خواب می‌بیند که درکوچه‌هایی خاک گرفته راه می‌رود. هیچ‌کس درکوچه‌ها نیست. از سکوت ترس برش می‌دارد. در انتهای آخرین کوچه به بیابانی می‌رسد که نه گیاهی در آن دیده می‌شود، نه درختی یا جنبنده‌ای. همه‌جا تا چشم کار می‌کند خاک است. به تپه‌ای می‌رسد. لبه‌های دامنش را جمع می‌کند، رو برآمدگی تپه می‌نشیند و به آسمان ابری نگاه می‌کند. باد موهای بلندش را به‌هم می‌ریزد، از پشت سر صدای خش‌خشی می‌شنود. برمی‌گردد. مردی را می‌بیند که چهار دست و پا به‌سوی او می‌آید. صورت مرد پر از زخم است. برمی‌خیزد تا بگریزد، اما مردها و زن‌های دیگری را می‌بیند که او را محاصره کرده‌اند و همان‌طور چهار دست و پا با صورت‌های خون‌گرفته به‌سوی او می‌آیند. راه گریزی نیست. جیغ می‌کشد، اما صدایی از گلوش درنمی‌آید. او را تنگ درمیان می‌گیرند و در یک چشم به‌هم‌زدن گودالی رو تپه می‌کنند. فقط گریه می‌کند. می‌خندند و هلش می‌دهند تو گودال و شروع می‌کنند به خاک ریختن روی او. قبل از آن‌که زیر خاک دفن شود، جیغ دیگری می‌کشد و از خواب می‌پرد.

وقتی می‌فهمد خواب می‌دیده، و حالا بیدار شده است، نفسش را با صدا بیرون می‌دهد. پتو را که می‌خواهد کنار بزند، حس می‌کند سنگین‌تر شده، کنارش که می‌زند، می‌بیند رو پتو خاک ریخته است! فریاد می‌زند: مامان!

مادرش سراسیمه در آستانه‌ی در پیدا می‌شود. با دیدن خاک‌ها دهانش بازمی‌ماند و داد می‌زند: وای‌! خدا مرگم بده، این خاک‌ها از کجا آمده؟

از کلاس که بیرون می‌آید، حمید می‌گوید: امروز خیلی تو خودتی!

نسرین می‌گوید: چشم‌هات هم سرخ شده‌اند!

نیما می گوید: از بس سرش تو درس و مشق است!
می‌گوید: اگر بلایی که سر من آمده، سر شما می‌آمد، اصلاً کلاس نمی‌آمدید!

نیما می‌گوید: خب بفرمایید ببینیم چه بلایی سر مبارک‌تان آمده!

می‌گوید: تعریف کردن ندارد، شما که باور نمی‌کنید.
حمید می‌گوید: به نظرم تا جان‌مان را بالا نیاوری تعریف نمی‌کنی!

حاشیه‌ی چمن دانشکده می‌نشینند. خوابش را براشان تعریف می‌کند. چند ثانیه‌ای کسی حرفی نمی‌زند. بعد نسرین می‌گوید: وای الهام، عجب دل و جرأتی داری! من بودم از ترس می‌مردم!

نیما می‌گوید: من حرف‌های تو را قبول دارم اما بعضی وقت ها اتفاق‌هایی می‌افتد که به سادگی
نمی‌شود توجیه‌شان کرد.

باد می‌وزد و شاخه‌های نرم بید مجنون را تکان می‌دهد. حمید می‌گوید: عوضش خاک مجسمه‌هات جور شد. دیگر لازم نیست زیاد جوش بزنی.

نیما می‌گوید: لطفاً مزه نریز! بعضی وقت‌ها تو زندگی چیزهایی پیش می‌آید که باید آن‌ها را همان‌طور که هست پذیرفت. آن‌ها همان‌اند که هستند. نقطه‌های کور واقعیت!

حمید می‌گوید: باز این شروع کرد به اراجیف بافتن! این مردم خرافی ما همین را کم دارتا بازهم دوروبر عقل آفتابی نشوند.

می‌گوید: چه ربطی دارد؟ مگر تو کشورهای به اصطلاح عقلانی این‌طور چیزها پیش نمی‌آید؟

حمید می‌گوید: بیچاره‌ها! برنامه‌ای کلی و جهانی برای ترویج باورهای متافیزیکی در جریان است. این کاردست و پای قدرت‌ها را برای ترویج حماقت بازمی‌گذارد و راه را برای عقل گریزی صاف می‌کند. نیما می‌گوید: من حرف‌های تو را قبول دارم اما بعضی وقت ها اتفاق‌هایی می‌افتد که به سادگی
نمی‌شود توجیه‌شان کرد. این به معنای قبول فکرهای فرا طبیعی نیست، بلکه کامل نبودن علم یا کشف نشدن توانایی مغز را نشان می‌دهد. تعقلی از جنس دیگر است. پذیرش جهان‌های ممکن. برای خود من هم پارسال تابستان اتفاقی افتاد که هیچ توضیحی براش پیدا نکردم.

