راستش بعد از جر و بحث با فلو بود و اصلاً حس نکردم مستم یا این که می خوام برم سالن ماساژ. واسه همین پریدم تو ماشین و گازشو گرفتم سمت غرب، ساحل. دمدمای عصر بود و یواش می‌روندم. رسیدم اسکله، پارک کردم و از اسکله رفتم بالا. دم سالن تفریحات وایسادم و یکی دو دست بازی کردم، ولی جاش بدجوری بوگند شاش می‌داد و مجبور شدم بزنم بیرون. پیرتر ازاین بودم که برم چرخ و فلک سوارشم، واسه همین بی­خیالش شدم. همون تیپ‌های همیشگی تو اسکله راه می‌رفتند- جماعت بی خیال خواب زده. بعدش حواسم رفت پی یه صدای غرش مانندی که از یکی از ساختمونای دوروبر اومد.

شک نداشتم ضبطی، نواری، چیزی بود. یکی جلوی ساختمون جارمی زد: «خانما و آقایون محترم، بفرمایید داخل، بفرمایید داخل… ما راس راسی “شیطان” رو دستگیرکردیم! اون داره نمایش می ده، بیاین و با چشای خودتون ببینین! فکرشو بکنین، فقط با ربع دلار، بیست و پنج سنت، می تونین راس راسی شیطون رو ببینین… بزرگ‌ترین بازنده‌ی همه‌ی دوران‌ها! بازنده‌ی تنها انقلابی که تا حالا تو بهشت شده!»

راستش دلم می‌خواست واسه اون اعصاب خردی‌ای که فلوسرم پیاده کرده بود، یه استراحت کوچیک به خودم بدم. ربع دلاری مو دادم و با شیش هفت تا مشنگ از همه رنگ دیگه رفتم تو. یاروئه رو کرده بودن توقفس. رنگ قرمز بهش پاشیده بودن ویه چیزی تو دهنش چپونده بودن که همه ش مجبورمی شد حلقه‌های کوچیک دود و شعله‌های آتیش روبده بیرون. اجراش خیلی چنگی به دل نمی‌زد. فقط دورحلقه ها راه می‌رفت و مدام تکرار می‌کرد: «خدا لعنتش کنه، مجبورم ارزاین جا بیام “بیرون” اصلاً چی جوری تو این هچل کوفتی گیرکردم؟» راستی اینم بگما، به نظر خطرناک می اومد.

یه دفعه با انگشتش شیش تا تلنگر سریع زد. سرآخریش که قسر در رفت، دوروبرش رونیگا کرد و گفت: «آه، گندش بزنن، چه احساس مزخرفی دارم!»

بعد چشش خورد به من. صاف اومد جایی که وایستاده بودم، کنارسیما. عین بخاری گرم بود. نمی دونم چی جوری ترتیبش رو داده بودن.

گفت: «پسرم، بالاخره اومدی! منتظرت بودم. سی و دو روزه تو این قفسم لعنتی‌ام!»

«نمی دونم از چی حرف می‌زنی.»

گفت: «پسرم، سر به سرم نذار. آخر شب با سیم­بر بیا و خلاصم کن.»

گفتم: «این قدر قهوه‌ای­مون نکن مرد.»

«سی و دو روزه این جام پسرم! بالاخره آزادی مو به دست آوردم!»

«تو راس راسی میگی شیطانی؟»

«به جون مادرم اگه دروغ بگم.»

«اگه شیطانی که می تونی با نیروهای فوق طبیعت از این جا خلاصشی.»

» نیروهام موقتاً محو شدن. این یارو جارچیه و من پاتیل پاتیل بودیم. بهش گفتم من شیطان­ام و اونم با قید ضمانت آزادم کرد.

نیروهامو تو زندون از دست دادم، والا احتیاجی به اون نداشتم.

دوباره مستم کرد و وقتی از خواب پاشدم، دیدم تو این قفس­ام. این حرومزاده‌ی صناری، غذای سگ و ساندویج کره و بادام زمینی به هم می‌داد. پسرم، کمک کن، التماست می‌کنم!»

گفتم: «تو هم یه جور دیگه بالاخونه تو دادی اجاره.»

«همین امشب برگرد پسرم. با سیم چین.»

جارچیه اومد تو و اعلام کرد که سانس شیطان تموم شده و اگه بخوایم بازم ببینیم، یه بیست و پنج سنتی دیگه باس بسلفیم. من که حسابی دیده بودم. با اون شیش هفت تا مشنگ از همه رنگ دیگه اومدم بیرون.

