“خط تیره” داستانی بلند است و به ظاهر زندگی و علایق مردی را روایت میکند که به نوعی پوچی و بیهودگی در زندگی و روابطش رسیده است. اما در پس پرده این روایت، تصویری از جامعه، دوستان و آدمهایی که به نحوی با او در ارتباطند نیز میدهد. در پایان داستان خواننده متوجه میشود که سهم این آدمها و روابطشان با “علی” از خود او در رقم زدن سرنوشتش بیشتر است و چیزی که البته در جامعه امروز نمیتوان منکر آن شد. /
“خط تیره” به صورت چند صدایی” پلی فونیک” روایت میشود. فرم روایی خاصی که در داستانهای مدرن به کار گرفته میشود و البته باید منطق استفاده از آن را رعایت کرد. داستان با دانای کل آغاز میشود و با روایت اول شخص “علی” از خود، روایت دانای کل از علی و اطرافیانش (شخصیتهای مؤثر داستان)، روایت اول شخص “علی” و ناگهان با روایت اول شخصی که دیگر علی نیست، ادامه مییابد و با دانای کل و بازگشت دایرهای به ابتدای داستان خاتمه پیدا میکند.
راوی اول شخص در اواخر داستان روی شخصیت دیگری سوئیچ میشود به نام “رضا”. اولین فردی که علی در بیان روابطش از او نام میبرد.”رضا” از همان ابتدا مبهم و مرموز توصیف میشود؛ فردی که به تداوم یک رابطهٔ یک طرفه علاقه نشان میدهد و انتهای داستان دلیل این همه اصرار مشخص میشود.
“خط تیره” را میتوان از منظر روانشناسی فروید و تاثیراتی که انسان از کودکی تا بزرگسالی با خود حمل میکند نقد نمود. و در این خصوص کاراکتر “علی” عمدتاً از دیدگاه روانکاوی فروید بررسی میشود تا بتوان ریشههای عدم تعادل روانی او را تا حدی توضیح داد. “علی” کودکی نورمالی نداشته است. جبهه، جنگ، فقدان حضور پدر در سنی که کودک نیازمند توجه پد رهم هست و شهری که بخش اعظمی از دوران حساس زندگی خود را آنجا گذرانده درحالیکه زبان آنها را نمیدانسته و نیز عدم تحمل شرایط و نوعی ناسازگاری با شرایط تحمیلی زندگی، از “علی” فردی منفعل، انزوا طلب و پرخاشگر میسازد. حتی پرخاشگری او نیز از فیلتر انزوا میگذرد. او که فردی منزوی است در طول داستان بارها اشاره
میکند که تا وقتی کسی کاری با او ندارد، فرد آرامی ست و این امر نشان میدهد که علی از برقراری ارتباط عاجز است هر ارتباطی منجر به درگیری خواهد شد. مسا له ای که بارها از زبان”رضا” میشنویم و حتی در برخوردی که دانای کل از “علی” و “یلدا” روایت میکند نیز به این مساله صحه گذارده میشود.
آدم های جامعهای که “علی” در اطراف خود دارد، سود جو و فرصت طلباند. نوعی خودخواهی در همهشان اعم از رضا، یلدا، و همکاران اداره به چشم میخورد. تنها فرد خنثی این جمع “دکتر عیوضی” است که حتی او هم انسان افسرده و نا امیدی است و اولین جرقههای رها کردن زندگی را او برای علی روشن میکند. که البته دلیل این افسردگی ناگهانی و بی منطق پس از آن همه موفقیت کاری در زمینه مرکز ترک اعتیادی که دکتر عیوضی مسوولیت آن را دارد، کمی عجیب به نظر میرسد و انگار از این کاراکتر در حد وصلهای برای چسباندن به داستان استفاده شده است. هم زمانی صاعقه و باران تند با ورود عمو امیر یا همان دکتر عیوضی به خانه علی هوشمندانه است. و مبین آغاز طوفانی سخت در زندگی “علی”.
یکی دیگر از کاراکترهای مبهم داستان، “سینا” است. آخرین فردی که علی به طور غیر مستقیم در داستان کوتاهی که مینویسد به آن اشاره میکند. سینا یک کپی از شخصیت علی است و نویسنده به وضوح با نامگذاری داستان معرفی این کاراکتر به نام” آینه” این را عنوان میکند. سینا جوانی با استعداد و نویسنده مانند خود علی است وظاهرا دچار سرنوشتی مشابه علی میشود که البته احتمالاً رضا هم در آن دخیل است.