نسرین می‌گوید: کلک! پس چرا تا حالا تعریف نکرده بودی؟
نیما می‌گوید: فکر کردم لزومی ندارد، یا گفتن آن برای ذهن وهم زده‌ی بعضی‌ها مناسب نیست، ترجیح دادم فراموشش کنم، اما حالا که الهام ماجرای خوابش را تعریف کرد و این بحث پیش آمد، دیدم بد نیست من هم آن را تعریف کنم: پارسال تابستان مامان این‌ها رفته بودند برلین. خانه ما را که دیده‌اید؟ دو طبقه و دنج، تو بلندی‌های دارآباد. ساعت حدود ده شب بود. طبقه‌ی پایین نشسته بودم فیلم نگاه می‌کردم و منتظر دو سه تا از دوست‌هام بودم که قرار بود بیایند شب پیشم بمانند و دیرکرده بودند. از طبقه‌ی بالا صدایی شنیدم. چون صدای تلویزیون بلند بود و من هم محو فیلم بودم، حتماً چندمین‌بار بود که صدا می‌آمد و من نشنیده بودم. صدای تلویزیون را کم کردم و گوش دادم، صدای جنب و جوش یا راه رفتن نبود، صدای گنگ آدم بود. از جام بلند شدم و رفتم سمت پله‌های طبقه‌ی بالا. نجوای محوی می‌شنیدم که اسم مرا تکرار می‌کرد: نیما! نیما!

اما صدا طوری گنگ و خش‌دار بود که معلوم نمی‌شد زن است یا مرد. هر چند ثانیه یک‌بار هم تکرار می‌شد. دست و پام می‌لرزید و مو به تنم سیخ شده بود. نمی‌دانستم چه‌کار کنم. یعنی کی بود؟ اول فکر کردم شاید بچه‌ها یک طوری یواشکی آمده‌اند تو، رفته‌اند بالا و دارند سر به سرم می‌گذراند، اما آن‌ها کلید نداشتند. تنها چیزی که به فکرم رسید این بود که به مادرم زنگ بزنم. ماجرا را براش تعریف کردم. و گفت: از بس فیلم تماشا می‌کنی!

گفتم: ربطی به فیلم ندارد، واقعاً از بالا صدا می‌آید.
گفت: این‌جا که صدایی شنیده نمی‌شود.

و باز خندید و طبق معمول قربان صدقه‌ام رفت. قطع کردم و این‌بار تلفن همراهم را برداشتم و رفتم سمت پله‌ها. هر پله‌ای که بالا می‌رفتم انگار دو ساعت کوه‌نوردی کرده بودم. اتاق‌خواب درش چهار‌تاق باز بود و صدا از آن‌جا می‌آمد. از همان‌جایی که ایستاده بودم می‌توانستم توی اتاق را ببینم. کسی پیدا نبود اما صدا واضح‌تر شنیده می‌شد. این‌بار با تلفن همراهم شماره‌ی مادرم را گرفتم و وقتی گفت: بله! گفتم: گوشی!

و تلفن را رو زمین گذاشتم و سُر دادم تو اتاق خواب و سریع آمدم پایین. سه چهار دقیقه بعد، شاید هم کمتر یا بیشتر، تلفن‌خانه زنگ خورد. همان‌طور که دل تو دلم نبود و چشم به طبقه‌ی بالا داشتم، گوشی را برداشتم، مادرم بود. صداش می‌لرزید؛ داد زد: نیما جان! سریع از خانه بزن بیرون!

گوشی را گذاشتم و لباس پوشیده نپوشیده آمدم تو حیاط و با ماشین زدم بیرون. تو کوچه آن‌قدر تو ماشین نشستم تا بچه‌ها آمدند. گفتم: برویم خانه‌ی یاشار این‌ها، خاله‌ام با بچه‌هاش سرزده آمده‌اند، من هم چون حوصله‌شان را نداشتم، گفتم قرار دارم و آمدم بیرون.

چند لحظه‌ای سکوت برقرار می‌شود. بالآخره حمید می‌گوید: این که معلوم است تَوَهم بوده. حتماً فیلمی که می‌دیدی ترسناک بوده. شب، تنها، تو آن خانه درندشت، اگر من هم بودم، زرد می‌کردم، چه برسد به تو.

الهام می‌گوید: ماجرای مرا چه می‌گویی؟ آن خاک‌های روپتو را که معلوم نبود از کجا آمده‌اند.

حمید می‌گوید: حتماً آپارتمان طبقه‌ی آخر است.

الهام می‌گوید: خب؟

حمید می‌گوید: خب آسفالت پشت‌بام نشتی داشته؛ آب نفوذ کرده، خاک سست شده از جایی ریخته پایین! سقف را نگاه کرده اید؟

اما صدا طوری گنگ و خش‌دار بود که معلوم نمی‌شد زن است یا مرد. هر چند ثانیه یک بارهم تکرار می شد. دست و پام می‌لرزید و مو به تنم سیخ شده بود.

