگ اخبار کنار در، به صدا در آمد. سریع برگشتم سه توریست قد بلند و بور دم در بودند. گفتمک «هلو!» یک صدا گفتند: «سلام!»
گفتم: «چه خوب! شما فارسی بلدید؟»
آن که قدکوتاهتر بود گفت: «کمی.»
شروع کردم به توضیح دادن. میان دیوارها رف بود و روی رفها تنگهای سفالی و سنگ چخماق و فیروزه و عقیق و زمرد پشت شیشههایی کلفت چیده بود. تنگها را که نشان میدادم، یکی از آنها آفتابه را برداشت و سبک سنگین کرد، چند قطره آب از لولهاش چکید، انگار پُر بود، به زبانی که نفهمیدم کجایی بود چیزی گفتند و خندیدند. بعد هر سه دور مومیایی چرخیدند، خواستم دربارهی
فیروزهها حرف بزنم توجهی نکردند و رفتند سراغ یکی از رفها که گوشهاش چند شیء کوچک به زرنگ زرد، سبز و قهوهای چیده شده بود. یکی از تکهها شکل مشخص حلقوی داشت و بقیه بی شکل و رها شده بودند. زیران ها نوشته شده بود: «متعلق به نوادهی اشک چهل و هشتم. ضد عفونی و تجزیه ناپذیر شده به وسیلهی پروفسور اشمیت آلمانی سنهی ۱۹۶۵.»
_ اینها از کجا آمد؟
_ از حفاریهای چاهک به دست آمده.
_ نو، نو. رایانه …. شبیه سازی شده.
_ نه! طبیعی. پروفسور اشمیت، بزرگترین شیمی دان باستان شناس اروپا، روشان کار کرده.
_ آهان! خب! خب!
و باز خندیدند. دوری زدند و موقع رفتن به مومیایی نگاه کردند و برای بار سوم خندیدند.
گفتم: «به چی میخندید؟»
سرتکان دادند و حرفی نزدند. با آنها بیرون رفتم. از پلههای انتهای راهرو که پایین رفتند برگشتم و دم در نشستم. مدتی که گذشت حس خاص وادارم کرد به اتاقک برگردم. وقتی برگشتم خشکم زد.
مومیایی روی چاهک نشسته بود و زور میزد. طوری نگاهم کرد که بیهیچ حرفی در رفتم. خواستم یک راست بروم پیش خانم صادقی اما پاهام پیش نمیرفت. نیم ساعتی تو راهرو ماندم. بعد با ترس و لرز برگشتم روی چهار پایهام نشستم. صدای خفهای از اتاقک شنیدم، آرام لای در را باز کردم. مومیایی پاهاش را دراز کرده بود و نشسته بود.
مرا که دید با صدایی خفه و بی رمق گفت: «بپر برو آفتابه را پُرکن بیار.»
گفتم: «یعنی همه چیز الکی است!»
گفت: «الکی یعنی چی؟»
_ یعنی تو هم آدمی هستی مثل من.
_ خب بله، نوروزیان هستم، فوق لیسانس هنرهای دراماتیک.
_ پس کل ماجرا نقش بازی کردن است!
_ نقش تنها هم نه.
_ منظورت را نمیفهمم!
_ کم کم میفهمی. فقط این را بگویم، من وقتی این جا آمدم سالم و سرحال بودم، اما حالا این اسهال لعنتی ولم نمیکند. بیشتر از ده بار پیش دکترهای مختلف رفتهام، سر در نمیآورند.
_ یعنی چه سر در نیم آورند؟
_ یعنی همین. سر در نمیآورند. آزمایش و دوا و پرهیز غذایی همهاش کشک است.
_ این که منطقی نیست!
_ کدام منطق اخوی؟ همه چیز به عادت بستگی دارد.
_ خب بعد چه؟
_ بعدی ندارد، وقتی ریق شدم کس دیگری را م یاورند، سرداری دیگر از نوادگان اشک چهرصدم و باز ماهی سیصد هزار تومن بدون بیمه و بازنشستگی برای ریق شدن تدریجی او.
