داوود غفارزادگان تاکنون بیش از چهل کتاب در حوزه داستان کودک و نوجوان، داستان بزرگسالان و تحقیقات پیرامون ادبیات منتشر نموده است.
مجموعه داستان دختران دلریز، در سال ۱۳۸۲ منتشر شده و در سال ۱۳۹۱ توسط نشر چشمه باز نشر گردیده است. این مجموعه شامل شانزده داستان کوتاه میباشد. مهمترین خصوصیت این مجموعه و داستانهای دیگر غفار زادگان زبان ویژه ای است که این نویسنده استفاده میکند. زبانی یکه با واژههایی غنی که به نظر میرسد نویسنده برای یافتن و استفاده از این واژهها تلاش بسیاری نموده است. همه داستانها به تصویر تکیه دارند. تصویر سازی های ملموس با واژههای یکه ای انجام گرفته است. /
خواننده، با خواندن بیشتر داستانهای مجموعه به خواندن و کشف دوباره داستان تحریک میشود و خواندن دوباره داستان خواننده را به کشفی نو میرساند.
داستان “پدر گیاه شناس من” از زبان کودکی روایت میشود که به همراه پدرش برای جمع کردن اطلاعاتی پیرامون گیاهان دارویی درحال سفر به نقاط مختلف هستند. داستان از جایی آغاز میشود که پسر و پدر گیاه شناسش در منطقه مرزی مورد باز جویی مرزبانها قرار گرفتهاند.
“همچنان که زیر آفتاب و باد ایستاده بودم و صدای برخوردمیلهٔ آهنی به بدنه ماشین را میشنیدم، رو کردم سمت سیم خاردار، گرد باد کوچکی آن ور تپه به خود می پیچیدمی رفت بالا. من ریشه گرد باد را نمیدیدم، اما تنه پیچان و کبود دور و گم میشد و صدایی مثل لاییدن توله سگ داشت. (صفحه ۹)
داستان با دیالوگ راوی و سربازی که بخاطر خوابیدن سر پست تنبیه میشود ادامه مییابد. منطق داستان به سمت فضای غیر واقعی میرود.
“بالای سنگ که ایستادم باد در پیرهنم افتادو و دیدم سرباز راست میگوید. سنگها شکل آدمهاییاند که بی حرکت زیر باد و آفتاب نشسته باشند. یک آن احساس کرد وارد دنیای دیگری شدهام. ترس برم داشت. (صفحه ۱۸)
داستان “دختران دلریز” و “بود و نبود” هر دو داستان دیالوگ محور هستند. فضا و منطق “دختران دلریز” عزاداران بیل و ترس ولرز، غلامحسین ساعدی را تداعی میکنند. خرافات و باورهای بومی و بازخوردشان در شخصیتهای داستان.
“باد یهو زور دارتر شد؛ میان سنگ پارهها شیون کرد، لای بوتهها زرنجه زد. خر مراد لوشه به غازهای توی آب لرزاند. یاسمسن دلش ریخت، رخت توی دستش رفت میان آب. با دستهای خیس کبود اشاره کرد به گوشها: شنیدید، شنیدند که باد گفت نینا. با فاصله و واضح گفت: نینا … نینا…
دیالوگها نقش مهمی در ساختن منطق و فضای داستان شخصیت پردازی و روایت دارند.
“صنم گفت: نارنج میگوید باد دخترش را برده. نمیداند کجا. یاسمین گفت: شوهر ننم میگوید نینا را پدرش برده نمیداند کجا. …. صنم گفت: دیدی نارنج چار دست و پا میرود تو خانه. یاسمین گفت: همه جا بو میکشد دنبال نینا. (صفحه ۲۴)
داستان”درخت جارو” راوی داستان مردی است که به گناهی که خود خبر ندارد و تا انتهای داستان به آن اشاره ای نمیشود، توسط اطرافیان بازخواست و مجازات میشود. فضا و منطق داستان منحصر بفرد و غیر رئال است. و داستان فقط به باز خورد اتفاق یا گناهی که ماهیت وچیستی اش مشخص نیست میپردازد.