یه پیرمرد کوچولوموچولو که داشت کنارم راه می­اومد گفت: «هی، اون با هات “حرف”زد، من هرشب می‌بینمش و تاحالا تو اولین کسی هستی که اون باهاش حرف زده.»

گفتم: «دری وی می‌گفت.»

جارچیه نگه داشت: «چی بهت می‌گفت؟ دیدم که باهات حرف می‌زد. چی بهت می‌گفت؟»

گفتم: «همه چی.»

«خب رفیق، دست خرکوتاه، اون “مال منه” از وقتی اون زن سه پایه ریشوئه رو از دست دادم نقدینگیم کم شده.»

«اون چه بلایی سرش اومده؟»

«با اون مرد اختاپوسیه فلنگو بست. الان تو کانزاس یه مزرعه دارن.»

«گمونم همه آدمات از دم بالاخونه رو دادن اجاره.»

«این یارو رو من پیداش کردم، بهت گفته باشم. “بکش بیرون ازش!”»

رفتم طرف ماشینم، پریدم تو و گازشو گرفتم تا پیش فلو. وقتی رسیدم، تو آشپزخونه نشسته بود و داشت ویسکی می‌خورد.

همین جوری نشسته بود و واسه صدمین بار داشت به هم می‌گفت که چه نره خربی خاصیتی هستم. یه کم باهاش خوردم و هیچ از خودم نگفتم. بعدش پا شدم رفتم گاراژ، سیم برو ورداشتم گذاشتم تو جیبم و پریدم تو کاشین و گازشو گرفتم تا اسکله.

قفل زنگ زده رو شکستم و در تقی بازشد. کف قفس خوابیده بود. دست به کار بریدن سیما شدم، ولی نتونستم کاری از پیش ببرم. خیلی کلفت بودن. یه دفعه از خواب پاشد.

گفت: «برگشتی پسرم! می دونستم می­آی!»

«ببین آقا جون، من با این سیم چینا نمی تونم این سیما رو پاره کنم. خیلی کلفتن.»

پا شد و گفت: «بدش به من.»

گفتم: «پناه برخدا، چه قدر دستت داغه! نکنه تبی چیزی داری.»

گفت: «به من نگو خدا.»

سیمارو جوری با سیم چین قیچی کرد که انگارنخ بودن و اومد بیرون. «و حالا پسرم، پیش به سوی تو. باید قدرتمو به دست به یارم. دوسه تا استیک سلطانی بزنم تو رگ ردیف ام. اون قدر غذای سگ خوردم که هرآن هول برم می داره نکنه صدای سگ کنم.»

رفتیم طرف ماشین و بردمش خونه م. وقتی رفتیم تو، فلوهنوزتواشپزخانه بود داشت ویسکی می‌خورد. واسه ته بندی ساندویج خوک و تخم مرغ براش سرخ کردم و با هم کنارفلو نشستیم.

فلو به هم گفت: «رفیقت از اون شیطونای خوش دک و پزه ها!»

گفتم: «ادعا می کنه شیطونه.»

مرده گفت: «خیلی وقته، از موقعی که یه زید داشتم، مامان.»

خم شد و فلو را ماچ کرد. وقتی بی خیال شد، انگار فلو شوکه شده بود.

گفت: «این “داغ‌ترین” و پرملات ترین بوس عمرم بود.»

مرده گفت: «جداً؟»

«اگه این جوری باشه، دیگه همه چیت تمومه، تموم تموم!»

ازم پرسید: «اتاق خوابت کجاس؟»

گفتم: «خانوم راهنمایی تون می کنن.»

دنبال فلو رفت به اتاق خواب و من ویسکی مشتی واسه خودم ریختم.

توعمرم همچین صدای ناله وفریادی نشنیده بودم وشیری سه ربع طول کشید. بعد مرده تنهایی اومد بیرون، نشست واسه خودش یه چیزی ریخت.

گفت: «پسرم، عجب تیکه‌ای واسه خودت دست و پا کردی.»

بعد رفت رومبل اتاق اولی ولو شد و خوابید. لباسامو کندم رفتم تو اتاق پیش فلو.

فلو گفت: «پناه برخدا، پناه برخدا، باورم نمی شه. بهشت و جهنمو جلو چشم آورد.»