_ یعنی چه! من نمیتوانم بفهمم، ببینم راستی ناشتا نوشابه خوردی؟ امتحان کن، معجزه میکند.
_ اخوی مثل این که نمیفهمی چه میگویم! علم پزشکی و همهی این نسخههای خانگی و توصیههای سنتی، جلو مریضی من تر زدهاند. هیچ راه فراری نیست، نقشت را باید تا آخر بازی کنی.
زنگ اخبار را زدند. هر دو از جا پریدیم. حتماً دو سه توریست انگلیسی یا آلمانی یا نمیدانم فرانسوی یا هلندی بودند. نوروزیان سریع حالت گرفت. باز رگهای شقیقه و پیشانیاش باد کرد و دو قطره اشک گوشهی بیرونی چشم هاش دیده شد. در را باز کردم. با صدایی خفه گفت: «یک خواهشی ازت دارم.»
طوری گفت که دلم سوخت، گفتم: «بکو.»
گفت: «بیا و بزرگواری کن، دو سه روز جات را با من عوض من، زانوم حسابی خشک شده. خانم صادقی با من.» صدای پا و حرف زدن از راهرو میآمد، تندی گفتم: «حرفی نیست. و بیرون رفتم.»
____________________________
بررسی داستان
راوی: اول شخص نمایشی
مثال: روزنامههای ایران، همشهری، جام جم، اطلاعات و کیهان را ورق زدم و آگهیهای استخدام را مرور کردم. مهندس مکانیک، بازاریاب، انباردار، منشی، موتورسوار، متأهل… بازهم خبری نبود.
پرتشان کردم وسط اتاق و سیگاری روشن کردم.
ژانر: واقع گرا
امر واقعی که ممکن است برای هرکسی اتفاق افتاده، یا شنیده باشد دور از ذهن نیست.
مثال: تکلیفم را با این نگهبان، دربان یا مأمور حراست نمیدانستم. مدارکم را درآوردم. سرسری نگاهی به
آنها انداخت و گفت: «ضامن یا معرف هم دارید؟»
_ کاسبهای محل مثل لبنیاتی، روزنامه فروش، یا سلمانی میتوانند معرفم بشوند، آخر همهی آشناهای ما شهرستانند.
_ خیلی خوشمزهاید!
_ چه طور؟
_ معرف باید از مقامات باشد.
مقامات! هرچه فکر کردم دوست، فامیل یا همسایهای که از مقامات باشد سراغ نداشتم. انگار کار به آن سادگی هم که فکر میکردم نبود.
مسئلهی داستان چیست؟
راوی دنبال کار در روزنامهها میگردد، دست برقضا کاری متناسب با رشته تحصیلیاش پیدا میکند.
مثال: تا سیگارم به فیلتر برسد، فصلنامه را ورق زدم. صفحهی آخر چشمم به آگهی استخدامی خورد: “به یک کارشناس ارشد در رشتهی باستان شناسی جهت کار در موزه مفاخر کهن نیازمندیم. دارندگان مدرک دکترا در اولویت هستند. متقاضیان برای کسب آگاهی بیشتر میتوانند به دفتر موزه سه راهی فرمانیه: تقاطع اقدسیه به خانم کاوسی مراجعه کنند.”
محور معنایی داستان چیست؟
چرخهی معیوب سیستم اداری، اجتماعی، سیاسی جامعه را نویسنده نشان میدهد.
مثال: تا با اتوبوس و مینی بوس و تاکسی خودم را برسانم به دفتر موزه، ظهر شده بود. پلههای دفتر از سنگ خارا بود. پشت در، اتاقک نگهبانی یا اطلاعات بود. مرد مسنی هم آن جا نشسته بود. از او سراغ خانم کاوسی را گرفتم. لبخند زد، گفتم: «تشریف ندارند؟»
_ تا چهار ماه دیگر تشریف نمیآرند.
