ژان فروستیه، رمان نویس، پزشک و منتقد ادبی.
از رمانهای او: فقط با نسخه داده میشود (۱۹۵۲)، تابستان دیگر (۱۹۶۲)، پل موقت (۱۹۶۳) میراث باد (۱۹۸) داستان کوتاه «زن ناشناس» از مجموعه داستانهای او تپههای شرق (۱۹۶۷) انتخاب و ترجمه شده است. /
زن ناشناس
آن عکس را درمیان دستهٔ نامههایش یافت، هنگام خوردن صبحانه.از حسن اتفاق، سربچهها روی پیالهٔ شیرقهوهشان خم بود و مادرشان نان میبرید. عکس و نامهها را توی جیبش گذاشت و به صدای بلند اعلام کرد که بقیهٔ نامهها دراداره خواهد خواند. بیتأمل از خانه بیرون رفت.
همین که به کوچه رسید، داخل هشتی خانهای شد تا با دل فارغ عکس را تماشا کند. زن سریدار از اتاقش درآمد. از زنهای سریدار میترسید: نگهبانهای کِپی به سر و شلاق به دست باغهای ملّی دوران کودکیاش را به یادش میآوردند. این زن با قیافهٔ بد گمان به او مینگریست. سلامی کرد و دوباره به راه افتاد.
در اتوبوس، دستش را از روی پارچهٔ لباس به عکس فشار داد بی آن که جرئت کند و آن را درآورد. اما خاطرهٔ روشنی از تصویر در ذهن داشت: دختر بسیار جوانی، پشت بر دیوار و چهره بر آفتاب، میخندید. مرد با خود اندیشید: «شوخی لوسی است؛ خواستهاند حسادت هوگت را تحریک کنند. تیرشان به سنگ خورد.»
از وقتی که رئیس کارگزینی شده بود همکاران قدیم احترام نگران کننده ای به او میگذاشتند. دیگر آنها را جز از روبه رو نمیدید. از دفترش که میخواستند خارج شوند پس پس تا دم در میرفتند. پیش از آن هرگزتوجه نکرده بود که عدم تناسب اندام آدمی چه رقت بار است و پشت آدمها چه اعتماد واطمینانی میبخشد. از این پس همیشه کسی پیدا میشد که بیاید و شایعاتی را که پشت سرش رواج داده بودند پیش رو بازگو کند. مثلاً میگفتند که او ماشین نویس هایش را از روی آزمایشهایی که ربطی به کار ماشین نویسی ندارد انتخابمیکند. با خود اندیشید که یقیناً یکی ازهمین بی شرفهاست که این حقه را سوار کرده است و چون خانم
منشیاش از اتاق بیرون رفت فرصت را مغتنم شمرد تا نگاهی به تصویر بیندازد. در پشت عکس _ به قطع کارت پرستا_ هیچ نوشته ای نبود و نه هیچ نامه ای همراه مرسله. روی پاکت، نشانی دست نوشتهٔ او درست و دقیق بود.
«نمیدانم یک همچه دختر به این خوشگلی را ازکجا پیدا کردهاند.» به نظرش رسید که از ده سال پیش با هیچ دختر خوشگلی برخورد نکرده است؛ درست از هنگام ازدواج با هوگت. پس از ازدواج، کار اداری به اندازه ای مشغولش کرده بودکه از آستانهٔ چهل سالگی گذشته بود بی آن که متوجه آن شده باشد. حتی برای سالروز چهل سالگی، یکی از آن حرفهای شوخ و اندکی تأثرآمیز را هم نشنیده بود، از همان حرفهایی که وقتی رئیس را به ارامگاه ابدیاش مشاء یعت میکنند به فکر آدم میرسد. به این مناسبت متوجه شد که دختر تصویر، توی گورستان میخندد. دیواری که دختر برآن تکیه داشت دیوار بقعه بود. طرف راست، آن چه دور وبرش را گل و بوتهٔ حجّاری شده گرفته بود معلوم بود که در بقعه است. و طرف چپ، ته عکس، سنگهای سفیدی به چشم میخورد که سنگ قبر بود. از این مشاهده منقلب شد، اما چون خانم منشی به اتاق برگشت ناچار عکس را پنهان کرد.
ترتیبی داد که بتواند پیش از رسیدن ظهر از اداره بیرون برود. ایستگاه راه آهن شرق با کافههای متعددش نزدیک بود. به خلوتترین کافه رفت و به خلاف عادت مشروب سفارش داد.توی کافه میتوان سربه سر دختری گذاست_ نزدیک او یک زن و مرد گرم عشقبازی بودند_ اما نمیتوان به طور جدی، در مدتی طولانی، عکسی را تماشا کرد: این خلاف عرف است توی کافه با مشتریها فراواناند و مزاحم، یا خدمتکاری ندارد و میآید راست روبه روی آدم میایستد. هی که نمیشود دستور تازه داد و او را از کنار خود دور کرد. تا خد متکار سینی را آماده سازد و بعد سرماشین حساب برود و مبلغ پرداختی را روی کاغذ ثبت کند، به زحمت میتوان روی نیمتنهٔ سفید دخترنقش حروف اول اسمش را خواند: س. ت. تازه باید این را به کمک ذره بین محقق کرد، چون که از گیلاس دوم به بعد، وقتی که عدات به خوردن مشروب نداری، سرت گیج میرود، خسته و دیر به خانه برمی گردی، حواست پرت است. بی آن که چیز بیشتری دستگیرت شود دوباره راه می افتی و به اداره میروی.
بعدازظهر به نظرش تمام شدنی آمد. مشکلات اداری که تا دیروز به سادگی حل میشد امروز برایش معما بود. دقتش به جای آن که قرار بگیرد پیشاپیش میدوید، چهار نعل می تاخت، انگار میخواست زودتر از همه خود را به ساعت شش برساند. از بس دنبالش دوید نفسش به شماره افتاد. حتی یک بار هم نتوانست به یاد دختر جوان باشد، اما درعین حال خشمگین بود که چرا نمیتواند. طرف عصر، حواسش را جمع و جورکرد. برای نخستین بار به خود گفت که به واقعه ای ناچیز اهمیتی بی اندازه میدهد.
«جز شوخی ممکن نیست چیز دیگری باشد. در این صورت، اگر هم از این دختر خوشم بیایید هیچ وقت نمیتوانم بفهمم کیست. الان این عکس را نابود میکنم.»
روی میزش یک جام بزرگ برنجی بود که گاهی اسناد محرمانه را درآن میسوزاند. کافی بود که عکس را میان دو برگ کاغذ بگذارد، پاره کند، شعلهٔ کبریت را نزدیک ببرد. اتفاقاً هم یک نامهٔ بی امضای تازه رسیده دربارهٔ منشیاش زیر دستش بود. منشی که روبه روی او کار میکرد فقط میتوانست شعلهٔ آتش را ببیند و حرکت دست او را، که هر دو را میرهاند، هم رئیس و هم مرئوس را. عکس را لای نامهٔ بی امضاء گذاشت.