پدر و مادرچشم ‌شان به تلویزیون است. به ساعت دیواری نگاه می‌کند. ساعت یازده و نیم است. خمیازه می‌کشد و از جاش بلند می‌شود. مادر سرمی‌گرداند و می‌گوید: دخترم بهتر است امشب بابا تو اتاق تو بخوابد، تو بیایی پیش من.

پدر می‌گوید: هر چند نیازی نیست و یک‌بار اتفاقی آن طورشده، ولی فکر بدی نیست. اگر امشب مشکلی پیش نیاید، که نمی‌آید، فردا شب برمی‌گردی به اتاق خودت.

می‌گوید: نمی‌دانم چه بگویم. اصلاً فکرم کار نمی‌کند. نمی‌توانم ماجرا را درک کنم. آخر چه‌طور؟ چرا؟ مادر می‌گوید: گاهی از این اتفاق‌ها می‌افتد. ایراد از خود خانه است. پارسال چه‌قدر به بابات گفتم آن خانه را نفروش، گوش نکرد، بیا! این هم نتیجه‌اش! حتماً این خانه برای ما آمد ندارد.

پدر می‌گوید: باز ازآن حرف‌ها زدی! یک‌سال است این جاییم، تازه خانم یادش افتاده خانه یک چیزی‌اش می‌شود، یا آمد ندارد. این پرت و پلاها هم شد حرف؟

کنار مادر می‌خوابد خواب می‌بیند با خانواده‌ی دایی احمد برای گردش به باغی رفته‌اند. پدر و دایی هیزم روشن کرده‌اند و قطعه‌های جوجه را به سیخ می‌کشند تا کباب کنند. مادر و زن‌دایی کنار نهر، بشقاب‌ها و استکان‌ها را می‌شویند و او و سهیلا هم والیبال بازی می‌کنند. سهیلا ضربه‌ی محکمی به توپ می‌زند و توپ لابه‌لای درخت‌ها از دید پنهان می‌شود. می‌رود دنبال توپ. هر‌چه می‌گردد توپ را پیدا نمی‌کند. می‌خواهد برگردد. متوجه می‌شود راه را گم کرده است. شاخه‌ها را کنار می‌زند و مادر و سهیلا را صدا می‌کند. گریه‌اش می‌گیرد. فکر می‌کند دیگر هرگز نمی‌تواند آن‌ها را پیدا کند. مادرش از پشت درختی بیرون می‌آید. خوشحال به سمت مادر می‌دود.

مادر می‌پرسد: چرا نمی‌آیی؟

می‌گوید: توپ‌مان را پیدا نمی‌کنم.

مادر به گودالی که کنار اوست اشاره می‌کند و می‌گوید: حتماً افتاده اون‌جا.

جلو می‌رود و داخل گودال را نگاه می‌کند. توپ ته گودال است.

می‌گوید: چه‌طور درش بیاورم؟

مادر می‌گوید: نگران نباش، الآن برات درش می‌آورم.

و به داخل گودال می‌پرد. اما دیواره‌ی گودال ریزش می‌کند. مادر جیغ می‌کشد. خاک به‌سرعت روی مادر را می‌پوشاند. می‌نشیند و گریان فریاد می‌کشد و سعی می‌کند خاک‌ها را پس بزند.

از خواب می‌پرد. مادر کنارش نیست. زیر ناخن‌هاش خاک نشسته است.

همچنان اشک از چشم‌هاش سرازیر است. فریاد می‌زند: مامان!

در می‌زنند. پدر وارد می‌شود و می‌پرسد: چی شده؟ چرا فریاد می‌زنی؟

نگاهی به تخت می‌اندازد و می‌گوید: مامان کجاست؟
با هق هق می‌گوید: نمی‌دانم.

_ نمی‌دانم چیه؟ مگر پیش تو نبود؟

داد می‌زند: من نمی‌دانم!

پدر دوروبر اتاق را نگاه می‌کند و بیرون می‌رود. چند لحظه بعد برمی‌گردد و می‌گوید: دستشویی، حمام، آشپزخانه، هیچ‌جا نبود. یعنی ساعت دو نصف شب کجا غیبش زده؟
چشمش به تخت می‌افتد. سریع جلو می‌آید، زانو می‌زند و زیرش را نگاه می‌کند. زیر تخت پر از خاک است.
_______________________________

بررسی داستان

ترکیب دو راوی (سوم شخص، اول شخص)

سوم شخص

بدنه‌ی روایت، سوم شخص، وقایعی که دربیرون اتفاق افتاده نویسنده روایت می‌کند.

مثال:

خواب می‌بیند که در کوچه‌هایی خاک گرفته راه می‌رود. هیچ‌کس در کوچه‌ها نیست. از سکوت ترس برش می‌دارد. در انتهای آخرین کوچه به بیابانی می‌رسد که نه گیاهی در آن دیده می‌شود، نه درختی یا جنبنده‌ای. همه‌جا تا چشم کارمی‌کند خاک است.