“دم به ساعت قضیه گیج کنندهتر میشد. اما فرصت حلاجی نبود. به سرعت رفتم توی اولین دو راهی. ته کوچه ساختمان سفید چرک مردهای بود با در آهنی بزرگ بالای در با ضد زنگ نوشته بودند ۱۲+۱″(صفحه ۵۰)
” بچه خوشگله قیافهاش با شاگرد قهوه چی توی گردنه که صبح آنجا نگه داشته بودم، مو نمیزد. یکی هم گوشهٔ سفره نشسته بود عین پدر حوری، اما به جای عرق چین کلاه شاپو سرش بود و سر و وضعش مرتب. همان طور که شاگرد قهوه چی یا سپور محل، یکی از معلمهای دوره ابتدایی، نماینده قوزی کمپانی، روزنامه فروش سر گذر، نمکی، مأمور برق سید زابل که برای گدایی میآمد دم در و دیگران، همه در لباسهای نو نوار با صورتهای بشاش و لپهای شکفته. باور نمیکردم آدمهای گر و گوری که من میشناختم با یک رخت عوض کردن این همه تغییر کرده باشند. سید زابل با آن لباس شندره کت دم کلاغیش کجا بود یا پدر حوری یا بقیه.
زنها رو بسته بودند. و من جز دستهای سفید، النگوها و انگشتریها چیزی ندیدم. ولی لاک انگشتی روی ناخنها به چشمم آشنا آمد.
پرده را انداختم، تکیه به دیوار دادم. هر لحظه پردهٔ تازه ای جلو چشمم به نمایش در میآمد. اگر مهمان بودم چرا کسی سر سفره دعوتم نمیکرد، و اگر شوخی بود، حدی داشت.”(صفحه ۵۲ و ۵۳)
داستان “دیوار” راوی داستان پسری است که هر روز با دوستان دیگرش در کوچه بازی میکنند. در این میان همسایه ای تازه وارد دارند که هیچ گاه او را بازی نمیدهند. پسری از خانواده فقیر که برای جلب توجه پسرهای دیگر، حین بازی آنها روی دیوار مینشیند و گاهی کلوخی به میان بازی میاندازد تا مورد توجه قرار بگیرد. پسر تازه وارد با واژه هیشکی خطاب میگیرد. به دلیل فقر و عدم پرداخت اجاره پسر تازه و خانوادهاش، از محله اخراج میشوند و بچههای محله بخاطر به بازی نگرفتن وی از عذاب وجدان رنج میبرند.
“همیشه بالای دیوار بود؛ پسری که ما اسمش را گذاشته بودیم هیچ کس. سیاه سوخته، عبوس و ساکت. می نشست روی دیوار، پا آویزان میکرد و پاشنه میکوبید به کاهگل پوک. ما گرم بازی بودیم باد میآمد، نرمه خاک سوخته دیوار را میریخت توی چشمها و خاکستر می نشست روی پیشانی عرق کرده…..
همیشه همین بود. همین آیند و روند مادره. نشستن پسره روی دیوار و خواهره که گاه گداری با یک جفت چشم سیاه تب دار از لای در نگاهمان میکرد. تا روزی که اسفندیار مختصر جل و پلاسشان را ریخت بیرون و آنها از محل ما رفتندو. همان طور که ساکت و آرام آمده بودند. ساکت و آرام خرت و پرت هاشان را ریختند پشت وانت و رفتند. مادر و دختر نشستند جلو و پسرک، همان که ما نامش را هیچ کس نهاده بودیم، رفت پشت وانت و نشست بالاترین جا روی کمد چوبی آینه دار که تصویر جمع پریشان ما در آن میلرزید. باز همچنان اخمو و تو دار، نگاهش را دوخت به ما تا وانت در پیچ کوچه گم شد. و ما نمیدانیم چرا یک دفعه دل و دماغ بازی را از دست دادیم یا سر چی شاپور پرید به مجید و کار به کتک کاری کشید.” (صفحه ۷۳ و ۷۴)
داستان”خروس” شخصیت اصلی داستان خروس تازه بالغی است که در حیاط خانه ای زندگی میکند. شخصیتپردازی و تصویر سازی خوبی برای خروس صورت گرفته کنشها و واکنششهای خروس به خوبی باور پذیر شده، و خواننده با خروس حس همذات پنداری میکند. و بار معنایی داستان با ضربه آخر کامل میشود.
سایر داستانهای مجموعه، شهود. هیچ پرنده ای مرده روی ایوان خانه. عدل ظهر. فوت ناگهانی. اسم تو مثل عطر ریخته است. گم گشته. کلاه لگنی. آسیابان. بازگشت. سنگ و ماهی. نام دارند. که چند بار خواندن هر کدام شان خالی از لطف نبوده و خواننده، واژهها، دیدگاهی نو و یکه و فرم داستان نویسی خاص را تجربه میکند.