جنازه را میگذارند کنار قبر. هربار که زیرجنازه رفتهام، سنگینیاش را حس کردهام، انگار مرگ سنگینترش کرده است. به نظرم بهترین فرصت، وقتی است که میگذارندش تو قبر. سمت راست سرجنازه میایستم. گوشم پراست از زنجمورهٔ زنها. مادر و دوخواهرش دست برنمیدارند. فرصت زیادی ندارم. فشار جمعیت هلم میدهد عقب. حالا پدر و دوبرادرش با او خداحافظی میکنند. زور میزنم تا توی قبر نگذاشتهاندش یک جای کفن را بچسبم. کسی نباید ببیند. سروپای جنازه را میگیرند. لااله الا الله! /
سریع کفن را میچسبم و فرستنده را زیربازوی راست میچسبانم. بهترین جا اینجاست، زیر میماند
و به چشم نمیآید. بوی کافور تو دماغم میپیچد. لااله الا الله!
یک بری میگذارندش آن تو و جلو صورتش را بازمی کنند. سخت میشود او را شناخت.
به خیرگذشت، کسی ندید. حالا دیگر سرصبرمیتوانم به چشمهای سرخ پدرش یا اخمهای توهم رفتهٔ برادرانش خیره شوم. مادر و دو خواهرش را چند زن دوره کردهاند. با بیل رویش خاک میریزند. خودم را عقب میکشم. کسی متوجه من نیست. حالا باید سریع بروم خانه. قرارمان این بود که هرکدام زودتر مردیم، دیگری این کار را بکند. وقت حرف زدن دربارهٔ مرگ، او را نمیدانم اما من کوچکترین تصوری از مرگ نداشتم و انگار دربارهٔ پیکنیک حرف میزدم. همیشه مرگ در نظرم، اتفاقی بود برای دیگران. دیگرانی که نمیشناختمشان. به همین خاطر هنوز نمیتوانم نبودن و مرگ حامد را درک و هضم کنم. یک بار که از مرگ حرف میزدیم. گفت: ((از دکترمددی شنیدهام معمولاً بعد از مرگ، مغز تا چهل و هشت ساعت کار میکند و آدم بعضی چیزها را میفهمد.))
خندید و ادامه داد: ((ببین اگر تو مُردی بالاغیرتاً مثل زندگیات تنبل نباش، گفتنیها را سریع بگو.))
گفتم: ((آمدیم و تومُردی، آن وقت چه؟))
گفت: ((زاییدی! من تا ده تا مثل تو را کفن نکنم، زیرخاک
نمیروم.))
حالا با آن جمجمهٔ ورم کرده و اندام خردشده زیرخاک است. من نمیدانم تو بزرگراه چه میکرد که آنطور،
خودرویی با سرعت بزند و درب داغانش کند؟ میگویند راننده انگار تو خواب راه میرفت. یک مرتبه خیره به روبه رو آمده بود وسط بزرگراه.
صدای گریه و همهمه هنوز تو گوشم میپیچید. گریهام نمیآمد، آخر من بیش تراز آن که غمگین باشم، متعجب شده بودم. پریروز با هم دربارهٔ روح حرف میزدیم. میگفت جایی خوانده است گروهی از پزشکان بلژیکی بیمار دم مرگی را میگذارند در حبابی بدون هوا. خروج روح از بدن را ببینند.
دقیقترین دوربینهای عکاسی دیجیتال آماده عکاسی بودهاند که ناگهان حباب منفجر میشود.
گفتم: ((حتماً تو بخش بخوانید و باورنکنید مجلهٔ خانواده خواندهای!)) و از سهگانهٔ دانته که دستش بود، برزخ را گرفتم. به خانه نزدیک میشوم. الان تازه میفهمم چرا برخلاف پیشبینیاش که میگفت بعد از من میمیرد، اصرار داشت امپلی فایر در خانهٔ ما بماند.
میگفت: ((نگران نباش وقتی فلنگ را بستی، میآم از داداشت میگیرم، فقط بهش بسپر.))
سپرده بودم، هرچند حالا دیگرنیازی به این حرفها نیست. به مادرم میسپرم امشب کسی کاری به کارم نداشته باشد، غذا هم اگر بخواهم بخورم، خودم میآم میخورم، کسی در هم نزند.
میگوید: ((باز چه مرضی گرفتی!))
میگویم: ((مرض ولم کن و نپرس.))
غر میزند و میرود. می دانم بیست و چهار ساعت اول، بُرد فرستنده خیلی خوب است.
مهران نمیدانست آن را برای چه میخواهیم و مدام از دانشجویان فلسفه مینالید، اما به قول خودش آن را با هزار مصیبت برامان جور کرده بود.