اول شخص

شخصیت‌ها، اول شخص عینی هستند.

مثال:
مادرش سراسیمه درآستانه ی در پیدا می‌شود. با دیدن خاک‌ها دهانش باز می‌ماند و داد می‌زند: وای ! خدا مرگم بده، این خاک‌ها از کجا آمده؟

از کلاس که بیرون می‌آید، حمید می‌گوید: امروز خیلی تو خودتی!

نسرین می گوید: چشم‌هات هم سرخ شده‌اند!

نیما می‌گوید: از بس سرش تو درس و مشق است!

و به داخل گودال می‌پرد. اما دیواره‌ی گودال ریزش می‌کند. مادر جیغ می‌کشد. خاک به سرعت روی مادر را می‌پوشاند.

ژانر: شگفت است.

درشگفت استدلالی وجود ندارد، براساس تجربه‌ی زیستی خواننده ممکن است اتفاق بیفتد، شخصیت درخواب و بیداری با خاک سروکار دارد، مادر و پدردختر همان خاکی را که او درخواب می‌بیند در واقعیت می‌بینند.

مثال:
۱- مادرش سراسیمه در آستانه‌ی در پیدا می شود. با دیدن خاک‌ها دهانش باز می‌ماند و داد می‌زند: وای‌! خدا مرگم بده، این خاک‌ها از کجا آمده؟

۲-   پدر دوروبر اتاق را نگاه می‌کند و بیرون می‌رود. چند لحظه بعد برمی‌گردد و می‌گوید: دستشویی، حمام، آشپزخانه، هیچ‌جا نبود. یعنی ساعت دو نصف شب کجا غیبش زده؟

چشمش به تخت می‌افتد. سریع جلو می آید، زانو می‌زند و زیرش را نگاه می‌کند. زیرتخت پر از خاک است.

داستان خبری است.

نویسندهمخاطب را از جهان اطراف خود با خبر می‌کند که تأویل یافته‌تر است.

مثال:
خواب می‌بیند که در کوچه‌هایی خاک گرفته راه می‌رود. هیچ کس در کوچه‌ها نیست. از سکوت ترس برش می‌دارد. در انتهای آخرین کوچه به بیابانی می‌رسد که نه گیاهی در آن دیده می‌شود، نه درختی یا جنبنده‌ای. همه‌جا تا چشم کار می‌کند خاک است.

نثر از نظر شیوه بیان: حداقل گرا است.

به شکل غیر‌مستقیم کم و گویا است، خواننده را وادار به تعمق می‌کند.

مثال:
پدر و مادر چشم‌شان به تلویزیون است. به ساعت دیواری نگاه می‌کند. ساعت یازده و نیم است. خمیازه می‌کشد و از جاش بلند می‌شود. مادر سرمی‌گرداند و می‌گوید: دخترم بهتر است امشب بابا تو اتاق تو بخوابد، تو بیایی پیش من.
پدر می‌گوید: هر چند نیازی نیست و یک باراتفاقی آن‌طور شده، ولی فکر بدی نیست. اگر امشب مشکلی پیش نیاید، که نمی‌آید، فردا شب بر می‌گردی به اتاق خودت.

نثراز نظر روایی: آسان‌نویس است.

۱- طرح داستان روشن. ۲- طرح داستان معلوم (نقطه‌ی آغاز و پایان)

داستان با خواب شروع و با خواب پایان می‌پذیرد.

مثال، ابتدای داستان

خواب می‌بیند که در کوچه‌هایی خاک گرفته راه می‌رود. هیچ‌کس در کوچه‌ها نیست. از سکوت ترس برش می‌دارد. در انتهای آخرین کوچه به بیابانی می‌رسد که نه گیاهی در آن دیده می‌شود، نه درختی یا جنبنده‌ای. همه‌جا تا چشم کارمی‌کند خاک است…

مثال، پایان داستان

کنار مادر می‌خوابد خواب می‌بیند با خانواده‌ی دایی احمد برای گردش به باغی رفته‌اند. پدر و دایی هیزم روشن کرده‌اند و قطعه‌های جوجه را به سیخ می‌کشند تا کباب کنند. مادر و زن دایی کنار نهر، بشقاب‌ها و استکان‌ها را می‌شویند و او و سهیلا هم والیبال بازی می‌کنند. سهیلا ضربه‌ی محکمی به توپ می‌زند و توپ لابه‌لای درخت‌ها از دید پنهان می‌شود. می‌رود دنبال توپ. هر چه می‌گردد توپ را پیدا نمی‌کند. می‌خواهد برگردد. متوجه می‌شود راه را گم کرده است. شاخه‌ها را کنار می‌زند و مادر و سهیلا را صدا می‌کند. گریه‌اش می‌گیرد. فکر می‌کند دیگر هر‌گز نمی‌تواند آن‌ها را پیدا کند. مادرش از پشت درختی بیرون می‌آید. خوشحال به سمت مادر می‌دود.