این همه ابهام در روایت کاراکترها و خلقیات و سرنوشتشان در داستان به هیچ عنوان نه خلاقانه است نه هنرمندانه. درست است که اینجا با داستانی بلند مواجه هستیم اما حتی در رمان هم تعدد شخصیتها و بیان پارهای ا ززندگی هر کدام در حد وصله پینه، حساب و کتاب دارد. شخصیت پردازی در داستان باید به گونهای باشد که کاراکترها با ویژگی خاصی که برایشان تعریف میشود، بوجود آورنده وقایع باشند. به طور مثال کاراکتر “رضا”، او ناگهان در اواخر داستان ظهور میکند و خود را به گونهای ماورایی معرفی میکند که یک آن خواننده گمان میبرد با شخصیتی شبح گونه رو به روست. رضا چنان در روابطش با علی اغراق میکند که اصلاً برای خواننده باور پذیر نیست. درد دل کردن و از اسرار زندگی هم خبر داشتن، چیز عجیبی نیست که بتوان از آن در پیشبرد داستان به گونهای که اتفاق می افتد استفاده کرد. نویسنده باید زودتر و ملموستر از “رضا” پرده پرداری میکرد تا خواننده ارتباط عمیقتری با او پیدا کند و آن هنگام که رضا خاطرهای از خودکشی علی نقل میکند تا جایی که به صراحت قصد خود را از ادامه رابطه با علی و کشتن او بیان میکند، خواننده این واکنش را طبیعی قلمداد کند. رضا ناگهان سر میرسد و اعلام میکند که میخواهد دوست عزیزش را از شر این زندگی وانفسا برهاند:
“… من اگر میدانستم که چند سال آینده قرار است این قدر زجر بکشی … بیهوده علاف روانپزشک ها میشوی ک افسردگیات را علاج کنی و یک سیگاری تمام عیار میشوی، خودم کمکت میکردم که راحت بمیری”
و در انتهای داستان با مکالمهای که در خانه علی با او دارد نیت اش آشکار میشود:
“تو تا حالا تو فیلمها دیدی که یه حیوون رو موقعی که زخمی میشه برای اینکه زجر نکشه با یه گلوله می کشنش؟”
این جا دو مساله اصلی بیان میشود؛ یکی اینکه افسردگی و سیگاری شدن و شکست عشقی خوردن، هیچ کدام دلیل کافی برای یک زندگی غیر قابل تحمل نیست. این مسائل در زندگی امروز تبدیل به مسائل عادی و روزمره زندگی شدهاند و مشکلات مهم دیگری دست به گریبان جوانان امروزیاند. مساله دوم و مهمتری که پیش میآید این است که “رضا” باید دارای چه کاراکتری باشد که با دیدن این چیزها تصمیم به کشتن دوستش میگیرد؟! او باید کاراکتری به شدت مریض و پیچیده داشته باشد که تصمیم به انجام چنین کاری بگیرد وبا معرفی “سینا” در انتهای داستان تازه میفهمیم که گویا بار اولش هم نیست!
داستان در واقع داستان رضاست نه علی. و باید بیشتر روی شخصیت “رضا” فوکوس میشد تا علی. اگر داستان روی شخصیت پردازی رضا فوکوس میکرد و پیچیدگیهای روحی و روانی او را نشان میداد تمام این اتفاقات برای خواننده باور پذیر میشد و اشکال اصلی داستان که همان چند صدایی بودن بی منطقش است از بین میرفت و خواننده داستان “رضا” یی را میخواند که تصمیم به کشتن دوستش میگیرد. رضا در این داستان انسانی سراپا عقده، در حسرت پولدار بودن و پولدار شدن است و اینها برای تبدیل شدنش به یک جانی روانی کافی نیستند.
کاراکتر “علی” هم به شدت دچار نقیضه گویی است. از یک طرف افسرده ومنفعل و از سویی رفتارهای سایکوتیک. در جایی از داستان،”علی” یلدا را میچسباند به دیوار و بعد رهایش میکند اما از آن رفتار هیچ رمز گشایی نمیشود و اینکه دوباره ما با یک کاراکتر غیر عادی و مبهم دیگری روبه رو میشویم به نام “یلدا”یی که از این رفتار لذت هم میبرد. و داستان دوباره دچار شکاف شخصیت پردازی میشود.
تعداد کاراکترها به رغم بلند بودن داستان، زیاد است و همین دلیل مبهم ماندن دو شخصیت مؤثر داستان (رضا و یلدا) است. “مازیار، عطا، علیرضا، رامین، آرش، محسن و… هیچ نیازی به بردن این همه اسم ولو برای معرفی همکاران و هم قطاران کاراکتر اصلی نیست و نبوده است. نویسنده تنها تابلویی نیمه کاره از هر یک از کاراکترها رسم کرده و عجولانه دنبال طرح بعدی رفته است.