مینشینم پای آمپلی فایر و روشنش میکنم. سکوت است. صدا را کمی زیاد میکنم. وقتی مهران جلو دانشکدهٔ مهندسی فرستنده را دستمان داد، از بُرد و دقت فرستنده و امواج نمیدانم چه، خیلی حرف زده بود. اما دقیقهها و ساعتها میگذرند و خبری نمیشود. ساعت دوازده شب است، یازده ساعت است که همین طور این جا نشستهام و با شنیدن کوچکترین صدا از جا پریدهام. سکوت مرگ است. کمکم حوصلهام سرمیرود. این حامد بعد از مرگ هم آدم را سرکار میگذارد. شاید مرگ یعنی سکوت و نیستی، اگر این طور باشد، دیگر گوش دادن ندارد.
حالا حرف پدر را به خاطر میآورم: ((تو هیچوقت آدم نمیشی!)) انگار درست میگفت.
زیرکتاب “متافیزیک چیست؟” چشمم به برزخ دانته میخورد، برمیدارم و بازش میکنم و سعی
میکنم بخوانم. سرود سوم بند ۴۰: ندیدید ارواح بزرگی که میپنداشتند عطش سیرابناپذیر فهمیدن خود را میتوانند از میان بردارند و حال در پشیمانی و افسوسی ابدی به سرمیبرند؟
نمیدانم کی چشمهام رو هم رفت که از صدایی تکان میخورم. انگار شنیدهام: ((زا…..ییدی!))
یعنی کی بود؟ انعکاس صدا و مکث میان کلمه را هنوز میشنوم. انگار صدای آدم نبود، صدا از درز تنگ دری چوبی، آهنی یا سنگی به زور کمانه میکشید. سیخ شدن موهام را کاملاً حس میکنم.
این خشخش محو چیست که میشنوم؟ و حالا این صدایی که گنگ و گم و عین خرناس است! بعد صداهایی زیر و نامفهوم، انگار طول موجشان با گوش من هماهنگ نیست. گاه صداهایی میشنوم عین ریزش خاک یا صدای بادی که توی بیابان از لای سیمهای برق زوزه میکشد. صدا را کم میکنم. باز سکوت میشود.
نمیدانم ساعت سه است یا چهارکه این بار به وضوح صدایی تو گوشم میپیچد ((زا…. ییدی!))
بعد خس خسی را میشنوم و: یییی یک به علاوه، ییییی یک مس س ساوی سه…
وصدا قطع میشود. تا چند لحظه گیجم! انگار صدا را میبینم اینبار عین قلوه سنگی است که تو پارچه پیچیده باشندش. اصلاً شبیه به صدای حامد نیست یا اگر صدایی خردشده است، صدای قلوه سنگی که تو پارچه پیچیده باشندش و با پتک خردش کرده باشند. چه میخواست بگوید؟ رمزبود؟
گوشی را از روگوشهام برمیدارم، حالا باز سکوت است. سکوت که نه انگار در اعماق زمین یکی دارد توی هاون سنگی گوشت میکوبد. لرزش متناوب و منظم زمین را حس میکنم. باز گوشی را میگذارم. این بار هم صدای نامحسوس باد شنیده میشود و پشت سرش خرناسی که نامفهومتر از قبل است. صدا را تا آخر بلند میکنم، معنی صداهایی را که میشنوم نمیفهمم، انگار پنجاه نفر هم زمان دندان قروچه میکنند. حالا صدایی شبیه آه یا هوم یا صاف کردن گلو میشنوم و: ییییی یک به علاوه یییی یک مس س ساوی س س سه.
و بعد صدایی عین انفجار یک تغار خمیربلند میشود و تمام، دیگر هر قدر صبر میکنم، چیز نمیشنوم.■
______________________________
بررسی داستان
راوی: سوم شخص عینی است.
مثال: جنازه را میگذارند کنار قبر. هربار که زیرجنازه رفتهام، سنگینیاش را حس کردهام، انگار مرگ سنگینترش کرده است. به نظرم بهترین فرصت، وقتی است که میگذارندش تو قبر. سمت راست سرجنازه میایستم. گوشم پراست از زنجمورهٔ زنها. مادر و دوخواهرش دست برنمیدارند.
ژانر: شگفت
براساس تجربهٔ زیستی خواننده، ممکن است اتفاق بیفتد، درشگفت استدلالی وجود ندارد.
مثال اول:
تو قبر. سمت راست سرجنازه میایستم. گوشم پر است از زنجمورهٔ زنها. مادر و دوخواهرش دست برنمیدارند. فرصت زیادی ندارم. فشار جمعیت هلم میدهد عقب. حالا پدر و دوبرادرش با او خداحافظی میکنند. زور میزنم تا توی قبر نگذاشتهاندش یک جای کفن را بچسبم. کسی نباید ببیند. سروپای جنازه را میگیرند. لااله الا الله!
سریع کفن را میچسبم و فرستنده را زیربازوی راست میچسبانم. بهترین جا این جاست، زیرمیماند و به چشم نمیآید. بوی کافورتو دماغم میپیچد. لااله الا الله!
یک بری میگذارندش آن تو و جلو صورتش را باز میکنند. سخت میشود او را شناخت. به خیرگذشت کسی ندید.
مثال دوم: یعنی کی بود؟ انعکاس صدا و مکث میان کلمه را هنوز میشنوم. انگار صدای آدم نبود، صدا از درز تنگ دری چوبی، آهنی یا سنگی به زور کمانه میکشید. سیخ شدن موهام را کاملاً حس میکنم. این خشخش محو چیست که میشنوم؟ و حالا این صدایی که گنگ و گم و عین خرناس است!
بعد صداهایی زیر و نامفهوم، انگار طول موجشان با گوش من هماهنگ نیست. گاه صداهایی میشنوم عین ریزش خاک یا صدای بادی که توی بیابان از لای سیمهای برق زوزه میکشد. صدا را کم میکنم. بازسکوت میشود.
نمیدانم ساعت سه است یا چهارکه این بار به وضوح صدایی تو گوشم میپیچد ((زا…. ییدی!))
بعد خسخسی را میشنوم و: یییی یک به علاوه، ییییی یک مس س ساوی سه..
مسئلهٔ داستان چیست؟
راوی میخواهد بداند پس ازمرگ چه وضعیتی پیش میآید.
مثال:
همیشه مرگ در نظرم، اتفاقی بود برای دیگران. دیگرانی که نمیشناختمشان. به همین خاطر هنوز نمیتوانم نبودن و مرگ حامد را درک و هضم کنم. یک بار که از مرگ حرف میزدیم.
گفت: ((از دکترمددی شنیدهام معمولاً بعد از مرگ، مغز تا چهل و هشت ساعت کار میکند و آدم بعضی چیزها را میفهمد.))
محور معنایی داستان چیست؟
راوی به دنبال ماجراهای پس از مرگ است.
مثال: سریع کفن را میچسبم و فرستنده را زیر بازوی راست میچسبانم. بهترین جا اینجاست، زیر میماند و به چشم نمیآید. بوی کافورتو دماغم میپیچد. لااله الا الله!
یک بری میگذارندش آن تو و جلو صورتش را باز میکنند. سخت میشود او را شناخت.
به خیرگذشت، کسی ندید. حالا دیگر سر صبر میتوانم به چشمهای سرخ پدرش یا اخمهای توهم رفتهٔ برادرانش خیره شوم. مادر و دو خواهرش را چند زن دوره کردهاند. با بیل رویش خاک میریزند. خودم را عقب میکشم. کسی متوجه من نیست. حالا باید سریع بروم خانه. قرارمان این بود که هرکدام زودتر مردیم، دیگری این کار را بکند.
دلالتمندی داستان:
هرچیزی به هرشکلی باید دلایلی داشته باشد که دغدغهٔ نویسنده برای روایت کردن شده است.
مثال: همیشه مرگ درنظرم، اتفاقی بود برای دیگران. دیگرانی که نمیشناختمشان. به همین خاطر هنوز
نمیتوانم نبودن و مرگ حامد را درک و هضم کنم. یک بار که از مرگ حرف میزدیم.
گفت: ((از دکتر مددی شنیدهام معمولاً بعد از مرگ، مغز تا چهل و هشت ساعت کار میکند و آدم بعضی چیزها را میفهمد.))
داستان خبری است:
نویسنده مخاطب را از جهان اطراف خود آگاه میسازد.
مثال: جنازه را می گذارمند کنارقبر. هربار که زیرجنازه رفتهام، سنگینیاش را حس کردهام، انگار مرگ سنگین ترش کرده است. به نظرم بهترین فرصت، وقتی است که میگذارندش تو قبر. سمت راست سرجنازه میایستم. گوشم پراست از زنجمورهٔ زنها. مادر و دوخواهرش دست برنمیدارند. فرصت زیادی ندارم. فشار جمعیت هلم میدهد عقب. حالا پدر و دوبرادرش با او خداحافظی میکنند. زور میزنم تا توی قبرنگذاشته اندش یک جای کفن را بچسبم. کسی نباید ببیند. سروپای جنازه را میگیرند. لااله الا الله!
سریع کفن را میچسبم و فرستنده را زیربازوی راست میچسبانم. بهترین جا اینجاست، زیر میماند
و به چشم نمیآید. بوی کافورتو دماغم میپیچد. لااله الا الله!
یک بری میگذارندش آن تو و جلو صورتش را باز میکنند. سخت میشود او را شناخت.
