فرانسویها به چشم ما ایرانیها، چه درست و چه اشتباه، آدمهای «سانتیمانتالی» هستند. تصورمان از یک جوان فرانسوی، کسی است که «مُسیو» ورد زبانش است، برای خطاب کردن طرف مقابلاش از ضمیر دوم شخص جمع استفاده میکند و سر میز ناهار بیشمار قاشق و چنگال ریز و درشت دارد. «سانتیمانتال» صفتی فرانسوی است که معادل فارسیاش چیزی شبیه «احساساتی» یا «احساسی» است، اما به اشتباه آن را در محاوره به جای «شیک» به کار میبریم. به هر حال، هر قدر هم که فرانسویها را آدمهای شیکی بدانیم، بیشک «سانتیمانتال» دانستن فرانسویها، بیربط با «احساساتی» بودن آنها نیست. یعنی این اصطلاح رایج، بیشک زمانی به احساساتی بودن آنها بر میگشته است. «تربیت احساساتی» یا آنطورکه «مهدی سحابی» هفت سال پیش آن را با عنوان «تربیت احساسات» به فارسی برگردانده، نیز داستان «تربیت سانتیمانتال» یا «تربیت احساساتی» نسل و جامعهای از فرانسه را نشان میدهد که خواستهها و اهداف راستیناش را فراموش کرده و درگیر احساسات خود شده و چشمانش را بر واقعیت کشورش بسته است.
«تربیت احساسات» داستان زندگی «فردریک مورو» جوان احساساتیاست که به طور اتفاقی با خانوادهی آقای «ژاک آرنو» آشنا میشود و دل به خانم «آرنو» میبندد. «فردریک» که در ابتدای رمان جوانی مصمم، با اراده و با آرزوهای بزرگ تصویر شده، کمکم از خواستههایش دست میکشد و در کشوقوس ماجراهایی که با خانم «آرنو» دارد، همهی آنها را فراموش میکند. در نهایت، «فردریک» که پیش از این به تحصیلات دانشگاهیاش در رشتهی حقوق و همچنین نویسندگی علاقهی زیادی داشته و حتی همیشه میخواسته وزیر بشود، به هیچکدام از آرزوها و خواستههای گذشتهاش نمیرسد و زندگیاش بکلی در راه احساساتش فنا میشود. در همین اثنا، یعنی در همین سالهایی که «فردریک» در حال نزدیک و دور شدن از معشوقهاش است، فرانسه تحولات و تغییرات سیاسی و اجتماعی مهمی را پشت سر میگذارد اما «فردریک» که بهواسطهی درگیری احساسیاش از همهی این اتفاقات بهدور است، تنها نظارهگر آنها است و هیچ دخالتی در سونوشت سیاسی و اجتماعی کشورش ندارد. فرانسه در سالهایی که قسمت بیشتری از «تربیت احساسات» در آن سالها روایت میشود، در گیر و دار جنبشها و شورشهای انقلابی است. انقلاب سال ۱۸۴۸ فرانسه در همین موقع رخ میدهد و در این بین شورشهای زیادی در پاریس در جریان است و در نهایت پادشاهی لویی فیلیپ پایان مییابد و «جمهوری دوم» فرانسه برقرار میشود.
«گوستاو فلوبر» خود نیز همچون «فردریک مورو» در جوانی راهی پاریس میشود تا در رشتهی حقوق ادامه تحصیل بدهد و پس از چندی حقوق را نیمه رها میکند تا به نویسندگی بپردازد. «فلوبر» در انقلاب سال ۱۸۴۸ فرانسه بیست و هفت ساله بوده و توانسته خوب اتفاقات و پیشآمدهای آن موقع را مشاهده و تجزیه و تحلیل کند. «فلوبر» همچنین در زندگی سه معشوقه داشته که از نظر سنی از او بزرگتر بودند، همچون خانم «آرنو»، «رزانت» و خانم «دامبروز» معشوقههای «فردریک مورو» در «تربیت احساسات» که هر سه از او بزرگترند. بهعبارت دیگر، نسل و جامعهای که «گوستاو فلوبر» در «تربیت احساسات» از آنها حرف میزند، دقیقا همان نسلی است که «فلوبر» در آن بزرگ شده و به چشم خود آن را دیده و تجربه کرده است. «فلوبر» البته از آن نویسندگانی است که از دخالت زندگی شخصی نویسنده در رمان بسیار بیزار بوده و توانسته به جز معدود دفعاتی در «مادام بوواری» این موضوع را رعایت کند و در «تربیت احساسات» نیز تنها شباهتی که شاید بین «فردریک مورو» و خود نویسنده وجود دارد، همین چند نکتهی سطحی است. با این همه، همانطور که «فلوبر» قبلا دربارهی «مادام بوواری» گفته «من مادام بوواری هستم»، در اینجا هم میتوان گفت که نسل و جامعهی حاکم بر رمان «تربیت احساسات»، همان نسل و جامعهای است که فلوبر در آن زندگی کرده است.