مادر می‌پرسد: چرا نمی‌آیی؟

می‌گوید: توپ‌مان را پیدا نمی‌کنم.

مادر به گودالی که کنار اوست اشاره می‌کند و می‌گوید: حتماً افتاده اون جا.

جلو می‌رود و داخل گودال را نگاه می‌کند. توپ ته گودال است.

می‌گوید: چه‌طور درش بیاورم؟

مادر می‌گوید: نگران نباش، الآن برات درش می‌آورم.

و به داخل گودال می‌پرد. اما دیواره‌ی گودال ریزش می‌کند. مادر جیغ می‌کشد. خاک به سرعت روی مادر را می‌پوشاند. می‌نشیند و گریان فریاد می‌کشد و سعی می کند خاک‌ها را پس بزند.

نثر از نظر شیوه بیان: حداقل گرا است.به شکل غیر مستقیم کم و گویا است، خواننده را وادار به تعمق می‌کند.

از خواب می‌پرد. مادر کنارش نیست. زیر ناخن هاش خاک نشسته است.

همچنان اشک از چشم‌هاش سرازیر است. فریاد می‌زند: مامان!

زبان داستان نوشتاری است. (بدنه ی روایت و دیالوگ ها یک دست است)

اصول دیالوگ‌نویسی نباید برگرفته از طبیعت صرف باشد بلکه باید مخاطب از طریق زیرلایه‌ها با شخصیت هر یک از شخصیت‌های درحال گفتگو آگاه باشد تا انجسام روایی را درذهن خود حفظ و آن چه می‌خواهد برداشت کند. رد و بدل کردن گفت وگو بین شخصیت‌ها دراین داستان علاوه بر ساده بودن، ما را با طرز فکر، باورهای ایدوئولوژی، تحصیلات، طبقه‌ی اجتماعی و حتی محل سکونت آن‌ها آگاه می‌سازد، مخاطب می‌داند چه کسانی با او حرف می‌زنند.

بدنه‌ی روایت نوشتاری است. (مثال اول و دوم)

مثال اول:

پارسال تابستان مامان این‌ها رفته بودند برلین. خانه ما را که دیده‌اید؟ دو طبقه و دنج، تو بلندی‌های دارآباد. ساعت حدود ده شب بود. طبقه‌ی پایین نشسته بودم فیلم نگاه می‌کردم و منتظر دو سه تا از دوست‌هام بودم که قرار بود بیایند شب پیشم بمانند و دیر کرده بودند….

مثال دوم:

گوشی را گذاشتم و لباس پوشیده نپوشیده آمدم تو حیاط و با ماشین زدم بیرون. تو کوچه آن‌قدر تو ماشین نشستم تا بچه‌ها آمدند. گفتم: برویم خانه‌ی یاشاراین‌ها، خاله‌ام با بچه‌هاش سرزده آمده‌اند، من هم چون حوصله‌شان را نداشتم، گفتم قرار دارم و آمدم بیرون.

دیالوگ‌ها نوشتاری است. (مثال سوم)

الهام می‌گوید: ماجرای مرا چه می‌گویی؟ آن خاک‌های رو پتو را که معلوم نبود از کجا آمده‌اند.

حمید می‌گوید: حتماً آپارتمان طبقه‌ی آخر است.

الهام می‌گوید: خب؟

حمید می‌گوید: خب آسفالت پشت‌بام نشتی داشته؛ آب نفوذ کرده، خاک سست شده از جایی ریخته پایین! سقف را نگاه کرده‌اید؟

عناصرداستان (زمان، مکان، توصیف، صحنه، تصویر)
   زمان:
* پارسال تابستان مامان این‌ها رفته بودند برلین.

* به ساعت دیواری نگاه می‌کند. ساعت یازده و نیم است.

مکان:
حاشیه‌ی چمن دانشکده می‌نشینند. خوابش را براشان تعریف می کند.

توصیف:
باد می‌وزد و شاخه‌های نرم بید مجنون را تکان می‌دهد.

صحنه:
گوشی را گذاشتم و لباس پوشیده نپوشیده آمدم تو حیاط و با ماشین زدم بیرون. تو کوچه آن‌قدر تو ماشین نشستم تا بچه‌ها آمدند. گفتم: برویم خانه‌ی یاشاراین‌ها، خاله‌ام با بچه‌هاش سرزده آمده‌اند، من هم چون حوصله‌شان را نداشتم، گفتم قرار دارم و آمدم بیرون.

تصویر: (تصویرپردازی‌ها قوی است.)