«و اگر شوخی نباشد؟»
آن وقت باید قبول کرد که س. ت. تیزهوشی او را به آزمایش گذاشته و میان بقعه و گورها منتظر ایستاده است تا او به دیدارش برود. احتمال صّحت این فرض ضعیف بود، اما آرزوی تحقق آن قوت گرفت. این مرد که زنش را دوست میداشت فهمید که زنش دراین ده ساله زیبایی را از همهٔ زنهای دیگر عاریه گرفته و برچهرهٔ خود چسبانده است. در پشت این نقاب، کم کم پیرشده بود. حالا سوزان_آخر اسم کوچک س. ت. جز این نبود_به موقع میرسید تا پتهٔ زنش را روی آب بیندازد.به همین بس کرد که نامهٔ بی امضاء را بسوزاند. در آن نامه منشیاش اودت دوومتهم شده بود که با مدیر عامل روابط عاشقانه دارد. از تصور این ام رخنده اش گرفت. نگاهی به آن دختر بلند بالا انداخت که نوک زبان را لای دندانها گذاشته و ابرو درهم کشیده بود و ماشینم یکرد. با خود گفت: «نه بابا، با مدیرعامل که ممکن نیست، بیچاره پیرمرد است.»
به هوگت قول داده بود که همراهش به سینما برود. کار فوری را بهانه کرد تا از خانه بیرون برود. میترسید که توی ذوق زنش بزند. زنش گفت که در این صورت میماند و رخت میشوید، یعنی که حالا به رختخواب نمیرفت و هر لحظه ممکن بود وارد اتاق کوچک شود که دفتر کار شوهرش بود.
به جمع و تفریق پرداخت، ارقام را دریف کرد، تا این که هوگت عاقبت رفت و خوابید. آن وقت ذره بینی از کشو درآورد و عکس را با موشکافی بررسی کرد. حق داشت که به ذره بین اطمینان کند.
دست راست، پایین عکس، آن جا که دیوار بقعه درزمین فرو میرفت، امضایی آشکارا به چشممیخورد. تصویر امضاء شده بود: «ژ. بادن» یا «سادو». دفتر تلفن را گشود، بخش عکسخانه ها را آورد. این اسم جز «ژان رادو» نبود: «ژان رادو، عکسهای آماتوری، عکسهای هنری».
خیلی طول نداده بود تا سوزان را یافته بود. همین که در رختخواب پهلوی زنش دراز کشید کمی احساس پشیمانی میکرد.پنج دقیقه پیش از آن که دکان باز شود دم در عکسخانه حاضرشد. پشت شیشه، تصاویر بزرگ شدهای هویدا بود که از شادی زندگی میدرخشید. جز لبخند به چشم نمیخورد، لبخند به دریا، به برف. به کوه، به باد، به بادبان. از خود پرسید که آیا زندگیاش را نباخته است. شاید او تنها کسی بود که نمیخندید، سوزان حتی در گورستان میخندید. چه درس عبرتی!
با قدمهای محکم وارد شد و تصویر سوزان را از کیف در آورد.
_ من یک عکس دارم که در کارگاه شما ظاهر شده است.
مغازه دار زن بد اخمی بود.
_ ما هیچ وقت روی همچه کاغذی عکس نمیاندازیم.
_ آخر مگر این امضای شما نیست؟
_ ما هیچ وقت همچه کارهایی را امضاء نمیکنیم.
بیرون آمد، پشت شیشه در برابر شادی دیگران درنگ کرد. راست و برهنه بر ساحل، زن جوانی به دریا سلام میداد. این زن عکسش را برای او نفرستاده بود. احساس کدورت کرد، اما به خود گفت که سوزان از این هم خوشگل تر است.به اداره رسید، مادموازل دوو قیافهٔ او را افسرده دید. عصبی مینمود.
دم به دم دستش را درجیب راست کتش فرو میکرد. شایدان جا تسبیحی یا طلسمی برای رنجهای دل پنهان کرده بود. چندین برا اودت را به بخش خرید یا به حسابداری فرستاد. دختر پیش خود گفت که رئیسش حتماً میخواهد تنها باشد. تا گریه کند شاید. آن شب عکس را از خود جدا کرد. همین که از اداره در آمد آن را به متخصصی سپرد تا برای فردا سه نسخه زا روی آن تهیه کند که یکی از آنها به بزرگترین اندازهٔ ممکن باشد.
فردا شنبه بود. به زنش گفت که قراراست در اداره جلسهای از رؤسای بخشها تشکیل شود و بعد همان جا ناهار بخورند. وبنابراین دیربه خانمه میآید. کیف چرمی مخصمصی را که روزپیش تهیه کرده بود زیر بغل گذاشت و از خانه بیرون آمد.
نزدیک ایستگاه راه آهن شرق وارد هتلی شد و اتاقی خواست.
_ با حمام؟
_ با دستشویی کافی است.
_ یک روزه؟
_ چند روزه.
ورقه ای به او داده شد تا اسم و رسمش را بنویسند: شارل رولان، از فلان جا. به بهمان جا. سپس به سراغ سوزان به خیابان لافایت رفت. سوزان قد کشیده بود. پاکت مقوایی به زحمت توی کیف چرمی
جا گرفت. نخواست کار را معاینه کند.
_ حتماً خوب شده است.
ترجیح میداد که او را در خلوت ببیند. با شتاب به هتل برگشت، دراتاق را بست، درپاکت را گشود.
خندان، آفتابی، با دستهای ظریف و انگشتهای بلند، به دیوار بقعه پشت داده بود و با نوک پایش، پای بلند و کشیدهاش، انگار روی زمین خط میکشید.
دور و بر او سایه بود و در ته عکس، قبرهای سفید.
او را روی رف بخاری دیواری گذاشت. صندلیاش را نزدیک برد. سپس مشغول کشف پیام شد.
آیا این پیام در درختها منقوش بود که برگهایشان به شکل مجموعههای عجیبی از حروف الفبا تقطیع شده بود و نوک تیزترین و کم استعمال ترین حروف در آنها به فراوانی دیده میشد:
؟ یا روی زمین، آن جا که ریگها رقم صفرمی زدند؟ x_ y_ z
هنوزچه قدرکارمانده بود! آیا نباید محلولی، دوای مخصوصی برای ظهوربه کاربرد؟ اما با بقعه چه کند؟ کاملاً محسوس بود که کلید حل معما درآن جاست. غرابت زمینهای که سوزان برای تجلّی انتخاب کرده بود هدفی جز این نداشت که توجه را به آن معطوف کند.از کیف چرمی کتاب راهنمای پاریس را درآورد، نقشهٔ گورستانها را آورد.
کدام گورستان این گونه به تپه ای تکیه داشت که بر شیب آن، عکس، دو دودکش کارخانه محسوس بود؟
تصویر را در پاکت گذاشت و همه را لای ملافههای تخت. تازه به یاد «خاکسترگاه مردگان» در گورستان پرلاشز افتاده بود. با تاکسی به آن جا رفت.
خیابان اصلی باغ را به سرعت پیمود. وه که چه قدر بقعه! و اختلافشان با یکدیگر به اندازه ای ناچیزبود که وقتی آدم از برابر آنها میگذشت میپنداشت که ناظر بازی جفتک چارکش است. روی هم رفته، همیشه همان یک بقعه را میدیدی، منتها کمی دورتر، کمی بلندتر.
حتی یک لحظه به فکرش نرسید که به نزد اهل قبور آمده است. بقعهها اموات را بلعیده بودند و به جای آنها زندگی میکردند. به نام آنها، به بهانهٔ آنها.