«تربیت احساسات» همچنین رمانیاست که «فلوبر» بیشتر از هر کتاب دیگری بر روی آن وقت گذاشته. نوشتن این کتاب هفت سال وقت برده، در حالی که «فلوبر»، رمان بینظیر و درخشان «مادام بوواری» را تنها در پنج سال نوشت. «فلوبر» بیشک، پیش از هر کتاب و نوشته و عنوانی، بعنوان نویسندهی «مادام بوواری» شناخته میشود. «مادام بوواری» بیتردید یکی از تاثیرگذارترین رمانهای تاریخ ادبیات است و «اما بوواری» نیز یکی از مهمترین شخصیتهای داستانی ادبیات. «ماریو بارگاس یوسا» در «عیش مدام» [با ترجمهی «عبدالله کوثری»] که کتابی است دربارهی «فلوبر و مادام بوواری»، دربارهی تاثیر بیاندازهای «اما بوواری» در زندگیاش میگوید: «شماری اندک از شخصیتهای داستانی تاثیری چنان ژرف بر زندگی من نهادهاند که بسیاری از آدمهای واقعی که میشناختم قادر به آن نبودهاند.» «یوسا» همچنین در این کتاب دربارهی عظمت «مادام بوواری» میگوید: «اغلب دربارهی «مادام بوواری» تکرار میکنند که این رمان به یک ضربت خود را از رومانیستم جدا کرد و آغازگر جنبش رئالیسم شد. اگر بگوییم این رمان به جای انکار رمانتیسم، آن را به کمال رساند، به حقیقت نزدیکتر است.»
«مادام بوواری» را همانطور که «یوسا» در «عیش مدام» اشاره کرده، «آغازگر جنبش رئالیسم» و حتی «نخستین رمان مدرن» میدانند، اما شاید عنوانی که پیش از همهی اینها لایق این رمان باشد، «کمال رمانتیسم در ادبیات» است. البته، «گوستاو فلوبر» بیتردید نویسندهای بوده که «نخستین رمان مدرن» را نوشته و صد البته آغازگر «جنبش رئالیسم» است، اما آن چیزی که در این مقاله نیز تلاش میشود تا به آن بپردازیم، این نکته است که «فلوبر» این تلاشها را در «تربیت احساسات» به ثمر نشانده است و نه در «مادام بوواری». با این همه، چیزی از اهمیت «مادام بوواری» کاسته نمیشود، چرا که این کتاب مهمترین و تاثیرگذارترین اثر «گوستاو فلوبر» است، اما شاید بهترین آنها نباشد. از این نظر، «مادام بوواری» را میتوان تا حدی با «آنا کارنینا» لئو تولستوی مقایسه کرد که از «جنگ و صلح» بهتر است، یا «ابله» و «برداران کارامازوف» داستایفسکی که از «جنایت و مکافات» بهترند، اما همهی این آثار در برابر معروفترین اثر نویسندهاشان در ردیف دوم نام برده میشوند. بیشک بحث دربارهی «اهمیت» یک اثر با «جایگاه» آن متفاوت است. «مادام بوواری» اهمیت بیشتری از «تربیت احساسات» دارد، اما شاید «جایگاه» بالاتری نداشته باشد.