به خیرگذشت، کسی ندید. حالا دیگر سرصبر میتوانم به چشمهای سرخ پدرش یا اخمهای توهم رفتهٔ برادرانش خیره شوم. مادر و دو خواهرش را چند زن دوره کردهاند. با بیل رویش خاک میریزند. خودم را عقب میکشم. کسی متوجه من نیست. حالا باید سریع بروم خانه. قرارمان این بود که هرکدام زودتر مردیم، دیگری این کار را بکند. وقت حرف زدن دربارهٔ مرگ، او را نمیدانم اما من کوچکترین تصوری از مرگ نداشتم و انگار دربارهٔ پیک نیک حرف میزدم. همیشه مرگ در نظرم، اتفاقی بود برای دیگران. دیگرانی که نمیشناختمشان. به همین خاطر هنوز نمیتوانم نبودن و مرگ حامد را درک و هضم کنم. یک بار که از مرگ حرف میزدیم…
عدم تخطی از دیدگاه:
ابتدا تا انتهای داستان، از راوی اول شخص عینی استفاده شده است.
مثال ابتدای داستان:
جنازه را میگذارند کنار قبر. هربار که زیرجنازه رفتهام، سنگینیاش را حس کردهام، انگار مرگ سنگینترش کرده است. به نظرم بهترین فرصت، وقتی است که میگذارندش تو قبر. سمت راست سرجنازه میایستم. گوشم پر است از زنجمورهٔ زنها. مادر و دوخواهرش دست برنمیدارند. فرصت زیادی ندارم. فشار جمعیت هلم میدهد عقب. حالا پدر و دوبرادرش با او خداحافظی میکنند. زور میزنم تا توی قبر نگذاشتهاندش یک جای کفن را بچسبم. کسی نباید ببیند.
مثال انتهای داستان:
نمیدانم ساعت سه است یا چهارکه این بار به وضوح صدایی تو گوشم میپیچد: ((زا…. ییدی!))
بعد خس خسی را میشنوم و: یییی یک به علاوه، ییییی یک مس س ساوی سه…
و صدا قطع میشود. تا چند لحظه گیجم! انگار صدا را میبینم اینبار عین قلوه سنگی است که تو پارچه پیچیده باشندش. اصلاً شبیه به صدای حامد نیست یا اگر صدایی خردشده است، صدای قلوه سنگی که تو پارچه پیچیده باشندش و با پتک خردش کرده باشند. چه میخواست بگوید؟ رمز بود؟
گوشی را از روگوشهام برمیدارم، حالا باز سکوت است. سکوت که نه انگار در اعماق زمین یکی دارد توی هاون سنگی گوشت میکوبد. لرزش متناوب و منظم زمین را حس میکنم. باز گوشی را میگذارم. این بار هم صدای نامحسوس باد شنیده میشود و پشت سرش خرناسی که نامفهومتر از قبل است. صدا را تا آخر بلند میکنم، معنی صداهایی را که میشنوم نمیفهمم، انگار پنجاه نفر هم زمان دندان قروچه میکنند. حالا صدایی شبیه آه یا هوم یا صاف کردن گلو میشنوم و: ییییی یک به علاوه یییی یک مس س ساوی س س سه.
و بعد صدایی عین انفجار یک تغار خمیربلند میشود و تمام، دیگر هر قدر صبر میکنم، چیزی نمیشنوم.
استفاده از نشانهها:
علاوه براین که نشانهها همگی درخدمت داستان است،
کلید داستان را هم به مخاطب میدهد.
مثال:
۱- جنازه
۲- قبر
۳- زنجموره زنها
۴- کسی نباید ببیند. سروپای جنازه را میگیرند.
۵- بوی کافور تو دماغم میپیچد.
۶- یک بری میگذارندش آن تو و جلو صورتش را بازمیکنند.
۷- گفت: ((زاییدی! من تا ده تا مثل تو را کفن نکنم، زیرخاک نمیروم.))
۸- حالا با آن جمجمهٔ ورمکرده و اندام خردشده زیرخاک است.
۹- پریروز با هم دربارهٔ روح حرف میزدیم.
۱۰- گروهی از پزشکان بلژیکی بیمار دم مرگی را میگذارند در حبابی بدون هوا.
خروج روح از بدن را ببینند. دقیقترین دوربینهای عکاسی دیجیتال آماده عکاسی بودهاند که ناگهان حباب منفجر میشود.
۱۱- میدانم بیست و چهار ساعت اول، بُرد فرستنده خیلی خوب است. مهران نمیدانست آن را برای چه میخواهیم و مدام از دانشجویان فلسفه مینالید، اما به قول خودش آن را با هزار مصیبت برامان جور کرده بود.