برتپه هجوم میبردند، بهترین محل را تصرف میکردند، با بهترین چشم انداز بر پاریس.
فقط در نوک قلّه نفس تازه کرد، در میان قبرهای مهاجم و پیروز. سپس با تأسف به زیر درختها فرو رفت. آخر غرضش جز یافتن منظرهٔ عکس نبود.
درختها مزاحمش بودند. عاقبت میان شاخ و برگها آن دو دودکش خاکسترگاه را با گردهٔ خمیده و دوعمارت جنبیاش دید که مانند دو چرخ کشتی بخارکهنه ای بود که با سوختن مردگان گرمش کنند.
با حفظ فاصله، عکس به دست، عمارت را دور زد.
«دو دودکش بر فراز درختها، یک درهٔ کوچک، و پیشاپیش همهٔ اینها سوزان و بقعهاش.»
همهٔ خیابانهای باغ را، همهٔ چهارراهها را گشت. در آن سوی «دیوارفدره» دودکشهایی کشف کرد و کوشید تا از آنها به عنوان سرنخ استفاده کند. سپس، طرف پاریس، دودکشهای دیگری دید. هیچ بقعه ای چنین پهنایی نداشت و چنین چهارچوب گل و بوته داری. خود را به دیت غریزه سپرده و بیهوا به راه افتاد. این ور و آن ور، روی سنگ قبری، نام سوزانی را میدید که مدتها پیش از دارفانی رفته بود؛ اما هیچ سوزان زنده ای بر او رخ ننمود. مگر امید نبسته بود که او همان روز ببیند که مشغول گذاشتن دسته گل روی مزاربستگانش است و دارد شمشادهای حاشیه را با قوطی کهنهٔ سوراخ شده ای آب میدهد؟
جستجو کرد تا بی گاه شد، تا رنگ بستن گورستان به صدا درآمد. توی کوچه جستجوهایش را ادامه داد: ناگهان چشمشم به دودوکش های نانوایی بالای سر عمارت ها خیره ماند. متوجه شد که از پا درآمده است. پشت شیشهٔ رستورانی، میگوی سرخ کرده دید. به درون رفت.
هوگت امشب شام را تنها بخورد، با بچهها. چه اهمیت داشت؟ مدتها بود که میگو نخورده بود، درست از هنگام جشن عروسیاش. از شراب آلزاس نوشید. سوزان او را به هرزگی کشانده بود. ته بطری را بالا آورد. قلبش قوت گرفت. هنوز گورستانهای بسیاری مانده بود که میبایست بازدید کند!
اما فردا صبح دیر از خواب برخاست. زنش به او گفت: مهمانی شبانه به تو نمیسازد.
به سبب همین حرف، پیش از ظهر را درخانه ماند. بعدازظهربه زحمت جرئت کرد که از خانه بیرون رود، به بهانهٔ این که باید یک نامهٔ فوری یه پست بیندازد. به هتل رفت. سوزان را از زیر رخت خواب درآورد، دوباره او را روی رف بخاری نشاند.
مدتی نشست و تماشایش کرد. چیزی در درونش الحاح میکرد: «نه، شما را به خدا، قبرستان نه! نخواهید مرا وادار کنید که از همهٔ مردههای پاریس دیدن کنم. آیا نمیشود لطفاً اشاره ای به من بکنید، معجزهٔ کوچکی برای خاطر من بکنید؟»
آن وقت به یاد مردی افتاد که تصویر «ژوکوند» را ازموزهٔ لووردزدیده وماه ها لبخندش را سؤال پیچ کرده بود. «کارم به این جا کشیده است. از سرقت که بگذریم، من هم مثل دزد ژوکوند مخّبط شدهام.»
با این همه، با ذزه بین درشتی تصویر تصویر را وارسی کرد. گاهی انگار درسایهٔ درختها کلمههایی تشکیل میشد: «سوز»، سپس حرفهای مزاحم میآمدند و پارازیت میانداختند: «سیئوز».
سراسرآن هفته، همین طور حروف را میدید که درهم میرفتند. پیام اصلی سوزان با پیامهای دیگر تقاطع میکرد و به صورت ورّاجی آشفته و ریزی در میآمد مثل امواج کوتاه در رادیو. اما دیگر شک به ذهن پژوهنده راه نمییافت. با شیوهٔ دانشمندای که در طلب شکافتن راز اتم ضمناً به اختراع دوربین الکترونی میرسد، راه خود را میدید که به جای جای از اکتشافات فرعی نشاندارشده است.
از آن پس اندک اندک، با لذت داشتن یک اتاق شخصی برای خود تنهایش آشنا میشد، اتاقی که در آن به رؤیا فرو میرفت و پنجرههایش روبه ایستگاه راه آهن باز میشد اعمال بشری را به مهیجترین لحظات زندگی آنها منحصرمی کرد: لحظههای عزیمت و ورود. دردونتهای خط آهن، زندگی تازه ای آغاز میشد که درآن، زنان زیبای مسافر وارد میشدند. با دستهای آزا، زیرا بارهای سنگین را که مخلّ لذت بود به باربرسپرده بودند. این مسافران که فقط در لحظهٔ کوتاهی به چشم او میآمدند هر کدام راههای تازه ای، ماجراهای محتملی بودند که به طریقهٔ واکنش زنجیری، مفهوم وفاداری را دراو منفجر میکردند و هوسی را که در طی سالهای دراز روی تنها وجود زوجهٔ شرعیاش مجتمع شده بود میپراکندند.
بنابراین اتاقش را درهتل نگه داشت بود و درفاصلهٔ میان دو مشاهدهٔ فرعی، کارهای اصلیاش را در مورد سوران دنبال میکرد. پس از کوشش بیهوده ای برای کشف هویت او، آکندن شخصیت او را در میان حروف مطالعه میکرد. کتابی دربارهٔ خط شناسی خریده بود و خطوط منقوش برپاکت عکس را بررسی میکرد. درپایه های ازهم گشودهٔ حروف و درپیش ظریف طرحهای اسلیمی، اثری ازلطافت و شهوت میدید.
اما این زن خواستنی را کجا بیابد؟ همه جا را در پی او میگشت؛ عنان به تصادف و تقدیرسپرده بود. چه بسا که ناگهان روی آگهیهای فیلم، روی روزنامههای عصر، روی صندلیهای کافه یا مترو ظاهر شود. و هم چنان که خیالش در جستجوی زن ناشناس رشد میکرد، چهرههای آشنا از نظرش محو میشدند. زن، منشی، فرزندان، دوستانش را دیگر نمیدید. آنها را فقط از روی نشانههای ریزباز میشناخت: حروف اول اسم روی پلیور، نقش کراوات، سنجاق یخه، قلم خودنویس، فندک.
یک شب فهمید که اگر اصرار بورزد تا رازش را برای شخص خود نگه دارد ناگهان با صدای بلند در کوچه حرف خواهد زد.
دربارهٔ همهٔ امور مهم زندگی با زنش بحث کرده بود. آخر هیچ وقت به او خیانت نکرده بود. یعنی هنوز. صبرکرد تا بیاید و پهلویش بخوابد. آن وقت به او گفت که تصادف سندی در اختیارش گذاشته است مربوط به مصالح مملکتی و دفاع ملی. از واکنش هوگت بیم داشت. هوگت علاقه نشان داد، اما اصلاً ابراز تعجب نکرد. ناچار رفت و اسناد و ذره بین را آورد.
_ این جا را نگاه کن، این حروف را، میان شاخ و برگ درختها.
_ آره، میبینم. و حروف دیگری هم میبینم، این جا. آن جا. و روی دیوار بقعه.
اکنون شوق و ذوق به خرج میداد؛ دیگرتا این جاش را نخوانده بود.
ناگهان زن به او اشاره کرد که ساکت شود. سپس برخاست و سری به اتاق بچهها زد و برگشت.
_ به نظرم آمد که ژاک سرفه میکند.
دوباره در بستر دراز کشید.
_ به هرحال، این قضیه مربوط به مانیست، بهتر است بخوابی.
نتوانست بخوابد. آن شب، لبخند سوزان به شکل زهرخند در آمد. حرف از جاسوسی زده بود و حالا این فکر خود به خود بر او تحمیل میشد، هم چنان که فکر پیام عشق تحمیل شده بود. کیست که نداند در گوستان ها اسلحه و اشیای خطرناک تر را پنهان میکنند؟ آخر مردهها به چه درد میخورند جز این که مخفیگاه زندهها بشوند؟
مضطربانه منتظر نامه رسان ماند. دلش گواهی میداد که امروز صبح میان نامهها اگر دقیق شود پیدا میکند. زودتر از وقت معمول از خانه بیرون رفت تا در کوچه برسرراه نامه رسان بایستد. این بابا خبرنداشت که به دور گردنش خرجینی آوبخته است مملو از مواد منفجرشونده. با بی خبری مطلق، در میان دینامیت کاوش میکرد.
_ برای آقای شارل رولان….. بفرمایید.
بستهٔ کلفتی نبود. یک دفترچهٔ ساده بود از انجمن دوستداران تمبر درهلند.
اما نشانی روی نوار دفترچه مبیّن نیرنگ نگران کننده ای بود. این سوزان که برای فرستادن عکسش جوهر آبی به کار میبرد حالا مرکب سیاه انتخاب کرده بود. از خط ساده و پررنگ و متورّم و فاصله دار نخستین، اینک برای بهتر فریفتن مردم، به خط فشرده و اصلاح شده و زاویه داری گراییده بود. همین عدم مشابهت مبدأ مشترک هر دو پیام را ثابت میکرد.
هم چنان که روی ورقههای شهربانی، به اهتمام مفتشی زیرک، آن سبیلوی دیروزی واین سالکی امروزی، زیرشماره ای واحد یک جا گردآمدهاند.
نگاهی به دفترچه انداخت. در صفحهٔ اول، انجمن از اعضای فرانسوی خود دعوت میکرد که روز پنجشنبهٔ آینده، ساعت چهارده، در برابرمدخل اصلی گورستان «پاسی» اجتماع کنند.
«آره، پس منتظر باشید تا بیایم! خیال کردهاند که من به دام سوزان اینها می افتم؟»
به پشت سرنگریست. مردم دنیا همه چشم بر او دوخته بودند. دم ایستگاه اتوبوس، ده یا پانزده نفر وانمود میکردند که منتظرند. همه جا آدمها پرسه میزدند، تظاهر میکردند که به ساختمان مینگرند یا روزنامهشان را میخوانند.
چندین زن خواستنی، مقابل شیشههای مغازهها، طعمههای کاملاً آشکاری بودند برای کشاندن به دامهایی ماهرانه. در کافهها، ناظران بی حرکت توی دستگاههای خودکار و تلفنهای عمومی سکّه میانداختند و چنان که پشت رادار ایستاده باشند مسیر نامنظم اتوبوس خط ۳۲ را به ایستگاه راه آهن شرق دنبال میکردند.
در پشت میزاداره، چندین بار دفترچه را ورق زد. اخطار مهم همان صفحهٔ اول بود؛ بقیهٔ مطالب تا سرحد امکان عادی و بی خاصیت جلوه میکرد. این آدمها در کار خود خیلی زرنگ بودند.
درگیر و دار این توهّم مداوم که گلاویزش شده بود، صدای منشیاش که اشتغالات روزمره را به یادش میآورد لطیف و شیرین مینمود. این صدا در اتاقی با دیوارهای کلفت و درهای دوگانه میپیچید. خوشبختی آرام و آسوده ای ازنو به وجود میآورد، و از راه غیرمستقیم، دوباره تصویرسوزان به لبخند وا میداشت.
از حالا تا پنجشنبه فرصت داشت که فکر کند، از بیم به امید برسد و از ماجرایی جنسی به ماجرایی ساده، از حالا تا ان وقت باید کارمندانی را از کار برکنار کند و کارمندان دیگری را به کار بگمارد، پی درپی به پرسشهای منشیاش پاسخ بدهد که صدایش صبح لطیف و شیرین بود و طرف عصر عذاب آور و زجردهنده.
کمی پیش از ساعت شش دچار خشمی ناآگهانی شد:
_ ولم کنید! پدر حسابدارمتخصص هم کرده؟ هر کی را میخواهید، استخدام بکنید. همهشان بلدند حساب بکنند. فقط من بلد نیستم.
سپس مشغول مرتب کردن کاغذهای روی میزش شد. اودت، مثل هر روز عصر، صورت کامل را آن جا گذاشته بود. چشمش به یک خط غیرمرسوم افتاد، سرش را پیش برد. روی صفحهٔ اول، نام و نشانی خود او یر جای همیگشی، پشت سرمدیرکل، منقوش بود؛ اما در این ورقهٔ ماشین شده، از میان همهٔ سطرها، فقط سطری که به او مربوط میشد با دست نوشته شده بود، با خطی ناپخته، نامشخص، پایین رونده، گودافتاده؛ خود خط سوزان!
اودت داشت میرفت، یک آستین پالتوش را پوشیده بود. صدایش کرد.
_ حال من خوب نیست. سرم درد میکند، چشمم خسته شده است. آیا این ورقه عادی است؟ به نظرم
میآید که بعضی جاها را با قلم اصلاح کردهاند.
اودت به مهربانی لبخند زد.
_ اشتباه میکنید، همهاش درست و عادی است.
کیفش را باز کرد، یک لوله آسپرین درآورد.
_ خوب نیست این جور نگران باشید. هر روز میبینم که شما عصبی تر و گرفته تر میشوید. خوب نیست.
لبخند فریبایی داشت، با چشمهایی میشی و مژههایی که روی گونهاش سایه میانداخت.
اودت رفت و او تنها ماند. به ورقهٔ روی میزش نگریست. حق با اودت بود. نام او هم مثل نام دیگران ماشین شده بود، مثل نام اودت در صفحهٔ بعد: دوو_ اودت. نشانی: کوچهٔ کلروال، شماره ۲۵.
دور نبود؛ آن طرف کانال بود. به آن جا رفت. خوشبختانه پل متحرک، در فاصلهٔ میان دو عبور کشتی، سرجایش بود.