به رغم همه این کاستیها درپردازش کاراکترهای دیگر داستان، شخصیت پردازی “علی” تا حدی قابل قبول است. علی کاراکتری راند و چند وجهی دارد. مردی که در داستانهایی که مینویسد به لطیفترین شکل ممکنه ابراز وجود میکند:
“همچون قناری کوچکی از مقابل چشمهایت خواهم جست و برای چشمهای تو تکانهای شاخه باقی خواهد ماند.”
و در مقابل مردی پر از امیال کشته شده، پرخاشگر و فراری از آدمها.
از دیگر نقاط قوت کتاب، توصیفات زیبا و شاعرانه آن است:
“گاهی با وزش باد، برگهای خزانی در کف پیاده رو مسافت کوتاهی جا به جا میشوند … هوای ابری چهرهٔ دود زده تهران را گرفتهتر کرده است.”
یکی از جملات کلیدی داستان، جملهای است که از جیمز جویس به طور ضمنی نقل میشود:
” دوستی بین یک مرد و یک زن ممکن نیست زیرا رابطه جنسی باید در آن دخالت کند و عشق بین یک مرد و یک مرد دیگر غیر ممکن است زیرا رابطه جنسی نباید در آن دخالت داشته باشد.” این جمله در صورت پرداخت خوب و کافی شخصیتهای یلدا و رضا میتوانست به نوعی یک خطی داستان را تشکیل دهد. اما به خوبی از پتانسیل آن استفاده نشده است.
از این ارجاعات د ر خط تیره کم نیست. د رجایی از داستان نویسنده برای فضا سازی اتاق از تابلو نقاش نروژی که تلفظ صحیح آن “ادوارد مونک” است صحبت میکند. اما هیچ اشاره ضمنی به سبک نقاش و تصویرهایی که خلق کرده نمیشود و تنها یک خواننده حرفهای و فوق روشنفکر یا منتقد ادبی و هنری که با انواع سبکهای نقاشی و نقاشان برجسته دنیا آشنایی دارد میتواند متوجه رابطه این تابلو و سبک اکسپرسیونیستی نقاش با بیماری روحی و روانی علی که خیلی مبهم از آن در داستان صحبت شده، بشود. نباید این نکته مهم را در نگارش داستان از یاد برد که خواننده فردی معمولی از جامعه است و نباید به گفتن جملات معمول” من برای قشر خاصی مینویسم و برای دل خودم مینویسم و…” از ذکر برخی جزئیات ضروری امتناع کرد. نویسنده حداقل میتوانست با توصیف تابلو خط فکری علی را روشنتر سازد یا اینکه خیلی ساده از تابلو”جیغ” نام میبرد. و یک نکته مهم دیگر اینکه افرادی که بیماری روحی روانی دارند چه به آن واقف باشند چه نباشند لزوماً به سبک اکسپرسیونیسم و تابلو جیغ علاقه نشان نمیدهند و آن را در اتاق خود آویزان نمیکنند. بهتر بود نویسنده موقعیت بهتری برای رؤیا رویی علی و این نقاشی در داستان خلق میکرد.
بهترین موقعیتی که برای شفاف سازی کاراکتر علی خلق شده، نامهای است که او در کودکی به پدرش نوشته است و نام کتاب از این نامه منشأ میگیرد. نامهای پر از خطوط تکراری خط و نقطه. خط تیره و نقطههایی که نشان از یک تکرار ملال آور و بیهودهای است که از همان کودکی درزندگی علی آغاز شده است. و در نتیجه همین پوچ گرایی است که علی از جامعهای که در آن است بریده میشود و به انزوا پناه میبرد از جامعهای که کوچکترین ارزشی برای هنرهای او قائل نیست و از شعرهایش به عنوان جاسیگاری استفاده میکند. جامعهای که حتی وقتی با جسد او رو به رو میشود تنها به گفتن” امروز یک نفر از جمعیت دنیا کم شد، فقط همین.” افاقه میکند.
از دیگر نکاتی که نویسنده هنگام نگارش داستان باید توجهی ویژه به آن مبذول دارد، شیوهٔ نگارش دیالوگهاست. گفتگوها باید از زبان نرمتر و عامیانهتری برخوردار باشند و کمی از نثرکتابت فاصله بگیرند.
چیزی که روشن است، داستان “خط تیره “، تصویری تلخ اما واقعی از جامعه امروز را در برخورد با تفکرات تازه و انسانهایی از جنس دیگر به روشنی نشان میدهد و تلنگری است برای توجهی تازه به نسلی که خواستههایی غیر از مادیات و نفسانیت دارد.