در میان دلایلی که «مادام بوواری» را «نخستین رمان مدرن» میخوانند، مهمترین دلایل یکی این است که موضوعی که «فلوبر» برای «مادام بوواری» انتخاب کرده، خارج از دایرهی موضوعات ادبیات رمانتیسم است. این که «فلوبر» در نهایت «ضد قهرمان» را وارد حیطهی رمان کرده و در دنیایی که دیگر مخصوص بورژواها نیست، به احساسات و مشکلات زن در حالی عصیانی پرداخته است. فرم روایتی «مادام بوواری» نیز از دیگر مشخصههایی است که باعث شده این کتاب را «رمان مدرن» بخوانند. دخالت کمتر راوی یا آنطور که «یوسا» در «عیش مدام» آن را «راوی نامرئی» میخواند، نیز از مهمترین ویژگیهای دیگر آن است. اما با این همه، هر چند «فلوبر» در «مادام بوواری» پا بسیار فراتر از محدودههای ادبیات رمانتیسم گذاشته و نوآوریهای بیبدیلی خلق کرده است، اما آن چه که ما به آن مولفههای «رمان مدرن» میگوییم، بیشتر از آنکه در «مادام بوواری» خودش را نشان بدهد، در «تربیت احساسات» خودش را نشان داده است. در اصل، همانطور که قبلا از زبان «یوسا» نقل قول شد، «مادام بوواری» بیشتر از هر کار دیگری، «ادبیات رمانتیسم» را به اوج و کمال رساند و به گونهای پروندهی آن را بست. در «تربیت احساسات» است که پروندهی رمان مدرن باز میشود و تمام آن چیزهایی که در «مادام بوواری» ناقص و تکهتکه نمایان شده، کامل در این کتاب خودنمایی میکند.
«ماریو بارگاس یوسا» همچنین در نزدیکی «مادام بوواری» به «ادبیات رمانتیسم» در «عیش مدام» میگوید: «برخی رمانتیکها (مثل لامارتین و شاتوبریان) صورت ذهنی واقعیت را توصیف میکردند و برخی دیگر (مثل هوگو) توهم را به جای واقعیت مینشاندند. فلوبر این واقعیت مثله شده را گسترش داد و آن نیمهای را که تخیل رمانتیکها از میان برداشته بود به آن افزود (البته بیآنکه مثل زولا، اویسمان و دوده در سالهای بعد، توهم رمانتیک را سرکوب کند). در این رمان اجزای سازندهی عشق رمانتیک جملگی حضور دارند: فوران احساسات، تقدیر تراژیک، زبان شور و شوقی آتشین. رابطهی میان لئون و اِما که کم و بیش تمامی فصل اول قسمت سوم را تشکیل میدهد، اگر از بافت اصلی رمان جدا شود، به آسانی در رمانی رومانتیک جای میگیرد.» در نتیجه آن چیزی که «یوسا» را نیز وا میدارد تا «مادام بوواری» را به جای آغازگر «جنبش رئالیسم»، «کمال رمانتیسم» بخواند، همین نزدیکی بیش از پیش «مادام بوواری» به ادبیات رمانتیسم است. دربارهی «راوی نامرئی» و «تکنیک بیطرفی» که از ویژگیهای دیگر مدرن خواندن «مادام بوواری» است، «یوسا» در «عیش مدام» نشان میدهد که «فلوبر» آنچنان نتوانسته به آن وفادار بماند و گهگاه در قضاوت خواننده دخالت کرده است.
«گوستاو فلوبر» ید طولایی در نامهنگاری داشت و سهم بسیاری از آن با معروفترین معشوقهاش «لوییز کوله» است که یازده سال از او بزرگتر بوده. مکاتبات «فلوبر» که بالغ بر چهارده جلد کتاب است، حاوی مهمترین آرای ادبی و اجتماعی فلوبر است. «فلوبر» در یکی از همین نامهها که در حین نگارش «مادام بوواری» به «لوییز کوله» نوشته، مینویسد [به نقل از کتاب «عیش مدام»]: «چیزی که به نظر من زیباست، چیزی که من دوست دارم بنویسم، کتابیاست دربارهی هیچ، کتابی بیهیچ وابستگی به دنیای بیرون، کتابی که به یمن نیروی درونی سبکش، قائم به ذات باشد، همچنان که زمین خود را در خلاء فضا نگه میدارد و از هر پایهای بینیاز است، کتابی که کموبیش هیچ موضوعی ندارد، یا دستکم موضوع آن نادیدنی است، البته اگر چنین چیزی ممکن باشد.»
«فلوبر» هر چند هنگام نوشتن این نامه، سرگرم نگارش «مادام بوواری» بوده است، اما به نظر میرسد که در نهایت در «تربیت احساسات» است که تا حدی به این خواستهی خود دست مییابد و رمانی خلق میکند که «کم و بیش موضوعی» ندارد، یا البته صحیحتر آن است که بگوییم رمانی خلق کرده که «موضوع آن نادیدنی» است. وگرنه در «مادام بوواری» که به قول «یوسا»، موضوع کتاب خیلی هم خوب واضح و آشکار است. اما فلوبر در «تربیت احساسات» موفق میشود تا در نهایت موضوعی را بهانهی چیزی بکند که در واقع میخواهد دربارهی آن حرف بزند. در «مادام بوواری»، «اما بوواری» شخصیت محوری داستان است و تفسیرها و تاویلهایی که از رمان میشود، مربوط به او میشود، اما در «تربیت احساسات» ماجرا اصلا این طور نیست، چرا که «فردریک مورو» هرقدر هم که شخصیت محوری داستان باشد، به هیچ وجه آن جایگاهی را ندارد که مثلا «اما بوواری» در رمان «مادام بوواری» دارد. یعنی «فردریک مورو» بیشتر بهانهای است برای مشاهدهی اتفاقات و جریاناتی که در حاشیهی زندگی «فردریک» در جریان است در حالی که در رمان «مادام بوواری»، هر آنچه که اتفاق میافتد حول شخصیت اصلی است و به گونهای به او بر میگردد. در نتیجه در «تربیت احساسات» است که «فلوبر» موفق میشود برای اولین بار موضوع اصلی خود را به گونهی جدیدی روایت کند، آن را در میان جامهی «فردریک مورو» پنهان کند و در نهایت به قول خودش، رمانی خلق کند که «قائم به ذات» باشد.
«فلوبر» همچنین دربارهی روایت داستان نظر مخصوص به خودش را داشته. به اعتقاد «فلوبر» راوی میبایست کمترین دخالت را در قضاوت خواننده از داستان داشته باشد. این نقش راوی که «یوسا» به آن «راوی نامرئی» میگوید، در «تربیت احساسات» بیشتر از هر رمان دیگر «فلوبر» پیاده میشود. «یوسا» در «عیش مدام» دربارهی این ویژگی «فلوبر» میگوید: «هیچ نویسندهای قبل از فلوبر شگردهای چنین کارساز برای پنهان کردن حضور راوی ابداع نکرده است.» اما «راوی نامرئی» فلوبر در «مادام بوواری» گهگاه از لاک خودش سر بلند میکند و نظر میدهد، قضاوت میکند، همدردی میکند اما در «تربیت احساسات» منتهی تلاش خود را برای پنهان کردن خود میکند. این چنین است که «گوستاو فلوبر» بیشتر از هر وسیلهی دیگری، نظر خودش را دربارهی حال و هوای فرانسه در جریان انقلاب سال ۱۸۴۸ و تغییرات سیاسی آن موقع، در پنهانترین نوع خود و در قالب داستانی عاشقانه بیان میکند.
از دیگر ویژگیهای «تربیت احساسات» که آن را «نخستین رمان مدرن» میکند، نبود «ساختار هرمی رمان کلاسیک» در آن است. «فلوبر» در «مادام بوواری» روایت سیکلی و دایرهای را حفظ کرده است، داستان از جایی شروع و در جایی تمام میشود. به عبارت دیگری، با تمام تفاوتهای «مادام بوواری» با رمانهای کلاسیک و ادبیات رمانتیسم، ساختار روایتی آن، به جز قسمتهایی، تفاوت آنچنانی با ساختار هرمی رمان کلاسیک ندارد. اما در «تربیت احساسات» دیگر بالکل اثری از این ساختار نیست و «چند گونگی»، «انقطاع» و «آشوب» رمان مدرن به خوبی در آن دیده میشود. در این میان، تمام آن مولفههایی که با آن «مادام بوواری» را رمانی مدرن میخوانیم، بیشتر از هر جایی در «تربیت احساسات» دیده میشوند تا این کتاب، «قائم به ذات» خودش را نشان دهد. اما بین همهی این ویژگیها شاید مهمترین آنها آن چیزی است که تا به حال به آن نپرداختهایم و آن «سبک فلوبر» است که بیش از پیش در «تربیت احساسات» با آن مواجهیم. بعبارت دیگر، آن چیزی که بیشتر از همه، «تربیت احساسات» را لایق عنوان «نخستین رمان مدرن» میکند، تجلی «سبک فلوبر» در این رمان است. یعنی «فلوبر» بیش از هر جایی «سبک» خود را در این کتاب پیاده کرده است.
اما منظور از «سبک فلوبر» چیست؟ در معنای وسیع و کلی، «سبک فلوبر» را میتوان مجموعهی اعتقادات، باورها و نوآوریهای فلوبر در نویسندگانی دانست. در همین رابطه مقالهای در سالهای ۱۹۲۰ در نشریهی «نوول رُوو فرانسز» منتشر شد با عنوان «سبک فلوبر» که بیشترین اشارهی آن به «متافور» یا «کنایه و استعاراتی» است که «فلوبر» در نوشتههای خود به آن پرداخته است. این نوشته با عکسالعمل «مارسل پروست» نویسندهی شاهکار «در جستوجوی زمان از دست رفته» مواجه شد و به موجب آن «مارسل پروست» که در سال ۱۹۲۰ نویسندهی شناخته شدهای در فرانسه بود و کمتر مقالهای مینوشت و در حال نوشتن «زمان بازیافته» بود، قلم به دست گرفت و مقالهای به تاریخ اول ژانویهی ۱۹۲۰ در همان نشریه منتشر کرد و به تفضیل دربارهی «سبک فلوبر» حرف زد. «مارسل پروست» این مقاله را دربارهی «تربیت احساسات» نوشت و منظور خود را از «سبک فلوبر» در این رمان بیان کرد. توضیح «پروست» دربارهی «تربیت احساسات» و «سبک فلوبر» شاید مهمترین برهان برای مدرن بودن «فلوبر» باشد.
«پروست» در ابتدای این مقاله که اتفاقا از مهمترین و بهیادماندنیترین مقالات این نویسندهی وسواسی است، «فلوبر» را با «کانت» فیلسوف مقایسه میکند. «پروست» در ابتدای مقالهی خود «فلوبر» را مردی میداند که با سبک خود، نگاه ما را به اشیاء، همچون «کانت» در تئوری «شناخت» و «واقعیت دنیای بیرون» دگرگون و نو کرده است. «پروست» در این مقاله برداشت خود را از «سبک فلوبر» بیشتر از آنکه وامدار متافور فلوبری بداند، ریشه در استفادهای زبانی فلوبر از ادبیات میداند و معتقد است که «سبک فلوبر» واقعیت دنیای بیرون را نزد ما تغییر داده است. لذا «پروست» در همین رابطه با بررسی زمان و نوع فعل به کار رفته شده در «تربیت احساسات» در نهایت، خواننده را به سویی سوق میدهد که فلوبر چگونه با بکارگیری زبانی از افعال در عبارات خود، توانسته دید ما را عوض کند و به گونهایی دیگر در «تربیت احساسات» برای اولین بار رمانی مدرن خلق کند. «پروست» در ادامه به کابرد جدید «فلوبر» از ضمایر و حروف اضافه در روایت «تربیت احساسات» اشاره میکند و نشان میدهد که بیشتر از هر چیز دیگری «فلوبر» چطور با تغییرات زبانی توانسته دید جدیدی از روایت و داستانسرایی برای ما بگشاید. در همین رابطه، «پروست» به کاربرد حرف «و» در «تربیت احساسات» اشاره میکند و با نمونه آوردن از آن، نشان میدهد که «فلوبر» در جایی که به طور معمول در ادبیات رمانتیسم از «و» استفاده میکنند در «تربیت احساسات» از آن استفاده نکرده و فضای جدیدی را ایجاد کرده است.
در نهایت، آن چیزی که به نظر میرسد، این است که تمام ویژگیهایی که با استمداد از آنها، «مادام بوواری» را «رمانی مدرن» میخوانیم، یعنی کاربرد «ضد قهرمان»، فُرم، تکنیک بیطرفی و از همه مهمتر «سبک فلوبر»، بیشتر از هرجایی در «تربیت احساسات» خود را نشان داده است. باری دیگر تاکید بر آن است که هیچ کدام از دلایل فوق، چیزی از اهمیت «مادام بوواری» نمیکاهد، چرا که بیگمان «مادام بوواری» از تاثیرگذارترین رمانهای تاریخ ادبیات جهان است. نوآوریهای «فلوبر» در «مادام بوواری»، پرداخت خوب «اما بوواری» و همچنین کاربرد تکنیکهای نو ساختاری و روایتی همه از ویژگیهای خوب این کتاب است. اما آن چیزی که به نظر نگارندهی مقاله میرسد و بر آن تاکید دارد، جایگاه ویژهی و استثنایی «تربیت احساسات» در میان آثار «گوستاو فلوبر» است. «ماریو بارگاس یوسا» نیز در همین باره در «عیش مدام» میگوید: «اگر چه من همهی آثار فلوبر را دوست میداشتم، کتابی که تاثیری به ژرفای مادام بوواری بر من نهاد، تربیت احساساتی بود. زمانی دراز این اثر را بزرگترین کار فلوبر میشمرم، چون بلندپروازانهترین کتابهای اوست و این عقیده هنوز هم تا حدی معتبر است.»