پس از گذشتن از خندق، قلعهٔ دفاعی اودت یکباره فرو میریخت: یک پلکان زشت برای رفتن به طبقهٔ هفتم، یک در کوچک نازک، یک پیراهن بلند دوپولی، خود را در تخت خواب پهلوی او یافت.
از روی تخت خواب، از پشت پنجرهٔ کوتاه شهر دیده شد. شهر از آن بالا، بدون ویترینهای سبک جدید، و بدون ساکنانش، با بامهای قدیمی و کلیساهای کهنهاش، سنش را آشکارا نشان میداد. اودت از رختهایش که جدا شد همسن سوزان بود. حس میشد که تا ابد در جوانی، ثابت و مستقرشده است، مثل سوزان روی عکسش. شب فرود آمد اما چیزی برسن اونیفرود. اودت گفت:
_ حالا دیگر باید برگردید، توی خانهتان نگران میشوند.
پیش از آن که حرفی بزند لحظه ای ساکت ماند:
_ و فردا؟ فردا چه میشود؟
_ فردا؟ فردا هم مثل امروز، اگر بخواهید.
_ و روزهای دیگر؟ و بعد؟
_ بعد حرفش را میزنیم.
خود را در کوچه یافت، با سعادتی که میخواست پنهان کند. اما هیچ کس به او توجهی نداشت. مردم پی کار خود میرفتند بی ان که دربند عشقهای دیگران باشند. هیچ کس اعتنا نکرد که او وارد هتل شد
و پس از کشیدن پردههای اتاقش، رفت و تصویر سوزان را از روی گنجه برداشت تا آن را در کنج ئبخاری بگذارد، تا ان را بسوزاند، تا جانی را که از این پس ساکن جسم اودت خواهد شد از آن پس بگیرد.
کاری بود کارستان. عاشق منشیاش شد. آن چنان که وقتی بعدها دم در یکی از سینماهای محله به عکسها نگاه کرد و در چهرهٔ ستارهٔ اول فیلم امریکایی موسوم به «قتل در گورستان» سوزان را باز شناخت هیچ احساس هیجان نکرد.
______________________
بررسی داستان
راوی: سوم شخص دانای کل «محدود به ذهن مرد»
مثالها:
* آن عکس را درمیان دستهٔ نامههایش یافت، هنگام خوردن صبحانه.
از حسن اتفاق، سربچه ها روی پیالهٔ شیرقهوه شان خم بود و مادرشان نان میبرید. عکس و نامهها را توی جیبش گذاشت و به صدای بلند اعلام کرد که بقیهٔ نامهها دراداره خواهد خواند. بی تأمل از خانه بیرون رفت.
* مرد با خود اندیشید: «شوخی لوسی است؛ خواستهاند حسادت هوگت را تحریک کنند. تیرشان به سنگ خورد.»
ژانر: واقعگرای مدرن ذهنی
مردی متأهل با وجود فرزندان به صورت اتفاقی با عکس دختری روبه رو میشود و در ذهن خود او را دوست دختر خود میپندارد. د رواقعیت به دنبال او از روی عکس میگردد.
مثالها:
* آن عکس را درمیان دستهٔ نامههایش یافت، هنگام خوردن صبحانه.
از حسن اتفاق، سربچه ها روی پیالهٔ شیرقهوه شان خم بود و مادرشان نان میبرید. عکس و نامهها را توی جیبش گذاشت و به صدای بلند اعلام کرد که بقیهٔ نامهها دراداره خواهد خواند. بی تأمل از خانه بیرون رفت.
* در اتوبوس، دستش را از روی پارچهٔ لباس به عکس فشار داد بی آن که جرئت کند و آن را درآورد. اما خاطرهٔ روشنی از تصویر در ذهن داشت: دختر بسیار جوانی، پشت بر دیوار و چهره بر آفتاب، میخندید. مرد با خود اندیشید: «شوخی لوسی است؛ خواستهاند حسادت هوگت را تحریک کنند. تیرشان به سنگ خورد.»
* «نمیدانم یک همچه دختر به این خوشگلی را ازکجا پیدا کردهاند.» به نظرش رسید که از ده سال پیش با هیچ دختر خوشگلی برخورد نکرده است؛ درست از هنگام ازدواج با هوگت.
دلالتمندی داستان:
هر چیزی به هر شکلی باید دلایلی داشته باشد، چیزی که در این داستان مهم است: کسی عاشق میشود جهان را ریزتر نگاه میکند.
مثالها: «نمیدانم یک همچه دختر به این خوشگلی را ازکجا پیدا کردهاند.» به نظرش رسید که از ده سال پیش با هیچ دختر خوشگلی برخورد نکرده است؛ درست از هنگام ازدواج با هوگت. پس از ازدواج، کار اداری به اندازه ای مشغولش کرده بودکه از آستانهٔ چهل سالگی گذشته بود بی آن که متوجه آن شده باشد. حتی برای سالروز چهل سالگی، یکی از آن حرفهای شوخ و اندکی تأثرآمیز را هم نشنیده بود، از همان حرفهایی که وقتی رئیس را به ارامگاه ابدیاش مشاء یعت میکنند به فکر آدم میرسد.
* ترتیبی داد که بتواند پیش از رسیدن ظهر از اداره بیرون برود. ایستگاه راه آهن شرق با کافههای متعددش نزدیک بود. به خلوتترین کافه رفت و به خلاف عادت مشروب سفارش داد.
مسئلهٔ داستان چیست؟
عکس دختری که مرد به صورت کاملاً اتفاقی لا به لای نامهها یافته، به دنبال آن دختر میرود.
مثالها: * آن وقت ذره بینی از کشو درآورد و عکس را با موشکافی بررسی کرد. حق داشت که به ذره بین اطمینان کند.
دست راست، پایین عکس، آن جا که دیوار بقعه درزمین فرو میرفت، امضایی آشکارا به چشم
میخورد. تصویر امضاء شده بود: «ژ. بادن» یا «سادو». دفتر تلفن را گشود، بخش عکسخانه ها را آورد. این اسم جز «ژان رادو» نبود: «ژان رادو، عکسهای آماتوری، عکسهای هنری».
* آن شب عکس را از خود جدا کرد. همین که از اداره در آمد آن را به متخصصی سپرد تا برای فردا سه نسخه زا روی آن تهیه کند که یکی از آنها به بزرگترین اندازهٔ ممکن باشد.
* نزدیک ایستگاه راه آهن شرق وارد هتلی شد و اتاقی خواست.
_ با حمام؟
_ با دستشویی کافی است.
_ یک روزه؟
_ چند روزه.
ورقه ای به او داده شد تا اسم و رسمش را بنویسند: شارل رولان، از فلان جا. به بهمان جا. سپس به سراغ سوزان به خیابان لافایت رفت. سوزان قد کشیده بود. پاکت مقوایی به زحمت توی کیف چرمی
جا گرفت. نخواست کار را معاینه کند.
_ حتماً خوب شده است.
ترجیح میداد که او را در خلوت ببیند. با شتاب به هتل برگشت، دراتاق را بست، درپاکت را گشود.
خندان، آفتابی، با دستهای ظریف و انگشتهای بلند، به دیوار بقعه پشت داده بود و با نوک پایش، پای بلند و کشیدهاش، انگار روی زمین خط میکشید. دور و بر او سایه بود و در ته عکس، قبرهای سفید.
محور معنایی داستان چیست؟
دگرگونی شخصیت انسان مدرن، با یک عکس شخصیت او تحول پیدا میکند، از زن و فرزندان، محیط اداره میگریزد. عکس آن دختر او را به قبرستان میکشاند. عدم عشق، اندیشیدن به دیگری، تکرار روزمرگی، تنهایی با وجود داشتن خانواده، شهوت سیری ناپذیری انسان مدرن را نویسنده نشان
میدهد.
دگرگونی شخصیت انسان مدرن
مثالها: * آن عکس را درمیان دستهٔ نامههایش یافت، هنگام خوردن صبحانه.
از حسن اتفاق، سربچه ها روی پیالهٔ شیرقهوه شان خم بود و مادرشان نان میبرید. عکس و نامهها را توی جیبش گذاشت و به صدای بلند اعلام کرد که بقیهٔ نامهها دراداره خواهد خواند. بی تأمل از خانه بیرون رفت.
* تصویر را در پاکت گذاشت و همه را لای ملافههای تخت. تازه به یاد «خاکسترگاه مردگان» در گورستان پرلاشز افتاده بود. با تاکسی به آن جا رفت.
* حتی یک لحظه به فکرش نرسید که به نزد اهل قبور آمده است. بقعهها اموات را بلعیده بودند و به جای آنها زندگی میکردند. به نام آنها، به بهانهٔ آنها.
برتپه هجوم میبردند، بهترین محل را تصرف میکردند، با بهترین چشم انداز بر پاریس.
فقط در نوک قلّه نفس تازه کرد، در میان قبرهای مهاجم و پیروز. سپس با تأسف به زیر درختها فرو رفت. آخر غرضش جز یافتن منظرهٔ عکس نبود.
درختها مزاحمش بودند. عاقبت میان شاخ و برگها آن دو دودکش خاکسترگاه را با گردهٔ خمیده و دوعمارت جنبیاش دید که مانند دو چرخ کشتی بخارکهنه ای بود که با سوختن مردگان گرمش کنند.
با حفظ فاصله، عکس به دست، عمارت را دور زد.
«دو دودکش بر فراز درختها، یک درهٔ کوچک، و پیشاپیش همهٔ اینها سوزان و بقعهاش.»
عدم عشق
مثال: هوگت امشب شام را تنها بخورد، با بچهها. چه اهمیت داشت؟ مدتها بود که میگو نخورده بود، درست از هنگام جشن عروسیاش. از شراب آلزاس نوشید. سوزان او را به هرزگی کشانده بود. ته بطری را بالا آورد. قلبش قوت گرفت. هنوز گورستانهای بسیاری مانده بود که میبایست بازدید کند!
اندیشیدن به دیگری
مثالها: بعدازظهر به نظرش تمام شدنی آمد. مشکلات اداری که تا دیروز به سادگی حل میشد امروز برایش معما بود. دقتش به جای آن که قرار بگیرد پیشاپیش میدوید، چهار نعل می تاخت، انگار میخواست زودتر از همه خود را به ساعت شش برساند. از بس دنبالش دوید نفسش به شماره افتاد. حتی یک بار هم نتوانست به یاد دختر جوان باشد، اما درعین حال خشمگین بود که چرا نمیتواند.
* اما این زن خواستنی را کجا بیابد؟ همه جا را در پی او میگشت؛ عنان به تصادف و تقدیرسپرده بود. چه بسا که ناگهان روی آگهیهای فیلم، روی روزنامههای عصر، روی صندلیهای کافه یا مترو ظاهر شود. و هم چنان که خیالش در جستجوی زن ناشناس رشد میکرد، چهرههای آشنا از نظرش محو میشدند. زن، منشی، فرزندان، دوستانش را دیگر نمیدید. آنها را فقط از روی نشانههای ریزباز میشناخت: حروف اول اسم روی پلیور، نقش کراوات، سنجاق یخه، قلم خودنویس، فندک.
تکرار روزمرگی
مثال: از وقتی که رئیس کارگزینی شده بود همکاران قدیم احترام نگران کننده ای به او میگذاشتند. دیگر آنها را جز از روبه رو نمیدید. از دفترش که میخواستند خارج شوند پس پس تا دم در میرفتند.
تنهایی با وجود داشتن خانواده
مثال: از آن پس اندک اندک، با لذت داشتن یک اتاق شخصی برای خود تنهایش آشنا میشد، اتاقی که در آن به رؤیا فرو میرفت و پنجرههایش روبه ایستگاه راه آهن باز میشد اعمال بشری را به مهیجترین لحظات زندگی آنها منحصرمی کرد: لحظههای عزیمت و ورود. دردونتهای خط آهن، زندگی تازه ای آغاز میشد که درآن، زنان زیبای مسافر وارد میشدند. با دستهای آزا، زیرا بارهای سنگین را که مخلّ لذت بود به باربرسپرده بودند. این مسافران که فقط در لحظهٔ کوتاهی به چشم او میآمدند هر کدام راههای تازه ای، ماجراهای محتملی بودند که به طریقهٔ واکنش زنجیری، مفهوم وفاداری را دراو منفجر میکردند و هوسی را که در طی سالهای دراز روی تنها وجود زوجهٔ شرعیاش مجتمع شده بود میپراکندند.
شهوت سیری ناپذیری انسان مدرن
مثالها: * کتابی دربارهٔ خط شناسی خریده بود و خطوط منقوش برپاکت عکس را بررسی میکرد. درپایه های ازهم گشودهٔ حروف و درپیش ظریف طرحهای اسلیمی، اثری ازلطافت و شهوت میدید.
* چندین زن خواستنی، مقابل شیشههای مغازهها، طعمههای کاملاً آشکاری بودند برای کشاندن به دامهایی ماهرانه.
* اودت از رختهایش که جدا شد همسن سوزان بود. حس میشد که تا ابد در جوانی، ثابت و مستقرشده است، مثل سوزان روی عکسش. شب فرود آمد اما چیزی برسن اونیفرود. اودت گفت: حالا دیگر باید برگردید، توی خانهتان نگران میشوند.
پیش از آن که حرفی بزند لحظه ای ساکت ماند:
_ و فردا؟ فردا چه میشود؟
_ فردا؟ فردا هم مثل امروز، اگر بخواهید.
_ و روزهای دیگر؟ و بعد؟
_ بعد حرفش را میزنیم.
خود را در کوچه یافت، با سعادتی که میخواست پنهان کند. اما هیچ کس به او توجهی نداشت. مردم پی کار خود میرفتند بی ان که دربند عشقهای دیگران باشند. هیچ کس اعتنا نکرد که او وارد هتل شد
و پس از کشیدن پردههای اتاقش، رفت و تصویر سوزان را از روی گنجه برداشت تا آن را در کنج ئبخاری بگذارد، تا ان را بسوزاند، تا جانی را که از این پس ساکن جسم اودت خواهد شد از آن پس بگیرد. توصیف داستان بیشتراز کنش آن است.
چهارده صفحه از داستان بیشتر به توصیف اختصاص دارد تا کنش، بنابراین داستان توصیفی است.
مثالها:
* در پشت عکس _ به قطع کارت پرستا_ هیچ نوشتهای نبود و نه هیچ نامهای همراه مرسله. روی پاکت، نشانی دست نوشتهٔ او درست و دقیق بود.