_ چه طور مگر؟
_ امروز صبح زود رفتند بیمارستان برای برای زایمان.
به خودم گفتم: «انگار تو خوش بیاری یک بد بیاری کوچک آوردیم.»
_ خب حتماً جانشینی دارند که کار مرا راه بیندازد.
_ برید فردا بیایید، کار خانم کاوسی یعنی همین. زایمانش طوری بی خبر بود که هنوز کسی را جاش معرفی نکردهاند.
_ بی خبر یعنی چه؟ بالاخره…
با دست نیم دایرهی بزرگی رو شکمم کشیدم و ادامه دادم: «خبر که معلوم بوده.»
_ آقا جان بفرمایید، بفرمایید فردا تشریف بیارید.
داستان سه سطحی است.
سطح اول روایت: واضح و آشکار، عدم پیچیدگی زبانی است.
مثال: کتابچه ای دستم داد و گفت: «توی این کتابچه یادداشتهایی درباره آن دوران، آداب و رسوم، لباسهای اشراف، جنگجویان و دهقانان و نکات ریزی هم دربارهی همین سردار آمده است. از فردا میتوانید کارتان را شروع کنید. حقوق شما فعلاً ماهی صدو هشتاد هزار تومن است. که با کسب تجربهی بیشتر اضافه میشود، البته اگر انعامهای توریستها را هم درنظر بگیرید، برای شروع بد نیست.
سطح دوم: دو وجهی است «اجتماعی، سیاسی»
الف) وجه اجتماعی
بحث مطالعات فرهنگی اجتماعی است. توریستهایی که برای شناخت فرهنگ و تمدن کشوری آمدهاند با عدم واقعیت روبه رو شده و تأثیرغلط آن در ساختار اجتماعی به خوبی هویداست.
مثال: شروع کردم به توضیح دادن. میان دیوارها رف بود و روی رفها تنگهای سفالی و سنگ چخماق و فیروزه و عقیق و زمرد پشت شیشههایی کلفت چیده بود. تنگها را که نشان میدادم، یکی از آنها آفتابه را برداشت و سبک سنگین کرد، چند قطره آب از لولهاش چکید، انگار پُر بود، به زبانی که نفهمیدم کجایی بود چیزی گفتند و خندیدند. بعد هر سه دور مومیایی چرخیدند، خواستم دربارهی فیروزه ه ها حرف بزنم توجهی نکردند و رفتند سراغ یکی از رفها که گوشهاش چند شیء کوچک به زرنگ زرد، سبز و قهوهای چیده شده بود. یکی از تکهها شکل مشخص حلقوی داشت و بقیه بی شکل و رها شده بودند. زیران ها نوشته شده بود: «متعلق به نوادهی اشک چهل و هشتم. ضد عفونی و تجزیه ناپذیر شده به وسیلهی پروفسور اشمیت آلمانی سنهی ۱۹۶۵.»
_ اینها از کجا آمد؟
_ از حفاریهای چاهک به دست آمده.
_ نو، نو. رایانه… شبیه سازی شده.
_ نه! طبیعی. پروفسور اشمیت، بزرگترین شیمی دان باستان شناس اروپا، روشان کار کرده.
_ آهان! خب! خب!
و باز خندیدند. دوری زدند و موقع رفتن به مومیایی نگاه کردند و برای بار سوم خندیدند.
ب) وجه سیاسی
عدم توجه به آثارباستانی، زیرسؤال بردن سیستم اداری، یک نفر چندین سمت دارد «خانم صادقی»، عدم وجود منطق در چرخهی معیرب اداری است.
مومیایی نه تنها واقعی نیست بلکه انسان طبیعی است که بیمارهم هست، او اذعان دارد، «منطقی وجود ندارد همه چیزبستگی به عادت دارد.» عدم”عقل و منطق” توسط خوراکی که قدرتهای حاکم ازپیش تعیین کردهاند، در واقع افراد جامعه از روی عادت همه چیز را میپذیراند و با آن خو گرفته و زندگی میکنند.
