آنچه برایش میدویم…
((هنوزم دارم میدوم)) بارها و بارها این جمله را شنیدهایم. از زبان کسانیکه فکر میکنند برخلاف تلاشهای مستمرشان نتیجه مطلوب و بهرهکافی از زحماتشان نبردهاند. تلاش در طبقات پایین اجتماعی از همینگونه تلاشهاست. تلاشی چه در زمینه رسیدن به آرامش روحی و چه در رسیدن به ثبات اقتصادی.
اگر ما بخواهیم یک پلان از همین جمله داشتهباشیم باید تماماً به دنبال صحنهآرایی و نما پردازی باشیم و مهمتر از آن باید فردی را نشاندهیم که با تمام خستگی “دارد” کار میکند، بعد باید محیطی اجباری را نشاندهیم و آنچه که یک زندگی بدون امکانات داراست را در قاب تصویر به نمایش درآوریم. اما دیگر اینجا نمیتوانیم احساس را به زبان تصویر ترجمه کنیم اصولاً تا آنجایی میتوانیم احساس را ترجمه کنیم که زبان بدن بازیگر (BODY LANGUAGE) به اجازه ما میدهید. اما دیگر درونیات یک فرد که تحت تاثیر شرایط قرار دارد قابل ترجمه نیست. ادبیات شاید بهترین ابزار برای ترجمه بیان حالات و رفتار آدمی به عنوان یک رسانه توانسته عمل کند.
در قطعه داستان “هنوز هم دارم میدوم”، ما علاوه بر نشانههای رفتاری مثل دویدن، گذر از مسیر، خستگی مسیر، بیحسشدن پا، از دستدادن کفشها، تکرار جملات پشتهم و تغییرات مختصر در جملات پایانی آن حس تلاش مستمر برای رسیدن به هدفی که آن هدف هرآنچه میخواهد باشد با اندک مایه از امید به ما القا میشود. آنچه که راجع به فراموشی در ابتدای این نوشتار آمد در اینجا هم صادق است فرد برای فراموشکردن مسیری که گذشته (نوعی فراموشی از آنچه در گذشته اتفاقافتاده که معمولاً این بخش از فراموشیهایی که مربوط به امیال سرکوب شده میباشد به بخش سایه روان آدم میرود) بدون نگاه به عقب و با فراموشی درد پا و زخمهای ناشی از دویدن بهپیش میرود. آیا فرد به پایان مقصد میرسد؟ اصولاً دو برداشت نسبت به این موضوع نزد افراد مختلف وجود دارد: یکی، همان در مسیر هدف قدم
گذاشتن نوعی موفقیت ابتدایی است حال منجر به رسیدن و دستیابی به هدف باشد یا نباشد فرقی نمیکند، دیگر آنکه همان کور سوی امید در حساسترین لحظات انسانها را به دستیابی به اهداف میکشاند. نمونه این تلاش در حین ناامیدی در داستان سقف میبینیم شخصیت اصلی داستان وقتی روی پلههای پل عابرپیاده ناامیدانه نشسته ناباورانه به استقبال مشتریهایش مینگرد. شبیه این داستان در یک سکانس ازفیلمنانه “لاکقرمز” آمده است، دخترکی عروسک فروش، وقتی مامورین شهرداری برای جمعکردن وسایل دست فروشان میآیند پشت یک ماشین پنهان میشود، خانمی قیمت عروسک را از او میپرسد و او عروسکش میفروشد.
حال خواننده باید با باورداشت های خود تفسیر کند که، در این ورطه به کدامین سو کشیده خواهد شد. هر زاویه دیدی میتواند موجب افزودن معنایی به داستان باشد.
در کل شاید بتوان گفت، آنچه در این مجموعه داستان به چشم میآید به نوعی ارجاع دارد به آرکی تایپ مادرانگی. در تمام این مجموعه داستان ویژگی مادرانگی وجود دارد. اگر عناصر آنیمایی اثر را دنبال کنیم. مثل عشق، احساس مسئولیت (حتی داستان زنی که منتظر اتوبوس است)، یا برداشت ما از توبه (در داستان زندانیای که درباره توبه صحبت میکند) که همان گفتگوی ما با وجدان ماست، یا داستان دو کودک که به خاطر مادرشان با هم مسابقه میدهند، در همه جا نقش آرکیتایپ مادر به چشم میخورد.
باید گفت نقش آرکیتایپ مادر کار ویژهای دارد و آن کار ویژه از سمبلی به نام معنویت برمیخیزد. به داستان دو کودکی نگاه کنیم که به خاطر مادرشان مسابقه میدهند ولی در انتها مادرشان را نمییابند. بیشباهت نیست به تلاش ما برای رسیدن به معنویت و آرامشی که برای به دست آوردنش مجبور شدهایم از دست بدهیمش. تمام تلاشهایی که میکنیم و دقایقی که صرف میکنیم در آخر حسرتی میشود برای آنچه هزینهاش کردیم. عنصر آرکیتایپ مادر خود نشانگر ارزش است. ارزشی که روان جمعی را متجلی میسازد و تمام زخمهای آدمی در پناه آن التیام مییابد. در داستان چفیه عنصر مادرانگی، سرزمینی است که شخصیت داستان برای حفظ حراست از آن راهی میدان نبرد میشود.
دیگر عنصر آرکی تایپیای که وجود دارد عنصر کودک است، در داستان باران فردی که وارد آخور میشود با حیوان درون آخور صحبت میکند. دو نکته در این داستان وجود دارد: انسانها هر گاه از موجودی (چه آن موجودی که میشناسند و چه موجودی که نمیشناسند) بترسند با آگاهی از اینکه آن موجود قابلیت تکلم ندارد شروع میکنند به حرفزدن با آن موجود. این هم نوعی مکانیسم تدافعی برای پنهانکردن ترس است و ما باز هم به تلاش برای فراموشی میرسیم. اما باز هم دوباره در جایی از ناخودآگاه به خودآگاه میرسد مثلاً زمانیکه فرد از نزدیکشدن حیون به خود میترسد. نکته دیگر اینکه این نوع شخصیت بخشی PERSONIFICATION و صمیمیت با موجودات نوع ارتباطی کودکان است. انسان در کودکی به موجودات جان میدهد و خود آن را به مثابه واقعیت بیرونی میپذیرد. عنصر آنیمایی در این داستان با باران که نماد باروری است به تصویر کشیده شده است.
در داستان بازی عنصر کودکانی همان شیطنت کودکانه است. در داستان کیف و کفش عنصر آنیموسی کار اجباری است. در داستان پل در انتهای داستان با ناپدید شدن مادر به فقدان عنصر آنیمایی میرسیم در واقع دو نیمه وجودی روان آدمی برای تکامل در تلاش برای دستیابی به یکدیگر هستند. در داستان سکوت، تاثیر متقابل آنیما و آنیموس با کنش و واکنش تندخویی و محبت به تصویر کشیده شده است. و در آخر با داستان مادر ما باز با فقدان عنصر آنیمایی مواجه ایم.
اگر بخواهیم مجوعه داستانها را در قالب تشبیهی عرضه کنیم باید بگوییم این مجوعه داستان شبیه تلاشهای کودکی برای رسیدن به آغوش مادرش است که در همان زمان که آغوش و محبت مادرش را درک میکند او را از دست میدهد.■ انتشارات داستان ۱۳۹۵