* کنار مادر می‌خوابد خواب می‌بیند با خانواده‌ی دایی احمد برای گردش به باغی رفته‌اند. پدر و دایی هیزم روشن کرده‌اند و قطعه‌های جوجه را به سیخ می‌کشند تا کباب کنند. مادر و زن‌دایی کنار نهر، بشقاب‌ها و استکان‌ها را می‌شویند و او و سهیلا هم والیبال بازی می‌کنند. سهیلا ضربه‌ی محکمی به توپ می‌زند و توپ لابه‌لای درخت‌ها از دید پنهان می‌شود. می‌رود دنبال توپ. هر چه می‌گردد توپ را پیدا نمی‌کند. می‌خواهد برگردد. متوجه می‌شود راه را گم کرده است. شاخه‌ها را کنار می‌زند و مادر و سهیلا را صدا می‌کند. گریه‌اش می‌گیرد. فکر می‌کند دیگر هر‌گز نمی‌تواند آن‌ها را پیدا کند. مادرش از پشت درختی بیرون می‌آید. خوشحال به سمت مادر می‌دود.

* اما صدا طوری گنگ و خش‌داربود که معلوم نمی‌شد زن است یا مرد. هر چند ثانیه یک بارهم تکرار می‌شد. دست و پام می‌لرزید و مو به تنم سیخ شده بود. نمی‌دانستم چه کار کنم. یعنی کی بود؟ اول فکر کردم شاید بچه‌ها یک‌طوری یواشکی آمده‌اند تو، رفته‌اند بالا و دارند سر به سرم می‌گذراند، اما آن‌ها کلید نداشتند.

مسئله‌ی داستان چیست؟!

الهام شخصیت اصلی داستان خواب‌های عجیبی می‌بیند و عجیب‌تر از آن، مادر و پدرش نشانه‌هایی از خواب دخترشان را در واقعیت می‌بینند.

مثال:
* مادرش سراسیمه در آستانه‌ی در پیدا می‌شود. با دیدن خاک‌ها دهانش باز می‌ماند و داد می‌زند: وای‌! خدا مرگم بده، این خاک‌ها از کجا آمده؟

* پدر دوروبر اتاق را نگاه می‌کند و بیرون می‌رود. چند لحظه بعد برمی‌گردد و می‌گوید: دستشویی، حمام، آشپزخانه، هیچ‌جا نبود. یعنی ساعت دو نصف شب کجا غیبش زده؟

چشمش به تخت می‌افتد. سریع جلو می‌آید، زانو می‌زند و زیرش را نگاه می‌کند. زیرتخت پر از خاک است.

محور معنایی داستان چیست؟!

انسان سه حس واقعی دارد.

۱- واقعیت زندگی در بیداری.

مثال:
از کلاس که بیرون می‌آید، حمید می‌گوید: امروز خیلی تو خودتی!
نسرین می‌گوید: چشم‌هات هم سرخ شده‌اند!

نیما می‌گوید: از بس سرش تو درس و مشق است!

می‌گوید: اگر بلایی که سرمن آمده، سر شما می‌آمد، اصلاً کلاس نمی‌آمدید!

نیما می‌گوید: خب بفرمایید ببینیم چه بلایی سر مبارک‌تان آمده!

می‌گوید: تعریف کردن ندارد، شما که باور نمی‌کنید.
حمید می‌گوید: به نظرم تا جان مان را بالا نیاوری تعریف نمی‌کنی!
حاشیه‌ی چمن دانشکده می‌نشینند. خوابش را براشان تعریف می‌کند. چند ثانیه‌ای کسی حرفی نمی زند. بعد نسرین می‌گوید: وای الهام، عجب دل و جرئتی داری! من بودم از ترس می‌مردم!

۲- عدم واقعیت در خواب.

مثال:

خواب می‌بیند که درکوچه‌هایی خاک گرفته راه می‌رود. هیچ کس درکوچه‌ها نیست. از سکوت ترس برش می‌دارد. درانتهای آخرین کوچه به بیابانی می‌رسد که نه گیاهی درآن دیده می‌شود، نه درختی یا جنبنده‌ای. همه‌جا تا چشم کار می‌کند خاک است. به تپه‌ای می‌رسد. لبه‌های دامنش را جمع می‌کند، رو برآمدگی تپه می‌نشیند و به آسمان ابری نگاه می‌کند. باد موهای بلندش را به هم می‌ریزد، از پشت سر صدای خش‌خشی می‌شنود. برمی‌گردد. مردی را می‌بیند که چهار دست و پا به سوی او می‌آید. صورت مرد پر از زخم است. برمی‌خیزد تا بگریزد، اما مردها و زن‌های دیگری را می‌بیند که او را محاصره کرده‌اند و همان‌طورچهار دست و پا با صورت‌های خون‌گرفته به سوی او می‌آیند. راه گریزی نیست. جیغ می‌کشد، اما صدایی از گلوش درنمی‌آید. او را تنگ درمیان می‌گیرند و در یک چشم به هم زدن گودالی رو تپه می‌کنند. فقط گریه می‌کند. می‌خندند و هلش می‌دهند تو گودال و شروع می‌کنند به خاک ریختن روی او. قبل از آن‌که زیر خاک دفن شود، جیغ دیگری می‌کشد و از خواب می پرد.

۳- هر دو واقعیت اجتناب ناپذیر است.

مثال:

نیما می‌گوید: لطفاً مزه نریز! بعضی وقت‌ها تو زندگی چیزهایی پیش می‌آید که باید آن‌ها را همان‌طور که هست پذیرفت. آن‌ها همان‌اند که هستند. نقطه‌های کور واقعیت!

