کتاب را که دستت میگیری و عکس روی جلد را میبینی، داستانها برایت ملوس میشوند. نه آنقدر ملموس که به خواندنشان نیازی نداشته باشی. اما آنقدر که بتوانی شمایی کلی از محتوای آنها در ذهنت بسازی. تصویری آشنا از زنی بی صورت با هالهٔ مقدس دور سرش. زن، چادر نماز به سر کرده و با چشمهای خالی، به دوربین نگاه میکند. باکرهای که در پاسخ به نگاه پرسشگر خواننده، با کلماتی که تحت عنوان نام کتاب، از میانه، چادرش را قطع میکند، پاسخ میدهد: اسم شوهر من تهران است. و این همان تصویری است که نمودش را در داستانهای مجموعه میبینیم. زن بی نام و بی صورتی که با شوهرش، خود را تعریف میکند. “اسم شوهر من تهران است.” /
کتاب، مجموعهای است از نه داستان به سبک رئالیستم اجتماعی. نشر مرکز سال ۹۵ کتاب را چاپ کرد و حالا زمزمهٔ چاپ دوم کتاب، به گوش میرسد. به غیر از داستان کوچهٔ فوتبال که از لحاظ درونمایه با سایر داستانها ارتباطی ندارد و انسجام درونی مجموعه داستان را از بین برده، وجه اشتراک همهٔ داستانها، جهان بینی زنانهٔ آنهاست. روایتهای پراکندهٔ مجموعه، حول محور راوی زن به انسجامی درونی میرسند. مجموعه با داستان گنجشک تریاکی، آغاز میشود. گنجشکی که به توضیح نویسنده، “در قفسش باز است و صاحبش میداند اگر پر بکشد، خیلی زود بر میگردد.” داستان، برشی است یک روزه از زندگی زنی خانه دار که معتاد زندگی با همسر تریاکیاش است در کنار فرزندانی که به همه چیز فکر میکنند جز مادرشان. سرگردانی زن از چرخیدن در دور باطل روزمرگی، به شکل تک گویی نمایشی راوی، به خواننده منتقل میشود. سبب این سرگشتگی، ناآگاهی نیست، بلکه اتفاقاً، دانستن است. زن آنقدر میداند که از این آگاهی، رنج بکشد ولی این دانستن به پایهای نمیرسد که سبب رهاییاش شود. گنجشک تریاکی داستان، به هرکجا برود باز خواهد گشت.
افکاری که خودآگاه زن را از هر سو به سمتی میکشند، در نهایت به یک فلج میانجامند. یک استیصال. بی حسی مطلق سر کنندهای شبیه همان تریاک که درد را در بدن شوهرش از بین میبرد، در زن درد امکان تغییر را با تریاک
عادت، التیام میبخشد. زن هر روز این مخدر را به روحش تزریق میکند تا بتواند با سایهٔ مردی زندگی کند که در خاطراتش زیبا و قدرتمند است و فرزندانی که اگر پولی داشت میتوانست، آیندهٔ خوبی برایشان بسازد. اما تریاک عادت در زن از عهدهٔ ساختن دنیایی مشابه آنچه مرد به مدد مخدر و کتاب برای خودش ساخته، بر نمیآید. هر لحظه نیشتر خودآگاهی، حبابهای خیال تغییر و حرکت را خالی میکند تا واقعیت سکون، عریان، خودنمایی کند. زن به تمام راههای خلاصی از وضعیت موجود، فکر میکند “اصلاً همین الان میرم قصابی حاج کریم. اون سه کیلو گوشت و میگیرم. یه خنده تحویلش می دم. اینکه کاری نداره. تو این شلوغی بازار نمی تونم یه جفت دمپایی ملأ کنم بزنم زیر چادرم؟ به ملیحه خانم بگم سه کیلو سبزی برات خشک کردم و دو کیلو و نیم براش بکشم؟ یا واسه شاطر عشوه بیام که بی نوبت ردم کنه؟ آسون که بگیری زندگی هم بهت آسون می گیره.” اما آسان گرفتن دل میخواهد که او ندارد. او پروردهٔ جامعهای است که اخلاقیاتش را درونی کرده و حتی وقتی پلیسی از بیرون، اعمال او را کنترل نمیکند، نگهبانی از درون او را مثل سایه، تعقیب میکند تا در نهایت همچون گنجشکی تریاکی به قفس بازگرداند. در پایان روز، محصول تمام این افکار، آشی میشود روی گاز برای شوهر و فرزندان. آشی که ملغمهای است از تمام عصیانها، امیدها، انکارها و در نهایت، تسلیم. برشی زیبا از یک روز زندگی زنی خانه دار در همین حوالی.
زنان این مجموعه داستان، همه اسیرند. اسیر نقشی که جامعه برایشان از پیش تعیین کرده. فقر در داستان مجسمه تنها عاملی بیرونی است که به بروز واقعیتی ریشه دارتر، دامن زده است.”فکر کرد از کی خودش را فدای دیگران کرده بود؟ از همان موقع که به این شهرک آمده بود؟ نه قبلتر. همان موقع که به خاطر پدرش به دانشگاه شهرستان نرفت و پدر گفته بود چه دختر خوبی. شاید هم قبلتر. وقتی دلش نمیخواست عروسکش را به بچهٔ مهمان بدهد. پدر به او چشم غره رفته بود و وقتی عروسکش را داده بود همه گفته بودند چه دختر خوبی. فداکاریاش به قبلترها بر میگشت. وقتی دلش نمیخواست به دنیا بیاید. وقتی زینت نوزاد را با فشار و آمپول بیرون کشیده بودند، دکتر گفته بود: به به چه دختر خوبی” در پایان، زن داستان به همان مجمسه ای تبدیل میشود که آرزوی داشتنش را داشت. “مثل خودش، با سه برهای که باید هر روز از چاه برایشان آب میکشید. یحیی همان بره بود که گلهای دورتر را بو میکرد و دهان رضا همیشه باز بود تا زینت چیزی در دهانش بگذارد. تمام این سالها تبدیل به مجسمه شده بود.” سکون و عدم تغییر، مهمترین درونمایهٔ این مجموعه داستان است.
در شهرزاد با موهای وز شده، عکس العمل زن به خیانت شوهرش، به شکل رنگ کردن موهای مشکی شهرزاد گونهاش بروز پیدا میکند. تخریب خود در واکنش به خیانت شوهر. استیصال در داستانهای مجموعه، محدود به نسل گذشته نیست. دختر که پدرش را قدیس وار از احتمال هرگونه خطایی مبرا میداند، بعد از آگاهی از خیانت او، عکس العمل انفعالی مادر را تکرار میکند. “مادر میپرسد چیزی برای عید لازم ندارم؟ می گویم یادم بیانداز فردا برای خودم رنگ مو بخرم.”
و اما ساچلی که به نظر میرسد همان داستانی باشد که نام مجموعه به آن تعلق گرفته، داستان دختر زیبای ایلاتی است که از شهرستان به تهران آمده و آنقدر دلباختهٔ تهران شده که توان ترکش را ندارد. این داستان، تصویر اولین جیمز جویس را در ذهن خواننده، تداعی میکند. این دختر به شکلی نمادین در پایان داستان، عروس تهران میشود. باد میوزد و پرده، مانند تور عروس از صورتش برداشته میشود. اما این ازدواج بیشتر از آنکه جنبهٔ میهن پرستانه داشته باشد، حکایت از نوعی عادت دارد. عادت به صدای میکروفونی که آقای ناظم هر روز نام پسر بی نظمی را پشتش، تکرار میکند. عادت به دیدن “بچههای کند ذهن آموزشگاه درجه سه” و عادت به ماندن. تصمیم راوی، با اینکه به ظاهر اختیاری مینماید، در باطن، افتادن در دور باطل است. راوی نسل امروز، همان تصمیمی را اتخاذ میکند که ساچلی سالها قبل گرفته بود، او عروس قنات شد و راوی عروس تهران میشود. با این وجود، وقتی داستان ساچلی در کنار سایر داستانهای مجموعه، قرار میگیرد، انتخاب این زن، به نظر بهترین انتخاب میرسد، چرا که آگاهانه خود را از نقشها و قالبهای از پیش تعیین شده، رها میکند و هر چند روحش همچنان در اسارت عادت باقی میماند اما این ازدواج نمادین او را از اسارتی شبیه آنچه برای سایر زنهای مجموعه داستان اتفاق افتاد، رها میکند و این نهایت آزادی روح زن امروز است که زهره شعبانی نویسندهٔ توانمند داستانها، به شیوهای بدیع به تصویر کشیده است.