«نمیدانم یک همچه دختر به این خوشگلی را ازکجا پیدا کردهاند.» به نظرش رسید که از ده سال پیش با هیچ دختر خوشگلی برخورد نکرده است؛ درست از هنگام ازدواج با هوگت. پس از ازدواج، کار اداری به اندازه ای مشغولش کرده بودکه از آستانهٔ چهل سالگی گذشته بود بیآن که متوجه آن شده باشد. حتی برای سالروز چهل سالگی، یکی از آن حرفهای شوخ و اندکی تأثرآمیز را هم نشنیده بود، از همان حرفهایی که وقتی رئیس را به ارامگاه ابدیاش مشاء یعت میکنند به فکر آدم میرسد.
* جستجو کرد تا بی گاه شد، تا رنگ بستن گورستان به صدا درآمد. توی کوچه جستجوهایش را ادامه داد: ناگهان چشمشم به دودوکش های نانوایی بالای سر عمارت ها خیره ماند. متوجه شد که از پا درآمده است. پشت شیشهٔ رستورانی، میگوی سرخ کرده دید. به درون رفت. هوگت امشب شام را تنها بخورد، با بچهها. چه اهمیت داشت؟ مدتها بود که میگو نخورده بود، درست از هنگام جشن عروسیاش. از شراب آلزاس نوشید. سوزان او را به هرزگی کشانده بود. ته بطری را بالا آورد. قلبش قوت گرفت. هنوز گورستانهای بسیاری مانده بود که میبایست بازدید کند!
نظریهٔ جدید پسامدرنها:
بودیار میگوید: «پسا مدرنیسم وضعیتی است که در آن تصویر به جای واقعیت مینشیند و مرز میان امر واقع و امر تشبیه سازی شده از میان میرود.»
بنابر این، مجازها بیشتر بر واقعیت اشراف دارند، مانند “عکس” در این داستان که “مجاز” است و بر واقعیت اشراف دارد. «بازی مجاز با واقعیت»
مثال: در اتوبوس، دستش را از روی پارچهٔ لباس به عکس فشار داد بی آن که جرئت کند و آن را درآورد. اما خاطرهٔ روشنی از تصویر در ذهن داشت: دختر بسیار جوانی، پشت بر دیوار و چهره بر آفتاب، میخندید. مرد با خود اندیشید: «شوخی لوسی است؛ خواستهاند حسادت هوگت را تحریک کنند. تیرشان به سنگ خورد.»
داستان سه سطحی است.
سطح اول:روایت واضح و آشکارعدم ابهام و پیچیدگی است.
مثال:آن عکس را درمیان دستهٔ نامههایش یافت، هنگام خوردن صبحانه.
از حسن اتفاق، سربچه ها روی پیالهٔ شیرقهوه شان خم بود و مادرشان نان میبرید. عکس و نامهها را توی جیبش گذاشت و به صدای بلند اعلام کرد که بقیهٔ نامهها دراداره خواهد خواند. بی تأمل از خانه بیرون رفت.
همین که به کوچه رسید، داخل هشتی خانه ای شد تا با دل فارغ عکس را تماشا کند. زن سریدار از اتاقش درآمد. از زنهای سریدار میترسید: نگهبانهای کِپی به سر و شلاق به دست باغهای ملّی دوران کودکیاش را به یادش میآوردند. این زن با قیافهٔ بد گمان به او مینگریست. سلامی کرد و دوباره به راه افتاد.
در اتوبوس، دستش را از روی پارچهٔ لباس به عکس فشار داد بی آن که جرئت کند و آن را درآورد. اما خاطرهٔ روشنی از تصویر در ذهن داشت: دختر بسیار جوانی، پشت بر دیوار و چهره بر آفتاب، میخندید. مرد با خود اندیشید: «شوخی لوسی است؛ خواستهاند حسادت هوگت را تحریک کنند. تیرشان به سنگ خورد.»
از وقتی که رئیس کارگزینی شده بود همکاران قدیم احترام نگران کننده ای به او میگذاشتند. دیگر آنها را جز از روبه رو نمیدید. از دفترش که میخواستند خارج شوند پس پس تا دم در میرفتند.
پیش از آن هرگزتوجه نکرده بود که عدم تناسب اندام آدمی چه رقت بار است و پشت آدمها چه اعتماد واطمینانی میبخشد. از این پس همیشه کسی پیدا میشد که بیاید و شایعاتی را که پشت سرش رواج داده بودند پیش رو بازگو کند. مثلاً میگفتند که او ماشین نویس هایش را از روی آزمایشهایی که ربطی به کار ماشین نویسی ندارد انتخاب میکند.با خود اندیشید که یقیناً یکی ازهمین بی شرفهاست که این حقه را سوار کرده است و چون خانم منشیاش از اتاق بیرون رفت فرصت را مغتنم شمرد تا نگاهی به تصویر بیندازد. «الی آخر»
توضیح:
۱_تکلیف خواننده روشن است.
۲_ پیچیدگی زبانی در آن دیده نمیشود.
۳_ نویسنده کلیدهای فرعی داستان را میدهد.
۴_ کلیدهای اصلی را درلایه های پنهانی آشکار میکند.
۵_ هیچ نکتهٔ ابهام و تاریکی در روایت دیده نمیشود.
۶_ خواننده میداند نویسنده چه میگوید.
سطح دوم:
روان شناختی است.
لف) عدم تناسب اندام
مثال: عدم تناسب اندام آدمی چه رقت بار است و پشت آدمها چه اعتماد واطمینانی میبخشد. از این پس همیشه کسی پیدا میشد که بیاید و شایعاتی را که پشت سرش رواج داده بودند پیش رو بازگو کند.
ب) زن به صورت مصنوعی ظاهر خود را زیبا و جوان نگه داشته تا مرد به او توجه کند.
مثال: فهمید که زنش دراین ده ساله زیبایی را از همهٔ زنهای دیگر عاریه گرفته و برچهرهٔ خود چسبانده است. در پشت این نقاب، کم کم پیرشده بود. حالا سوزان_آخر اسم کوچک س. ت. جز این نبود_به موقع میرسید تا پتهٔ زنش را روی آب بیندازد.
ج) حضور دیگری، عدم تمرکز و کنترل ذهن مرد.
مثال: اداره رسید، مادموازل دوو قیافهٔ او را افسرده دید. عصبی مینمود. دم به دم دستش را درجیب راست کتش فرو میکرد. شایدان جا تسبیحی یا طلسمی برای رنجهای دل پنهان کرده بود. چندین برا اودت را به بخش خرید یا به حسابداری فرستاد. دختر پیش خود گفت که رئیسش حتماً میخواهد تنها باشد. تا گریه کند شاید.
د) تابو
از نظر فروید: “تابو” در بردارنده دو معنای متضاد است از یک سو مقدس، و از سوی دیگر معانی خطرناک و ممنوع دارد. محدودیتهای تابویی چیزی به جز معنویتهای اخلاقی و مذهبی است، زیرا براساس هیچ کدام از فرمانهای الهی نیست بلکه خود به خود به وجود آمده است. ممنوعیتهای تابویی بر هیچ دلیلی استوار نیست. تاریخ آن نا معلوم است در حالی که برای ما قابل فهم نیست. تابو کهنترین و مقدم بر همهٔ مذاهب است. با این مقدمه حال انطباق داستان را با نظریهٔ مورد نظر بررسی میکنیم.
مرد توسط یک عکس عاشق دختری که از همسرش جوان تر است میشود و تحول شخصیتی در او ایجاد میکند. که هیچ منطقی پشت آن نیست بلکه تنها از طریق “پیشازبانی” به آن میتوان پی برد. با آن که مشتاق دیدار و وصال با دختر جوان است، ناگهان «فکرتابویی» در ضمیرناخودآگاه او قرار
میگیرد مرد را از رسیدن منع میکند، توجیح آن “خیانت” به همسراست.
آن قدر این فکر در ضمیرناخودآگاه مرد قوی است که او را وادار میکند دروغی در مورد عکس ببافد تا به شکلی غیر مستقیم عذاب وجدان خود را از بین ببرد. در حالی که نیازی به این کار نبود اما ممنوعیت تابویی که به هیچ دلیلی استوار نیست به او اجازه رسیدن به وصال را در صورت عدم اطلاع به “هوگت” را نمیدهد. فکر تابو از ضمیرناخودآگاه فراتر رفته، ورود به ذهن، جسم و روح مرد میکند، حالا روانش دچار تضاد شده، از یک طرف ازدواج، داشتن خانواده امری مقدس است، ازطرفی دوستی با دخترجوان خیانت، ممنوعیت و خطرناک محسوب میشود.
تابو یعنی: “تقدس + ممنوعیت + عدم خیانت”
مثال عینی آن:
دربارهٔ همهٔ امور مهم زندگی با زنش بحث کرده بود. آخر هیچ وقت به او خیانت نکرده بود. یعنی هنوز. صبرکرد تا بیاید و پهلویش بخوابد. آن وقت به او گفت که تصادف سندی در اختیارش گذاشته است مربوط به مصالح مملکتی و دفاع ملی. از واکنش هوگت بیم داشت. هوگت علاقه نشان داد، اما اصلاً ابراز تعجب نکرد. ناچار رفت و اسناد و ذره بین را آورد.
_ این جا را نگاه کن، این حروف را، میان شاخ و برگ درختها.
_ آره، میبینم. و حروف دیگری هم میبینم، این جا. آن جا. و روی دیوار بقعه.
اکنون شوق و ذوق به خرج میداد؛ دیگرتا این جاش را نخوانده بود.
ناگهان زن به او اشاره کرد که ساکت شود. سپس برخاست و سری به اتاق بچهها زد و برگشت.
_ به نظرم آمد که ژاک سرفه میکند.
دوباره در بستر دراز کشید.
_ به هرحال، این قضیه مربوط به مانیست، بهتر است بخوابی.
نتوانست بخوابد.
آن شب، لبخند سوزان به شکل زهرخند درآمد. حرف از جاسوسی زده بود و حالا این فکر خود به خود بر او تحمیل میشد، هم چنان که فکر پیام عشق تحمیل شده بود.
سطح سوم: تقابلها (اصلی/ فرعی)
تقابل اصلی: عشق /عدم عشق
مثال اول عشق: اودت داشت میرفت، یک آستین پالتوش را پوشیده بود. صدایش کرد.
_ حال من خوب نیست. سرم درد میکند، چشمم خسته شده است. آیا این ورقه عادی است؟ به نظرم میآید که بعضی جاها را با قلم اصلاح کردهاند.اودت به مهربانی لبخند زد.
_ اشتباه میکنید، همهاش درست و عادی است.
کیفش را باز کرد، یک لوله آسپرین درآورد.
_ خوب نیست این جور نگران باشید. هر روز میبینم که شما عصبی تر و گرفته تر میشوید. خوب نیست.
لبخند فریبایی داشت، با چشمهایی میشی و مژههایی که روی گونهاش سایه میانداخت. اودت رفت و او تنها ماند. به ورقهٔ روی میزش نگریست. حق با اودت بود. نام او هم مثل نام دیگران ماشین شده بود، مثل نام اودت در صفحهٔ بعد: دوو_ اودت. نشانی: کوچهٔ کلروال، شماره ۲۵. دور نبود؛ آن طرف کانال بود. به آن جا رفت. خوشبختانه پل متحرک، در فاصلهٔ میان دو عبور کشتی، سرجایش بود. پس از گذشتن از خندق، قلعهٔ دفاعی اودت یکباره فرو میریخت: یک پلکان زشت برای رفتن به طبقهٔ هفتم، یک در کوچک نازک، یک پیراهن بلند دوپولی، خود را در تخت خواب پهلوی او یافت.
مثال دوم عدم عشق:
کاری بود کارستان. عاشق منشیاش شد. آن چنان که وقتی بعدها دم در یکی از سینماهای محله به عکسها نگاه کرد و در چهرهٔ ستارهٔ اول فیلم امریکایی موسوم به «قتل در گورستان» سوزان را باز شناخت هیچ احساس هیجان نکرد.
تقابل فرعی: دو نوع زندگی وجود دارد
۱_ خانواده
مثال: آن عکس را درمیان دستهٔ نامههایش یافت، هنگام خوردن صبحانه. از حسن اتفاق، سربچه ها روی پیالهٔ شیرقهوه شان خم بود و مادرشان نان میبرید. عکس و نامهها را توی جیبش گذاشت و به صدای بلند اعلام کرد که بقیهٔ نامهها دراداره خواهد خواند. بی تأمل از خانه بیرون رفت.
همین که به کوچه رسید، داخل هشتی خانه ای شد تا با دل فارغ عکس را تماشا کند. زن سریدار از اتاقش درآمد. از زنهای سریدار میترسید: نگهبانهای کِپی به سر و شلاق به دست باغهای ملّی دوران کودکیاش را به یادش میآوردند. این زن با قیافهٔ بد گمان به او مینگریست. سلامی کرد و دوباره به راه افتاد.
۲_ چیزدیگری خارج از خانه شکل گرفته است.
مثال: در اتوبوس، دستش را از روی پارچهٔ لباس به عکس فشار داد بی آن که جرئت کند و آن را درآورد. اما خاطرهٔ روشنی از تصویر در ذهن داشت: دختر بسیار جوانی، پشت بر دیوار و چهره بر آفتاب، میخندید. مرد با خود اندیشید: «شوخی لوسی است؛ خواستهاند حسادت هوگت را تحریک کنند. تیرشان به سنگ خورد.»
شکل هندسی داستان
داستان شکلی مدّور است، انسان درمرکز آن قرار دارد.
از خود میپرسد: من کیستم؟ درون انسان چیست؟ انسان چه طور متحول میشود؟ چگونه عشق بر کسی فرود میآید؟ چگونه انسان با یک رخ داد و در یک لحظه هم زمان به عشق میرسد؟ انسان مدرن حول محوردایره ایای میچرخد که پر از مفاهیمی بی پاسخ است.
مفاهیمی از این قبیل: بی عشقی، اندیشیدن به دیگری، تکرار روزمرگی، تنهایی با وجود داشتن خانواده، شهوت سیری ناپذیر، با مجاز بازی کردن، از واقعیت تهی شدن، شک و تردید، روابط پیچیدهٔ ذهنی عشق…