گفتم: «فقط امیدوارم مبل رو آتیش نزنه.»

«مگه با سیگار می خوابه؟»

«بی خیالش.»

راستش شروع کرد به این که اختیار همه چی رو به گیره دستش. «من» مجبورم رو مبل بخوابم.

هرشب خدا مجبوربودم به صدای ناله و فریاد فلو گوش بدم. یه روز که فلو رفته بود خرید وما یه گوشه‌ای نشسته بودیم به صبحونه و آب جو خوردن، سرصحبت تو باهاش وا کردم. گفتم: «گوش کن، اصلاً واسه من خیالی نیس که یه بابایی رو آزادکردم، ولی حالا که زن و زندگی مو از کف دادم، ازت می خوام که از این جا بری.»

«پسرم ایمان دارم که چند صباح دیگه این جام یمونم، بانوی پیر تو یکی از بهترین تیکه هاییه که تو عمرم داشتم.»

گفتم: «ببین آقا جون، یه کار نکن واسه کم کردن شرت اجان کشی راه بندازم آ!»

«وای چه پسرخشنی! حالا گوش کن پسرخشن. یه خبرایی برات دارم. نیروهای فوق طبیعی من برگشتن. اگه بخوای غلط زیادی کنی، دود می شی میری هوا. تموشا کن!»

ما یه سگ داریم. الُدبونز؛ خیلی قیمتی نیس، ولی سبا پارس می کنه، سگ نگهبان خوبیه، خب، اون انگشت شو گرفت طرف الدبونز، انگشته یه جور صدای عطسه مانند کرد، بعد جلز و ولزکرد و یه خط شعله‌ی باریک ازتوش پرید بیرون و خورد به الدبونز. الد بونز جزغاله شد و بعد غیب شد. هیچ اثری ازآثارش اون جا نبود. نه استخوونش، نه کرک و پشمش، نه حتی بوی گندش. جاتر و بچه نبود.

گفتم: «باشه رفیق، چند روز دیگه هم می نونی بمونی، ولی بعدش خوش گلدی.»

گفت: «یه استیک سلطانی و اسم سرخ کن که خیلی گشنه مه و می‌ترسم کنتور آبم قطع شه.»

پاشدم یه استیک گذاشتم تو فر.

«یه چن تا سیب زمینی سرخ کرده و پوره هم بذار تنگش. قهوه میل ندارم. بی خوابی می زنه فقط دوتا آبجو دیگه.»

وقتی غذارو گذاشتم جلوش، فلور برگشت.

گفت: «سلام عشق من، در چه حالی؟»

مرده گفت: «عالی، سس گوجه ندارین؟»

زدم بیرون، سوار ماشین شدم و گازشو گرفتم تا ساحل.

راستش جارچیه یه شیطان دیگه آورده بود، ربع دلاری رو دادم و رفتم تو. شیطونه اصلاً مالی نبود.

 رنگ قرمزی که روش پاشیده بودن کلافه‌اش کرده بود و داشت مشروب می‌خورد که قاتی نکنه.

آدم یغوری بود، ولی از اون بی بو و خاصیتا بود. به جزمنف تک و توک مشتری بود. به جای دفه‌ی پیش، چند تا مگس داشتند می‌پریدند.

جارچی اومد طرفم. «از وقتی اصل جنس روقاپ زدی، دارم از گشنگی می‌میرم. غلط نکنم واسه یه سیرک دست و پا کردی؟»

گفتم: «گوش کن، داروندارمو بهت می دم که برگرده پهلوت. من فقط می‌خواستم یه کار خیری کرده باشم.»

«مگه نمی دونی تو این دنیا سرخیرین چی می آد؟»

«چرا آخرش وایمیسن سرخیابون هفتم و برادوی به فذوختن مجله‌ی سوپر.»

گفت: «اسم من ارنی جیمزتاونه، همه چی رو واسم تعریف کن. یه اتاق اون پشت داریم.»

با ارنی رفتیم اتاق پشتی. زنش پشت میزنشسته بود داشت ویسکی می‌خورد. سرش را بالا کرد و گفت: «گوش کن ارنی، اگه می خوای این حروم زاده شیطون جدیدمون باشه، باس بی خیال همه چی شیم. فقط می تونیم یه خودکشی سه نفره ببریم رو صحنه.»

ارنی گفت: «زیاد سخت نگیر، زیاد سخت نگیر، بطری رو رد کن به یاد.»