دلالت مندی داستان:

هر چیزی به هر شکلی باید دلیلی داشته باشد. نویسنده با نشان دادن دو لیل علت تداخل ذهن با رویا و واقعیت را نشان می دهد.

۱- الهام مجسمه‌ساز است و با خاک سر و کار دارد.

۲- نیما در خانه ای بزرگ، تنها است و فیلم‌های ترسناک می بیند.

استفاده از نشانه‌ها که در خدمت داستان است :

نویسنده، بی‌آن‌که اشاره مستقیم کند، از طریق نشانه‌ها فضا‌سازی می‌کند و درعین حال کلید اصلی داستان را به خواننده می‌دهد.

۱- خواب می‌بیند که درکوچه‌هایی خاک گرفته راه می‌رود.
۲- حمید می‌گوید: عوضش خاک مجسمه‌هات جور شد. دیگر لازم نیست زیاد جوش بزنی.

۳- نیما می‌گوید: لطفاً مزه نریز! بعضی وقت‌ها تو زندگی چیزهایی پیش می‌آید که باید آن‌ها را همان‌طور که هست پذیرفت. آن‌ها همان‌اند که هستند. نقطه‌های کور واقعیت!

۳- بالآخره حمید می‌گوید: این که معلوم است تَوَهم بوده. حتماً فیلمی که می‌دیدی ترسناک بوده. شب، تنها، تو آن خانه درندشت، اگر من هم بودم، زرد می‌کردم، چه برسد به تو.
۴- زیر ناخن هاش خاک نشسته است.


داستان دو سطحی است.

سطح اول :

واضح و آشکار، عدم پیچیدگی زبانی

مثال:

خواب می‌بیند که درکوچه هایی خاک گرفته راه می‌رود. هیچ‌کس درکوچه‌ها نیست. از سکوت ترس برش می‌دارد. درانتهای آخرین کوچه به بیابانی می‌رسد که نه گیاهی درآن دیده می‌شود، نه درختی یا جنبنده‌ای. همه‌جا تا چشم کارمی‌کند خاک است. به تپه‌ای می‌رسد. لبه‌های دامنش را جمع می‌کند، رو برآمدگی تپه می‌نشیند و به آسمان ابری نگاه می‌کند. باد موهای بلندش را به هم می‌ریزد، از پشت سر صدای خش‌خشی می‌شنود. برمی‌گردد. مردی را می‌بیند که چهار دست و پا به سوی او می‌آید. صورت مرد پر از زخم است. برمی‌خیزد تا بگریزد، اما مردها و زن‌های دیگری را می‌بیند که او را محاصره کرده‌اند و همان طورچهار دست و پا با صورت‌های خون گرفته به سوی او می‌آیند.

راه گریزی نیست. جیغ می‌کشد، اما صدایی از گلوش درنمی آید. او را تنگ درمیان می‌گیرند و در یک چشم به هم زدن گودالی رو تپه می‌کنند. فقط گریه می‌کند. می‌خندند و هلش می‌دهند تو گودال و شروع می‌کنند به خاک ریختن روی او. قبل از آن‌که زیرخاک دفن شود، جیغ دیگری می‌کشد و از خواب می‌پرد.

سطح دوم:

۱- تأثیر ذهن انسان از واقعیت به رویا

مثال اول: هر چند ثانیه یک بارهم تکرار می‌شد. دست و پام می‌لرزید و مو به تنم سیخ شده بود. نمی‌دانستم چه کار کنم. یعنی کی بود؟ اول فکر کردم شاید بچه‌ها یک‌طوری یواشکی آمده‌اند تو، رفته‌اند بالا و دارند سر به سرم می‌گذراند، اما آن‌ها کلید نداشتند. تنها چیزی که به فکرم رسید این بود که به مادرم زنگ بزنم. ماجرا را براش تعریف کردم. و گفت: از بس فیلم تماشا می‌کنی!

گفتم: ربطی به فیلم ندارد، واقعاً از بالا صدا می‌آید.
گفت: این جا که صدایی شنیده نمی‌شود.

مثال دوم:

وقتی می‌فهمد خواب می‌دیده، و حالا بیدار شده است، نفسش را با صدا بیرون می‌دهد. پتو را که می‌خواهد کنار بزند، حس می‌کند سنگین ترشده، کنارش که می‌زند، می‌بیند رو پتو خاک ریخته است! فریاد می‌زند: مامان!

۲- تقابل، خرافه / عقل

*حمید می‌گوید: عوضش خاک مجسمه‌هات جور شد. دیگر لازم نیست زیاد جوش بزنی.

*حمید می‌گوید: باز این شروع کرد به اراجیف بافتن! این مردم خرافی ما همین را کم دارتا بازهم دوروبر عقل آفتابی نشوند.
*حمید می‌گوید: بیچاره‌ها! برنامه‌ای کلی و جهانی برای ترویج باورهای متافیزیکی در جریان است. این کاردست و پای قدرت‌ها را برای ترویج حماقت بازمی‌گذارد و راه را برای عقل گریزی صاف می‌کند.