مثال:_ این که منطقی نیست!
_ کدام منطق اخوی؟ همه چیز به عادت بستگی دارد.
_ خب بعد چه؟
_ بعدی ندارد، وقتی ریق شدم کس دیگری را م یاورند، سرداری دیگر از نوادگان اشک چهرصدم و باز ماهی سیصد هزار تومن بدون بیمه و بازنشستگی برای ریق شدن تدریجی او.
سطح سوم: گروتسک “ایجاد طنز موقعیت”
راوی با استفاده از لحن طنزطعنه آمیزبه خلق گروتسک میپردازد، از این طریق انتقاد از شرایط اجتماعی و نظام حاکم برجامعه صرفاً از راه فریب، عدم منطق وعقل، معرف از طرف مقامات، ایفای نقشی دروغین جهت جذب توریست، چرخهی انسان که هویت خاصی ندارد بلکه با توجه به موقعیتی که شرایط حاکم براجتماع ایجاد میکند، خود را به همان موقعیت درمی آورد حتی به قیمت به خطرافتادن جان اش باشد.
مثال ۱: مدتی که گذشت حس خاص وادارم کرد به اتاقک برگردم. وقتی برگشتم خشکم زد.
مومیایی روی چاهک نشسته بود و زور میزد. طوری نگاهم کرد که بی هیچ حرفی در رفتم. خواستم یک راست بروم پیش خانم صادقی اما پاهام پیش نمیرفت. نیم ساعتی تو راهرو ماندم. بعد با ترس و لرز برگشتم روی چهار پایهام نشستم. صدای خفهای از اتاقک شنیدم، آرام لای در را باز کردم. مومیایی پاهاش را دراز کرده بود و نشسته بود.
مرا که دید با صدایی خفه و بی رمق گفت: «بپر برو آفتابه را پُرکن بیار.»
گفتم: «یعنی همه چیز الکی است!»
گفت: «الکی یعنی چی؟»
_ یعنی تو هم آدمی هستی مثل من.
_ خب بله، نوروزیان هستم، فوق لیسانس هنرهای دراماتیک.
_ پس کل ماجرا نقش بازی کردن است!
_ نقش تنها هم نه.
_ منظورت را نمیفهمم!
_ کم کم میفهمی. فقط این را بگویم، من وقتی این جا آمدم سالم و سرحال بودم، اما حالا این اسهال لعنتی ولم نمیکند. بیشتر از ده بار پیش دکترهای مختلف رفتهام، سر در نمیآورند.
_ یعنی چه سر در نیم آورند؟
_ یعنی همین. سر در نمیآورند. آزمایش و دوا و پرهیز غذایی همهاش کشک است.
مثال ۲:
_ اخوی مثل این که نمیفهمی چه میگویم! علم پزشکی و همهی این نسخههای خانگی و توصیههای سنتی، جلو مریضی من تر زدهاند. هیچ راه فراری نیست، نقشت را باید تا آخر بازی کنی.
زنگ اخبار را زدند. هر دو از جا پریدیم. حتماً دو سه توریست انگلیسی یا آلمانی یا نمیدانم فرانسوی یا هلندی بودند. نوروزیان سریع حالت گرفت. باز رگهای شقیقه و پیشانیاش باد کرد و دو قطره اشک گوشهی بیرونی چشم هاش دیده شد. در را باز کردم. با صدایی خفه گفت: «یک خواهشی ازت دارم.»
طوری گفت که دلم سوخت، گفتم: «بکو.»
گفت: «بیا و بزرگواری کن، دو سه روز جات را با من عوض من، زانوم حسابی خشک شده. خانم صادقی با من.» صدای پا و حرف زدن از راهرو میآمد، تندی گفتم: «حرفی نیست. و بیرون رفتم.»