هرچی رو که اتفاق افتاده بود واسه ارنی تعریف کردم. به دقت گوش داد و بعد گفت:

«من می تونم شرشو ازسرت کم کنم. اون دوتا نقطه ضعف داره_ مِی و زن. یه چیز دیگه م هست.

نمی دونم چرا این اتفاق می افته، ولی مواقعی که حسبه، مثل وقتی تو خکره‌ی مشروب بود یا اون جا تو قفس بود، نیروهای فوق طبیعی شو ازدست می ده. بسیارخب، از اون جا می آریمش.»

ارنی رفت طرف گنجه و یه خروارقفل و زنجیرازتوش درآورد. بعدش رفت تلفن و ادنا هملاک نامی را خواست. قرارشد بیست دفیفه دیگه کنج بار با ادنا هملاک ملاقات کنیم. ادنی و من سوار ماشین شدیم، نگه داشتیم تا دوتا پنج سیری بگیریم، ادنا رو دیدم، سوارش کردیم و گازشو گرفتیم تا خونه‌ی من.

هنوز تو آشپزخونه بودن. عین دیوونه ها هم دیگه رو ماچ می‌کردن. ولی شیطان به محض این که چشمش خورد به ادنا، زن پیرمنو پاک یادش رفت. عین یه تنکه‌ی کثیف پرتش کرد یه گوشه‌ای، ادنا همه چی تموم بود. وقتی آورده بودنش یعنی اشتباه نکرده بودن.

ارنی گفت: «چرا دوتا پیک نمی زنین تا با هم آشنا شین؟»

یه لیوان بزرگ ویسکی جلو هرکدوم گذاشت.

شیطان به ارنی نگاه کرد و گفت: «آی ننم وای، تو همون بابایی هستی که منو کرده بود تو توم قفسه، نه؟»

ارنی گفت: «بی خیالش بیا گذشته‌ها رو فراموش کنیم.»

شیطان انگشت اشاره‌اش را به طرف ارنی گرفت و گفت: «برو به جهنم!» خط شعله‌ای به طرف ارنی جهید و دیگر اثری ازآثارش نبود.

ادنا لبخندی زد و لیوانش را بلند کرد. شیطان با لب‌های بسته تبسمی کرد، لیوانش را بلند کرد، یه قلپ خورد، گذاشتش زمین و گفت: «چیزخوبیه، کی خریدتش؟»

گفتم: «اون مرده که یه دقیقه پیش از اتاق رفت بیرون.»

«آهان.»

با ادنا یه مشروب دیگه زدن و شروع کردن تو چشم هم دیگه نگاه کردن. بعد زن پیرم به شیطان گفت: «اون قدر اون سلیطه رو نگا نکن!»

«کدوم سلیطه؟»

«اوناها!»

«مشروب به تو بخور و زر زیادی هم نزن!»

انگشت شو گرفت طرف زن پیرم. یه صدای ترق تو روق کوچیکی اومد و زنک رفته بود.

بعد به من نگاه کرد و گفت: «حالا حرف حسابت چیه؟»

«هیچی، من همونی ام که سیم برآوردم، خاطرتون هست؟ این جام تا پیغام ببرم، حوله به یارم و ازاین کارا…»

«ازاین که نیروهای فوق طبیعیم برگشتن، خیلی احساس خوبی دارم.»

گفتم: «یه روزی به کار می ان خلاصه، در هرحال مشکل آلودگی هوا که داریم.»

با ادنا چشم تو چشم بودن. چشماشون چنان به هم قفل شده بود که من تونستم یکی از اون پنج سیری‌ها رو بردارم. پنج سیری رو برداشتم وسوارماشین شدم و دوباره برگشتم ساحل.

رن ارنی هنوز تو اتاق پشتی نشسته بود. از دیدن پنج سیری نو گل از گلش شکفت و من دوتا لیوان ریختم.

پرسیدم: «اون بچه هه که کردینش تو قفس کیه؟»

«آهان، اون ذخیره‌ی تیم فوتبال یکی از این کالجای محلیه. داره تلاششو می کنه کمتر ذخیره وایسه.»

گفتم: «می دونستی چه پستونای قشنگی داری؟»

«جداً این طور فکر می‌کنی؟ ارنی هیچ وقت حرفی ازپستونام نمی‌زد.»

«سلامتی. چیزخوبیه.»

کشون کشون رفتم طرفش. رونای چاق و خوشگلی هم داشت.

وقتی بوسیدمش، مقاومت نکرد.

گفت: «از این زندگی خیلی خسته شدم، ارنی همیشه‌ی خدا یه تیغ زن مفلس بوده. تو کاروبارت خوبه؟»

«آره خب. کارمند عالی رتبه‌ی کشتی رانی‌ام تو درومبو- وسترن.»

گفت: بازم ببوسم.»

غاتی زدم و خودمو با ملافه خشک کردم.

زنه گفت: «اگه ارنی بفهمه، جفت مونو می کشه.»

«ارنی عمراً بفهمه، نگرانش نباش.»

«خیلی خوب بود، ولی چرا “من؟”»

«نمی دونم.»

«جدی پرسیدم. چی مجبورت کرداین کارو بکنی؟»

«گفتم که “شیطان” منو مجبور به انجام این کار کرد.»

بعدش یه سیگار آتیش زدم، دراز کشیدم، دودشو دادم تو و بعدش یه حلقه‌ی کامل دود دادم بیرون.

زنه پاشد رفت حموم. یه دقیقه بعد صدای سیفون توالت رو شنیدم.

مترجم: غلام رضا صراف

_______________

بررسی داستان

۱- راوی: اول شخص عینی

مثال:

راستش بعد از جروبحث با فلو بود و اصلاً حس نکردم مستم یا این که می خوام برم سالن ماساژ.

واسه همین پریدم تو ماشین و گازشو گرفتم سمت غرب، ساحل. دمدمای عصربود و یواش می‌روندم.

۲- ژانر: واقع گرای مدرن

مثال:

ازم پرسید: «اتاق خوابت کجاس؟»

گفتم: «خانوم راهنمایی تون می کنن.»

دنبال فلو رفت به اتاق خواب و من ویسکی مشتی واسه خودم ریختم.

تو عمرم همچین صدای ناله وفریادی نشنیده بودم و شیری سه ربع طول کشید. بعد مرده تنهایی اومد بیرون، نشست واسه خودش یه چیزی ریخت.

گفت: «پسرم، عجب تیکه‌ای واسه خودت دست و پا کردی.»

بعد رفت رومبل اتاق اولی ولو شد و خوابید. لباسامو کندم رفتم تو اتاق پیش فلو.

فلو گفت: «پناه برخدا، پناه برخدا، باورم نمی شه. بهشت و جهنمو جلو چشم آورد.»

گفتم: «فقط امیدوارم مبل رو آتیش نزنه.»

۳- مسئله‌ی داستان چیست؟

راوی زندگی عادی دارد با نمایش عجیبی روبه رو می‌شود به نام: دستگیری شیطان. این موضوع او را به طرف نمایش می‌کشاند، شیطان کم کم ازراوی می‌خواهد او را که در قفس اسیربوده آزاد کند. راوی خواسته‌ی او را انجام می‌دهد، زندگیش دست خوش تغییراتی می‌شود.

مثال:

بعد چشش خورد به من. صاف اومد جایی که وایستاده بودم، کنارسیما. عین بخاری گرم بود. نمی دونم چی جوری ترتیبش رو داده بودن.

گفت: «پسرم، بالاخره اومدی! منتظرت بودم. سی و دو روزه تو این قفسم لعنتی‌ام!»

«نمی دونم از چی حرف می‌زنی.»

گفت: «پسرم، سربه سرم نذار. آخر شب با سیم بربیا و خلاصم کن.»

گفتم: «این قدر قهوه‌ای مون نکن مرد.»

«سی و دو روزه این جام پسرم! بالاخره آزادی مو به دست آوردم!»

«تو راس راسی میگی شیطانی؟»

«به جون مادرم اگه دروغ بگم.»

«اگه شیطانی که می تونی با نیروهای فوق طبیعت از این جا خلاصشی.»

«نیروهام موقتاً محو شدن. این یارو جارچیه و من پاتیل پاتیل بودیم. بهش گفتم من شیطان ام و اونم با قید ضمانت آزادم کرد.

نیروهامو تو زندون از دست دادم، والا احتیاجی به اون نداشتم.

دوباره مستم کرد و وقتی از خواب پا شدم، دیدم تو این قفسم. این حروم زاده‌ی صناری، غذای سگ و ساندویج کره و بادام زمینی به هم می‌داد. پسرم، کمک کن، التماست می‌کنم!»

گفتم: «تو هم یه جور دیگه بالاخونه تو دادی اجاره.»

«همین امشب برگرد پسرم. با سیم چین.»

۴- محورمعنایی داستان چیست؟

الف) حضورشیطان درخانه: از بین بردن معنویات و اخلاقیات.

ب) حضورشیطان در خانه: زندگی جریان عادی خود را از دست می‌دهد، به انحراف کشیده می‌شود.

ج) حضورشیطان درخانه: به وجود آمدن خرافات، عقل و منطق ذایل می‌شود.

مثال: الف)

خم شد و فلو را ماچ کرد. وقتی بی خیال شد، انگار فلو شوکه شده بود.

گفت: «این “داغ‌ترین” و پرملات ترین بوس عمرم بود.»

مرده گفت: «جداً؟»

«اگه این جوری باشه، دیگه همه چیت تمومه، تموم تموم!»

ازم پرسید: «اتاق خوابت کجاس؟»

گفتم: «خانوم راهنمایی تون می کنن.»

دنبال فلو رفت به اتاق خواب و من ویسکی مشتی واسه خودم ریختم.

توعمرم همچین صدای ناله وفریادی نشنیده بودم وشیری سه ربع طول کشید. بعد مرده تنهایی اومد بیرون، نشست واسه خودش یه چیزی ریخت.

گفت: «پسرم، عجب تیکه‌ای واسه خودت دست و پا کردی.»

بعد رفت رومبل اتاق اولی ولو شد و خوابید. لباسامو کندم رفتم تو اتاق پیش فلو.

فلو گفت: «پناه برخدا، پناه برخدا، باورم نمی شه. بهشت و جهنمو جلو چشم آورد.»

گفتم: «فقط امیدوارم مبل رو آتیش نزنه.»

مثال: ب)

راستش شروع کرد به این که اختیار همه چی رو به گیره دستش. «من» مجبورم رو مبل بخوابم.

هرشب خدا مجبور بودم به صدای ناله و فریاد فلو گوش بدم. یه روز که فلو رفته بود خرید و ما یه گوشه‌ای نشسته بودیم به صبحونه و آب جو خوردن، سرصحبت تو باهاش وا کردم. گفتم: «گوش کن، اصلاً واسه من خیالی نیس که یه بابایی رو آزادکردم، ولی حالا که زن و زندگی مو از کف دادم، ازت می خوام که از این جا بری.»

«پسرم ایمان دارم که چند صباح دیگه این جام یمونم، بانوی پیر تو یکی از بهترین تیکه هاییه که تو عمرم داشتم.»

گفتم: «ببین آقا جون، یه کار نکن واسه کم کردن شرت اجان کشی راه بندازم آ!»

«وای چه پسرخشنی! حالا گوش کن پسرخشن. یه خبرایی برات دارم. نیروهای فوق طبیعی من برگشتن. اگه بخوای غلط زیادی کنی، دود می شی میری هوا. تموشا کن!»

مثال: ج)

ما یه سگ داریم. الُدبونز؛ خیلی قیمتی نیس، ولی سبا پارس می کنه، سگ نگهبان خوبیه، خب، اون انگشت شو گرفت طرف الدبونز، انگشته یه جور صدای عطسه مانند کرد، بعد جلز و ولزکرد و یه خط شعله‌ی باریک ازتوش پرید بیرون و خورد به الدبونز. الد بونز جزغاله شد و بعد غیب شد. هیچ اثری ازآثارش اون جا نبود. نه استخوونش، نه کرک و پشمش، نه حتی بوی گندش. جاتر و بچه نبود.

۵- داستان سه سحطی است.

سطح اول: واضح و آشکار، بدون پیچیدگی کلامی است.

مثال:

راستش بعد از جروبحث با فلوبود و اصلاً حس نکردم مست­ام یا این که می خوام برم سالن ماساژ.

واسه همین پریدم تو ماشین و گازشو گرفتم سمت غرب، ساحل. دمدمای عصربود و یواش می‌روندم. رسیدم اسکله، پارک کردم و از اسکله رفتم بالا. دم سالن تفریحات وایسادم و یکی دو دست بازی کردم، ولی جاش بدجوری بوگند شاش می‌داد و مجبور شدم بزنم بیرون. پیرتر ازاین بودم که برم چرخ و فلک سوارشم، واسه همین بی خیالش شدم. همون تیپ‌های همیشگی تو اسکله راه می‌رفتند- جماعت بی­خیال خواب زده. بعدش حواسم رفت پی یه صدای غرش مانندی که ازیکی ازساختمونای دوروبراومد.