*حمید می‌گوید: خب آسفالت پشت بام نشتی داشته؛ آب نفوذ کرده، خاک سست شده از جایی ریخته پایین! سقف را نگاه کرده‌اید؟

* حمید می‌گوید: این‌که معلوم است تَوَهم بوده. حتماً فیلمی که می‌دیدی ترسناک بوده. شب، تنها، تو آن‌خانه درندشت، اگر من هم بودم، زرد می‌کردم، چه برسد به تو.
تفکرات نیما

*نیما می‌گوید: لطفاً مزه نریز! بعضی وقت‌ها تو زندگی چیزهایی پیش می‌آید که باید آن‌ها را همان‌طور که هست پذیرفت. آن‌ها همان‌اند که هستند. نقطه‌های کور واقعیت!

* نیما می‌گوید: من حرف‌های تو را قبول دارم اما بعضی وقت‌ها اتفاق‌هایی می‌افتد که به سادگی نمی‌شود توجیه‌شان کرد. این به معنای قبول فکرهای فرا طبیعی نیست، بلکه کامل نبودن علم یا کشف نشدن توانایی مغز را نشان می‌دهد. تعقلی از جنس دیگر است. پذیرش جهان‌های ممکن.

* مادر می‌گوید: گاهی از این اتفاق‌ها می‌افتد. ایراد از خود خانه است. پارسال چه قدربه بابات گفتم آن خانه را نفروش،

گوش نکرد، بیا! این هم نتیجه‌اش! حتماً این خانه برای ما آمد ندارد.

پدر می‌گوید: باز ازآن حرف‌ها زدی! یک‌سال است این جاییم، تازه خانم یادش افتاده خانه یک چیزی‌اش می‌شود، یا آمد ندارد. این پرت و پلاها هم شد حرف؟

عناصر شکلی

اگر از بیرون به ساختار داستان نگاه کنیم «دوخط موازی» را می‌بینیم، که هیچ‌گاه با هم تلاقی نمی‌کنند، دائم دریک جهت حرکت می‌کنند. اما میان این دو خط موازی خلاء و یا حفره‌ای وجود ندارد تنها چیزی که در رفت و آمد است ذهن انسان است. نیما تعریفی از واقعیت می‌دهد، و الهام تعریفی ازخواب، نویسنده هر دوتعریف را درموازی هم قرارمی‌دهد و با یک فرمول ساده می‌توان معادله‌ی داستان را حل کرد.

خواب + بیداری = واقعیت زندگی انسان

پایان داستان

با ایجاد دو پرسش داستان تمام می‌شود ومادر الهام در ابهام می‌ماند.

۱- آیا گودال زیر تخت دختر بوده، مادر را بلعیده؟! ۲- آیا مادر با وارد شدن به خواب دختر او را نجات داده تا به واقعیت بازگردد؟!■

شبکه تلگرام کانون فرهنگی چوک
telegram.me/chookasosiation
سایت آموزشی داستان نویسی و ویراستاری، اسطوره شناسی، تولید محتوا، داستان نویسی نوجوان و فیلمنامه خانه داستان چوک
www.khanehdastan.ir 
کارگاه های داستان خوانی و کارگاه داستان در خانه داستان چوک
www.khanehdastan.ir/fiction-academy/free-meetings 
دانلود ماهنامه‌های ادبیات داستانی چوک و فصلنامه شعر چوک
www.chouk.ir/download-mahnameh.html
دانلود نمایش صوتی داستان چوک
www.chouk.ir/ava-va-nama.html  
نخستین بانک مقالات ادبی، فرهنگی و هنری چوک
www.chouk.ir/maghaleh-naghd-gotogoo/11946-01.html
فعالیت های روزانه، هفتگی، ماهیانه، فصلی و سالیانه کانون فرهنگی چوک
www.chouk.ir/7-jadidtarin-akhbar/398-vakonesh.html
بانک هنرمندان چوک صحفه ای برای معرفی شما هنرمندان
www.chouk.ir/honarmandan.html 
اینستاگرام کانون فرهنگی چوک
instagram.com/kanonefarhangiechook
بخش ارتباط با ما برای ارسال اثر
www.chouk.ir/ertebat-ba-ma.html 
گزارش جلسات ادبی- تفریحی کانون فرهنگی چوک
www.chouk.ir/download-mahnameh/7-jadidtarin-akhbar/12607-2016-02-18-11-32-59.html 
کارگروه ویرایش ادبی چوک
www.khanehdastan.ir/literary-editing-team 
کارگروه تولید محتوا
www.khanehdastan.ir/content-creation-team 
صفحه ویژه مهدی رضایی، نویسنده، محقق و مدرس دوره ادبیات داستانی
www.chouk.ir/safhe-vijeh-azae/50-mehdirezayi.html 
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 Comments
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها