رئال هیستریک
“بر من گریه مکن، برای خودت اشک بریز”. سمفونی یکی از داستانهای (کتاب “دنیا زیادی با ماست”، نشر افق بیپایان) اثر مرضیه معظمی گودرزی میباشد. ابتدا تمایل دارم در کنار نظریهی اسکیزوفرنی جیمسون در باب پست مدرن، هیستری را هم به یکی از آن مقولهها مبدل سازم که میتواند به منزلهی یک دیدگاه فردی اجتماعی دیگر نیز تلقی شود. این نگرش برای سادهسازی و برهمزنی واقعیتهای مشهود در مدرنیته میتواند باشد که یک تغییر موقعیتی را ایجاد میکند و در اصل هویت را بر سطح نمود میدهد و به یک شناسایی هیستری بدل میشود که در آن دنیای درونی (خود) با یک “دیگر” مغشوش و درهم میشود. /
میتوان این رئال هیستریک را اینگونه مشخص کرد که در آن باوجود تناقضات نثری، طرح و شخصیت پردازی، در طرف دیگر به یک پدیدهی اجتماعی پرداخته میشود. بطور کلی هیستری به معنای هیجان و احساسات غیرقابل کنترل است که میتوانیم صدق این گفته را در خود داستان نیز بیابیم:”همیشه برای رفتن ظاهری غمگین میگیرم، اما درونم پر از شورو نشاط است.” فردی با شخصیت هیستریک اضطراب را به نشانههای بیماری تبدیل میکند و در این داستان نیز ذهنیات یک بیمار هیستریک به نحوی هنرمندانه به تصویر کشیده شده است. نشانههای آن به وضوح در داستان مشخص است:” بیحالی، بیحسی، آبی شدن چشم…. دردی شدید، بیهوشی، سپس غش….. آبی شدن کل چشم، آن هم ظرف فقط ده دقیقه…. تا زمانی که علائم ظاهر میشود……هر که میخواهد باشد، جدا میکند.”
فروید و بورویر مطالعات زیادی در این زمینه انجام دادند و معتقدند که “آسیبزایی فیزیکی، یا بطور دقیقتر، خاطرهی آن، به عنوان یک بدن خارجی عمل میکند که هنوز باید بعد از یک دورهی طولانی رخنه یا خلل به عنوان یک مورد موثر و حاضر تلقی شود.” این گفته را آنجا میتوانیم اعمال کنیم که شخصیت داستان با یک کفن توخالی روبرو میشود که همان نمود خارجی درونیات و یا همان من خارجی ای میباشد که شکل گرفته است، یعنی همان یگانگی و تصاویر از هم
گسیختهی خودآگاه:” انگشت اشارهام را زیر ماسکش فرومیبرم، دستم …. او تمام اتاق را دور میزند، دیگر نمیتوانم به او نزدیک شوم، به ساعت نگاه میکنم، که در آن هیچ عقربهای وجود ندارد…. به طرف کفن پوش میروم…” در داستان “کاغذ دیواری زرد” نوشتهی گیلمن همانند این داستان با یک شخصیت هیستریک اما در یک خانهی تابستانی ساکت و آرام برخورد میکنیم که توسط همسرش به آنجا برده شده تا یک دورهی نقاهت را پشت سر بگذارد اما سرانجام درمان شدنش او را از یک پروسهی خیالی ذهنی به یک حالت دیوانگی وهم انگیز کامل میکشاند. مرضیه معظمی گودرزی در این داستان ما را با ذهنیتهای یک شخصیت هیستری در یک محیط کلینیکی روبرو میکند که دگرمن (التر ایگو) را بر سطح ظاهری یک بدن خارجی مجسم میکند. تفاوت عمدهی داستان سمفونی با داستان گیلمن در این است که بنظر میرسد بیمار از حالت روانی خود آگاه است و او در یک محیط بالینی به سر میبرد که این خود کنایه ای است از عدم کارآمدی دنیای واقعی در کنار هم چیدن و منسجم کردن آگاهی یک فرد از واقعیت، واقعیتی که خود جنبهی تناقض آمیز یافته است و در حقیقت در داستان “سمفونی” به مفهموم واقعیت و آگاهی بر میخوریم که واقعیت به طور کلی یک آفرینش ذهنی است، شخصیت داستان ابتدا تظاهر به آگاهی داشتن از این واقعیت میکند که او بیمار است اما با پیش رفتن داستان بتدریج بیماری بر او غلبه میکند و یک نمود واقعی پیدا میکند درحالیکه خودش از آن آگاه نیست. مثال از متن:”چطور است، ماسکی هم بر چهرهی زمان بزنم، مثل جشنهای هالووین…. درست مثل مردهای که با کفن سر از گور درآورده باشد. این طور بودُ نبودش را نمیتوان ثابت کرد….. او که بیگانه نیست…. کار جالبی به نظر میرسد، نه؟”بر فرض اینکه حقیقت وابسته به مکان و زمان است، با حذف عنصر زمان میتوانیم به خوبی ببینیم که این بیمار از یک حالت دنیای واقعی به یک دنیای نامطئن و سرگردان وارد میشود تا خود را از واقعیات برهاند اما واقعیاتی که خود خیالی است و آگاهی از همین خیالی بودن واقعیات است که او را در یک مرحلهی انتقالی به یک عدم اطمینان و گستگی کامل میرساند، به این منظور که هرچیزی که درون ما اتفاق میافتد در نوع خودش چیز دیگری است که ما از آن آگاه نیستیم. ازجمله عواملی که سبب تقلیل حالت عصبی میشود میتواند به علت، شهرنشینی، کار سخت ذهنی یا اغلب چون این بیماری به زنها نسبت داده میشود میتواند دلیل دیگرش خود زن بودن باشد (شخصیت داستان). به بیان بهتر میتوان اینگونه هم استدلال کرد که هیستری وقتی رخ میدهد که اضطرابات و مشکلات درونی یک شکل و حالت بیرونی پیدا میکنند. مثال از متن:” اوایل شش ماه یک بار به سرم میزد …. فاصله گرفتن از شهرو مردمش، ساکن شدن در بیمارستانی مجهز، برایم شیرین است مثل چسباندن لبهایم به یخ…”
از آنجایی که از نام داستان (سمفونی) بر میآید، میتوانم آن را به سمفونی شمارهی پنج بتوون ارجاع بدهم که خود یک بن مایهی سرنوشتی است همانطور که شیندلر بعد از مرگ بتوون در باب این سمفونی مینویسد: “بدینسان سرنوشت (مرگ) بر در میکوبد”. بنابراین، این داستانی صرفن دربارهی یک فرد با شخصیت هیستریک نمیباشد، بلکه این معظلی اپیدمیک است که میتواند دربرگیرندهی تمام انسانهایی باشد که با یک هیستریک اجتماعی در عصر حاضر زندگی میکنند، انسانهایی که مملو از احساسات و دانشی شکسته و تصوراتی غلط میباشند، یک باور و بخشی از زندگی واقعی یا تفکراتی که در هم تنیده و یک وحدت یا یگانگی را ایجاد میکند، یگانگی ای که پایدار نیست و فردیت حاصل از آن تنها مغالطه و یک منِ خیالی است که چیزی را فرای خودبودن و آنچه که هست تجربه نمیکند و به فرای خود و سرنوشت نمیپردازد.