سطح دوم: پارادوکس، خدا/ شیطان «خیروشر»

مثال:

جارچی اومد طرفم. «از وقتی اصل جنس روقاپ زدی، دارم از گشنگی می‌میرم. غلط نکنم واسه یه سیرک دست و پا کردی؟»

گفتم: «گوش کن، داروندارمو بهت می دم که برگرده پهلوت. من فقط می‌خواستم یه کارخیری کرده باشم.»

«مگه نمی دونی تو این دنیا سرخیرین چی می آد؟»

«چرا آخرش وایمیسن سرخیابون هفتم و برادوی به فذوختن مجله‌ی سوپر.»

سطح سوم: تقابل انسان و شیطان

مثال اول:

شیطان به ارنی نگاه کرد و گفت: «آی ننم وای، تو همون بابایی هستی که منو کرده بود تو توم قفسه، نه؟»

ارنی گفت: «بی خیالش بیا گذشته‌ها رو فراموش کنیم.»

شیطان انگشت اشاره‌اش را به طرف ارنی گرفت و گفت: «برو به جهنم!» خط شعله‌ای به طرف ارنی جهید و دیگر اثری ازآثارش نبود.

مثال دوم:

بعد به من نگاه کرد و گفت: «حالا حرف حسابت چیه؟»

«هیچی، من همونی ام که سیم برآوردم، خاطرتون هست؟ این جام تا پیغام ببرم، حوله به یارم و ازاین کارا…»

«ازاین که نیروهای فوق طبیعیم برگشتن، خیلی احساس خوبی دارم.»

مثال سوم:

گفتم: «می دونستی چه پستونای قشنگی داری؟»

«جداً این طور فکر می‌کنی؟ ارنی هیچ وقت حرفی ازپستونام نمی‌زد.»

«سلامتی. چیزخوبیه.»

کشون کشون رفتم طرفش. رونای چاق و خوشگلی هم داشت.

وقتی بوسیدمش، مقاومت نکرد.

گفت: «از این زندگی خیلی خسته شدم، ارنی همیشه‌ی خدا یه تیغ زن مفلس بوده. تو کاروبارت خوبه؟»

«آره خب. کارمند عالی رتبه‌ی کشتی رانی‌ام تو درومبو- وسترن.»

گفت: بازم ببوسم.»

غاتی زدم و خودمو با ملافه خشک کردم.

زنه گفت: «اگه ارنی بفهمه، جفت مونو می کشه.»

«ارنی عمراً بفهمه، نگرانش نباش.»

«خیلی خوب بود، ولی چرا “من؟”»

«نمی دونم.»

«جدی پرسیدم. چی مجبورت کرداین کارو بکنی؟»

«گفتم که “شیطان” منو مجبور به انجام این کار کرد.» ■


خانه داستان چوک، با دورهای داستان نویسی، ویراستاری، نقد ادبی و کارگاه ترجمه داستان

www.khanehdastan.ir

نخستین بانک مقالات ادبی، فرهنگی و هنری چوک

 www.chouk.ir/maghaleh-naghd-gotogoo/11946-01.html

دانلود ماهنامه‌های ادبیات داستانی چوک

www.chouk.ir/download-mahnameh.html

شبکه تلگرام خانه داستان چوک

https://telegram.me/chookasosiation

شبکه تلگرام خانه ویراستاران چوک

https://t.me/virastaranchook

اینستاگرام کانون فرهنگی چوک

http://instagram.com/kanonefarhangiechook

دانلود نمایش‌های رادیویی داستان چوک

 www.chouk.ir/ava-va-nama.html

بانک هنرمندان چوک صحفه ای برای معرفی شما هنرمندان

 www.chouk.ir/honarmandan.html

بخش ارتباط با ما برای ارسال اثر

 http://www.chouk.ir/ertebat-ba-ma.html

فعالیت های روزانه، هفتگی، ماهیانه، فصلی و سالیانه چوک

www.chouk.ir/7-jadidtarin-akhbar/398-vakonesh.html

دانلود فصلنامه‌های پژوهشی شعر چوک

www.chouk.ir/downlod-faslnameh.html

 

اشتراک در
اطلاع از
guest
0 Comments
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها